می‌دونی... وحشتناکه...! : می‌دونی... وحشتناکه...!

نویسنده: NegarMojiri

-مگه با شما نیستم خانوم نابغه؟!

آآآ! فهمیدم چی گفت! مطمئنم که فهمیدم! ببین؛ اگه یکم دیگه تمرکز کنی اونو هم می‌فهمی و می‌تونی بگیش و خودتو خلاص کنی. زودباش! زودباش! به لب‌هاش خیره شو! به لب‌هاش خیره شو نهال!

-چرا تکرار نمی‌کنی؟!

وای خدا! حداقل هنوز می‌فهمم چی می‌گه. پس می‌تونم اون کلمه کوفتی رو هم تکرار کنم. کاش می‌تونستم ازش بخوام که یه بار دیگه آروم‌تر تکرار کنه! صداش بلند می‌شه و یه چیزی می‌گه... یه چیزی که نمی‌فهمم. تنفسم داره تند می‌شه... نه... من مطمئنم چون خیلی بلند داد زد نفهمیدم چی گفت... قرار نیست اون طوری بشه نهال. قرار نیست قرار نیست قرار نیست... آروم باش نهال و اون کلمه رو فقط تکرار کن!

-نم نمی#-* برا ره!!—&*% پایای #$@خوا تو؟

هان؟! مگه اینجا کلاس زبان انگلیسی نبود؟! اما این که دیگه نه انگلیسیه نه فارسی! چه کوفتی داره می‌گه؟! اگه بگمش شاید دیگه از این زبان کدگذاری شده استفاده نکنه! دهنمو باز می‌کنم و سعی می‌کنم کلمه رو به یاد بیارم... معنیش می‌شد ثانیه مگه نه؟ آره آره... حتما همین بوده چون به ثانیه‌شمار اشاره کرد... خب... خب...

+Consed!

همین بود دیگه؟! مگه نه؟ خدایا از تکرار کردن متنفرم!

می‌خندن؟ همه می‌خندن؟! واسه چی؟ چی خنده‌داره؟ حتما چیز خنده‌داری گفتن که من دوباره نفهمیدمش...

-چی می*&$& گفت%^^$بگ#$@#*ی.

همین‌طور که دارم می‌لرزم روی صندلی می‌شینم. به میز خیره می‌شم و سعی می‌کنم با خودم صادق باشم. هیچ زبان رمزنگاری شده‌ای درکار نیست. کلمه‌ای که گفتی هم درست نبوده. حتما دوباره اون طوری شدی نهال... پیش میاد. خیلی زیاد. وقتی تحت استرس یا فشار زیاد باشم دیگه همون کلمات داغون و بی‌معنی که هیچ‌وقت منظورم رو نمی‌رسونن هم از دهنم بیرون نمیان. می‌دونم که باید بفهمم بقیه چی می‌گن ولی حس می‌کنم دارن به یه زبان ناشناخته حرف می‌زنن. می‌شنوم؛ و نمی‌فهمم!

همون طور که تنفسم آروم می‌شه؛ صدای همهمه برام واضح می‌شه. حتی می‌تونم چندتا کلمه رو تشخیص بدم... خن.گه... عق-ب‌.مو-نده... شده... نمی‌-فهمه...

روی دستام احساس خیسی می‌کنم و متوجه می‌شم که دارم اشک می‌ریزم. چشم‌هام به کتاب زبان روبروم خیره مونده. خوندنش خیلی برام سخته. البته نه این که فکر کنین همیشه این طوری بوده‌هاااا... نه... یه زمانی من بهترین کلاس‌های زبان بودم... یه زمانی همه به توانایی‌هام غبطه می‌خوردن؛ ریدینگ(توانایی خواندن) عالی، رایتینگ(توانایی نوشتن) عالی، خوره گرامر(دستورزبان) و از همه مهم‌تر و بهتر؛ اسپیکینگ(صحبت کردن) با لهجه آمریکایی و اونقدر سریع و پیچیده که حتی معلم‌ها هم به سختی متوجه اون همه اصطلاحی می‌شدن که من توی صحبت کردنم به کار می‌بردم. یه زمانی-برخلاف الان- کسی که بیشتر از همه معلم برای تکرار کردن کلمات صداش می‌کرد؛ من بودم. یه زمانی... یه زمانی...

می‌دونی... وحشتناکه. وحشتناکه که با سردرد وحشتناکی توی ناحیه چپ سرت روی تخت بیمارستان بیدار بشی و بدونی که دیگه قرار نیست هیچ چیزی مثل قبل باشه. وحشتناکه که حتی یادت نیاد چه بلایی سرت اومده و وقتی دهنتو تا نصفه به زحمت باز می‌کنی که بپرسی؛ متوجه بشی کلمه‌ای برای حرف زدن نداری. انگار که تموم کلمات توی سرت بهت خیانت کرده باشن و همگی... همگی... ترکت کرده باشن...

وسایلم رو جمع می‌کنم. کیفم رو روی دوشم می‌ندازم تا برای کلاس ورزش برم. البته که توی کلاس ورزش کاری جز نشستن و نگاه کردن نمی‌کنم. چطوری با بقیه بدوئم؛ وقتی مجبورم پای راستم رو حتی برای راه رفتن هم روی زمین بکشم؟ چطور با بقیه والیبال بازی کنم؛ وقتی دست راستم درست بالا نمیاد و انگشتام کج و معوج‌تر از اونی‌ان که بتونم به توپ ضربه بزنم؟ چطوری به دستورات مربی ورزش عمل کنم؛ وقتی توی اون مهلکه حتی نمی‌فهمم که چی می‌گه؟

از بین دخترای کلاس که دارن بهم نگاه می‌کنن و راجع بهم حرف می‌زنن می‌گذرم و به سمت در کلاس می‌رم. می‌شنوم و تقریبا کامل می‌فهمم که یکیشون می‌گه:«دختره‌ی دب‌بخت-احتمالا داره درواقع می‌گه بدبخت-نه خوشلگه-حتما داره می‌گه خوشگل؛ که معنیش می‌شد... زیبا! آره زیبا!- نه باهوش...» یه صدای دیگه می‌گه:«هییییسسس! می‌شنوه‌ها!» همون صدای اولی می‌گه:«خب بشنوه! اون که هیچی از حرفای ما منی‌فهمه-احتمالا همون نمی‌فهمه-» صدای خنده بلند می‌شه. می‌ایستم و به عقب نگاه می‌کنم. دختر قدکوتاهی که صاحب صدای دومه می‌گه:«بیا! ببین فهمید! درمضن-قطعا منظورش در ضمنه- دست خودش نیست شده این طوری که-احتمالا گفت (که این طوری شده) ولی مغز من گاها جابجا می‌فهمه!-اوج بی‌شعولیتونه-بی‌شعوری...ر...ل...همیشه قاطی می‌کنم!-که مسخره‌ش می‌کنین!» یه دختر هیکلی، که کنار اون دختر قدکوتاه مثل فیل درکنار فنجونه و درواقع صاحب صداییه که منو (نه خوشگل و نه باهوش) خوند؛ می‌گه:«عه؟ که این طور؟! خب اگه بهش داری علاقه خیلی-اگه بهش خیلی علاقه داری؛ مغز جان لطفا اصلاح بفرما!-برو باهاش دوست شو!» یکم فکر می‌کنم تا معنی کلمه دوست یادم بیاد.

فکر می‌کنم دختر قدکوتاه الانه که بخنده و بگه شوخی کردم و مثل بقیه فرار کنه. اما دختر یه نگاه خیره به دوستش می‌کنه و یه قدم به سمتم میاد:«بهش گوش نده... چیزه... اسمت چی بود؟!» تعجب می‌کنم! واقعا داره باهام حرف می‌زنه؟! توی این نیم‌سال تحصیلی که اینجا بودم حتی یه نفرم یه بار سعی نکرده بود باهام حرف بزنه! دختر هیکلی می‌خنده:«هه! نکنه توقع داری جواب بده؟! لاله بابا! و صدابلته-صدالبته- که نمی‌فهمه چی دالی-داری-می‌گی! تازه! تو هم می‌تونی نابغه صداش کنی! خانوم نابغه!» دوتا دختر دیگه هم توی خندیدن باهاش همراه می‌شن:«اصلا یه %^#$وضعی‌ها! بنوغی-نبوغی-که#$%#$ دنیا به خودش ندیده!» یکی دیگه‌شون ادامه حرف دوستش رو می‌گیره:«نابغه‌ای که نه@#%@#$%حرف بزنه نه می‌تونه$#%#$% نه بخونه، نه درست نبویسه-بنویسه- نه حتی@$%#$لاه-راه-بره!»

دارم مضطرب می‌شم و کلمات دارن از چنگم فرار می‌کنن. حتی نام خانوادگیم -نابغه- هم همیشه باعث دردسره! سعی کن آروم باشی توروخدا!! اگه فقط اسمتو بگی... اگه فقط اسمتو بگی اینا می‌فهمن که احمق نیستی! دختر قدکوتاه هم بی‌توجه به اونا همینو می‌خواد:«نگفتی اسمت چی بود؟» نفس عمیقی می‌کشم و لب‌هام رو از هم باز می‌کنم:«آآآآآ...» اوه نه!

اسمم...

چی بود؟!

همین جا بود! می‌دونمش‌هااا... اما کلمش چی بوددد؟ وای خداااایا... خنده‌های اون چندتا اوسکول کار خودشو کرد! به درخت کوچیک چی می‌گفتنننن؟!

-بچه دلخت!

چیییی؟ چییی؟؟؟ این چی بود من گفتمممم؟! بچه درخت؟! من نمی‌خواستم اینو بگم!!! صدای خنده‌ها بلند و بلندتر می‌شه! نهال! نهال! آره خودشه! بلند می‌گم:«نهار!» خدایااا نههههه... نهااالللل! توروخدا درست بگو...

حالا دیگه بقیه بچه‌ها که حتی به بحثمون گوش هم نمی‌دادن از شدت خنده به جلو خم شدن! بعضیا تکرار می‌کنن:«بچه درخت خانوم! نهار خانوم! ناهار خانوم!» همینم مونده بود که به علاوه نابغه خانوم؛ این طوری هم خطاب بشم. فقط یه نفر نمی‌خنده و منو به اون لقب‌ها صدا نمی‌کنه؛ همون دختر قدکوتاه.

می‌دونین... وحشتناکه... وحشتناکه که به مدت 6 روز حتی نتونی یک کلمه هم بگی و وقتی بالاخره توی روز هفتم حس می‌کنی کلمات رو پیدا کردی؛ سعی می‌کنی بیانشون کنی اما فقط چرندیاتی از دهنت بیرون میان که خودت هم معنیشون رو نمی‌فهمی! یادمه که می‌خواستم به پرستار بگم:«می‌شه به مامانم بگی بیاد؟ می‌خوام بالاخره بفهمم چه بلایی سرم اومده!» اما گفتم:«مامانم بالا بره! بلا بفهمم بگه می سرم شه؟» مطمئنم که برخلاف خیلی وقت‌ها که نمی‌تونم درست تون صدام رو حفظ کنم؛ اون موقع با تون صدا و لحن مناسب سوال پرسیدن اینو گفتم. اما چه فایده که حتی خودمم نفهمیدم چی گفتم! وحشتناکه که حتی با وجود گفتاردرمانی و هزارجور درمان دیگه، شش ماه طول بکشه که بتونی یه جمله‌ی درست بگی و همه این‌ها درحالی باشه که تو می‌خوای که حرف بزنی؛ اما نمی‌شه... نمی‌تونی...

توی راهرو قدم برمی‌دارم. صدای خنده‌های اون دختر بدجنس توی گوشم می‌پیچه. کلماتش... همون کلمات نفرین شده‌ای که ازشون متنفرم:«اون نه خوشگله نه باهوش! عقب‌مونده! خنگ! لال!» درست نیست! عادلانه نیست! من باهوشم! همیشه بودم. قبل از اون اتفاق لعنتی... قبلش؛ من همیشه بهترین کلاس‌ها بودم. توی همه چی؛ حتی ورزش خوب بودم. الانم توی خیلی چیزها خوبم. فقط نمی‌تونم نشونش بدم. اگه فقط این معلما یکم آروم‌تر و واضح‌تر و ساده‌تر حرف می‌زدن...‌

خوشگل... آره قبول دارم. الان دیگه نیستم. ولی قبلا قیافم بد نبود... قبل از اون... با این که یه نیم‌سال می‌گذره؛ هنوز هم راه رفتن بین جمعیت برام نفرت‌انگیزه. چون نه من به پچ‌پچ‌ها و نگاه‌های خیره و دلسوزانه حال به هم زن بقیه عادت می‌کنم و نه اونا دست از این کارها برمی‌دارن. قبل از این که از پله‌ها برم پایین به آینه توی راهرو نیم نگاهی می‌ندازم. با دست چپ سالمم طرف راست صورتمو می‌پوشونم. آره... هنوزم قشنگه. می‌دونستم هنوزم قشنگی‌های خودشو داره... می‌دونستم...

می‌دونین... وحشتناکه... وحشتناکه که به هزار زحمت و اشاره کردن از پرستارها یه آینه بخوای و وقتی اونا بالاخره منظورت رو متوجه می‌شن و بهت یکی می‌دن؛ آرزو کنی که ای‌کاش هیچ‌وقت این رو نمی‌خواستی و یا ای‌کاش که هیچ‌وقت منظورت رو نمی‌فهمیدن. چرا که وقتی توی آینه نگاه می‌کنی، خودت رو به سختی می‌شناسی. طرف راست صورتت یه جوری بی‌حالته که انگار هرلحظه ممکنه ذوب بشه و روی زمین بریزه. وحشتناکه که سعی کنی لبخند بزنی، اما ببینی سمت راست لبت درست حرکت نمی‌کنه و صورتت طوری بشه که انگار بیشتر قصد دهن‌کجی داری تا لبخند زدن. وحشتناکه که پلک چشم راست درشتت یه جوری افتاده باشه که انگار هیچ‌وقت متقارن و زیبا نبوده. وحشتناکه مجبور بشی به هزار زحمت یاد بگیری با دست چپ بنویسی؛ چون دست راستت رسما بلااستفاده شده. وحشتناکه... وحشتناک...

آفازی. این چیزی بود که دکترها بهم گفتن. البته من بیشتر وقت‌ها آفاسی تلفظش می‌کنم. بهم گفتن مغزم دیگه نمی‌تونه درست با کلمات کنار بیاد. نمی‌دونم... شاید با هم دعواشون شده! شاید اون ضربه‌ای که من حتی نمی‌تونم به یاد بیارمش؛ باعث شده سبد کلمات از دست مغزم بیوفته و همه چی پخش و پلا بشه! به هرحال که من بعد از اون ضربه؛ دیگه آدم سابق نشدم. دکترا گفتن سمت چپ مغزم به‌شدت آسیب دیده و برای همینه که دیگه نمی‌تونم درست حرف بزنم؛ حرف‌های بقیه رو راحت بفهمم، راه برم، با دست راستم کار کنم یا حتی یه لبخند تمیز قشنگ بزنم. بهم گفتن کم‌کم درست می‌شه. گفتن سمت راست مغزم کم‌کم یاد می‌گیره کارهای سمت چپ رو تا حدی انجام بده. همین‌طور هم شد. اگه من الان می‌تونم یکم حرف بزنم-البته که تلفظ‌هام خرابن و بعضی وقت‌ها هنوز چرت و پرت می‌گم-به همین خاطره. تازه؛ حس می‌کنم نیمکره راست مغزم قوی‌تر شده. خیلی قوی‌تر! این رو از اونجایی می‌گم که خلاق‌تر شدم. مدرکش هم همین نقاشی که الان کشیدم! ببینین! مغزی که دنبال کلمات بازیگوش می‌کنه! ایده خوبیه مگه نه؟ خوب نکشیدمش؟

همین طور که دارم کیف نقاشیم رو می‌کنم و نخودی می‌خندم با صدای بلند معلم از جا می‌پرم. احتمالا چندین بار صدام کرده و من متوجه نشدم. با اشاره ازم می‌خواد برم پای تخته. آروم و شمرده-واقعا ازش ممنونم!- می‌گه:«املای-پای تخته!» خنده و شادی از سرم می‌پره! نوشتن؟ اونم جلوی چشم همه؟! شوخی می‌کنی؟! چاره‌ای ندارم... ماژیک رو برمی‌دارم. اولین کلمه رو چندبار تکرار می‌کنه تا بفهمم. بازم خوبه حداقل این معلم یکم فهمیده‌ست! کلمه‌ی ساده‌ای هم هست: جویبار. تمرکز کن نهال! دونه دونه؛ حرف به حرف! بنویسش تو می‌تونی!

ج

و

ی

ب

ا

ر

عالیه! خودشه. به معلم نگاه می‌کنم. معلم به تابلو نگاه می‌کنه و سرتکون می‌ده:«کلمه-رو-بنویس-نهال. حرف-به-حرف-نه!» دیگه اینقدرها هم توی درک مشکل ندارم که بخواد اینقدر جداجدا حرف بزنه! متوجه می‌شم که صدای خنده و پچ‌پچ:«نابغه خانوم!» و «ناهار بچه درخت نابغه!» بلند شده. گیج شدم! به تابلو نگاه می‌کنم. ای واااای... ای واااای... گند زدم! تمرکز روی حروف باعث شده که (جویبار) رو (ج‌وی‌ب‌ار) بنویسم! انگار که می‌خوام هجی کنم! استرس مثل چشمه گرمی درونم می‌جوشه! دوباره سعی کن نهال! فقط بنویسش! بنویسش!

ماژیک رو از تخته جدا می‌کنم و دوباره به معلم نگاه می‌کنم. دستم درد گرفته و خسته شدم. نوشتن خیلی سخته خیلی! صدای خنده این بار بلندتر از قبل به گوش می‌رسه. معلم فقط سرتکون می‌ده و توی دفترش یه چیزی رو می‌نویسه. به تخته نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم چیزی که نوشتم رو بخونم. اوووه نهههه... بجای جویبار؛ این بار نوشتم رابیوج!!!! خدااایااا... می‌خوام یه بار دیگه سعی کنم که معلم به همون شمردگی مسخره می‌گه:«کافیه-بنشین-نهال!» خیس عرق شدم و صورتم گر گرفته. تف به اون کلمات زیادی از هم جدا! تف به املای پای تخته! تف به صدای خنده! تف به کلمات نفرین شده!

ساعت می‌گه که وقت کلاس تمومه اما صدای زنگی بلند نمی‌شه. زیرلب غرغر می‌کنم:«رنگ چی شد پث...» اما آرزو می‌کنم که هیچ‌وقت چنین چیزی نمی‌گفتم. چون بغل دستیم با حیرت بهم نگاه می‌کنه:«تو الان حرف زدی؟! یه بار دیگه بگو!» آآآآه خدا از حرف زدن متنفرم! اما اگه باعث می‌شه که خنگ و عقب‌مونده به نظر نیام؛ باشه:« رنگ! چرا رنگ نمی‌ذنن؟» کاملا متوجه هستم که دارم اشتباه تلفظ می‌کنم اما دلم نمی‌خواد تلاش بیشتری بکنم. نصف کلاس برمی‌گردن و بهم خیره می‌شن؛ انگار که همین الان دوتا شاخ روی سرم سبز  شده باشه! جلوییم می‌گه:«رنگ؟ چیو رنگ بزنن؟» واقعا دارن بهم توجه می‌کنن؟! یعنی اینقدر حرف زدن تاثیر داره؟ پاک فراموش کرده بودم. این بار بیشتر تلاش می‌کنم:«رررررنگ ررر... اه... ررررنگ! نه... ذذذذنگ!» حالا بهتر شد! با این که به تلاشم می‌خندن؛ اما بهتر از اینه که فکر کنن نمی‌فهمم چی می‌گن و نمی‌تونم حرف بزنم!

بالاخره زنگ رنگی من می‌خوره. کلاس بعدی؛ فوق برنامه کامپیوتره و نوبت من و یه نفر دیگه‌ست که کامپیوتر کلاس رو راه بندازیم. می‌رم سمت کیس و متنظر می‌مونم که اون یکی هم بیاد. یه نفر از پشت سرم می‌گه:«خیلی خوب قناشی-مطمئنم داره می‌گه نقاشی-می‌کشی مگه نه؟» صداش آشناست. برمی‌گردم. همون دختر قدکوتاهه‌ست که هیچ‌وقت منو مسخره نمی‌کنه. بهش لبخند نصفه نیمه‌م رو تحویل می‌دم. حتما از گوشه کنار دفتر و کتاب‌هام نقاشی‌هام رو دیده. می‌گم:«ممنونم.» با شنیدن صدام، گل از گلش می‌شکفه:«واو! صداتم که خیلی قشنگه!» یه بار دیگه می‌گم:«ممنونم؟» ولی لحنم طوریه که انگار دارم سوال می‌پرسم. آیا من ازت ممنونم؟ آیا من ازت ممنون نیستم؟ این بار خودم هم خنده‌م می‌گیره و سعی می‌کنم توضیح بدم:«پی پی پی پی پی پی پی پی پی پی پی پی پی پی...» می‌خوام بگم:«پیش میاد.» اما زبونم روی پی گیر می‌کنه... آره. اینم پیش میاد... اما چون دختر قدکوتاهه مسخره‌م نمی‌کنه؛ باز هم خنده‌م می‌گیره و ادامه می‌دم تا بالاخره ادامه جمله رو بگم:«پی پی پی پی پیش میاد!»

-پی‌پی جاش تو دستشوییه بچه ردخت-درخت- نابغه!

صدای همون دختر هیکلی بدجنسه‌ست. از اونجایی که موس و کیبورد و اسپیکر دستشه؛ متوجه می‌شم که همکار من برای راه‌اندازی سیستم، این گنده‌بک خانومه! اخم می‌کنم. البته که ابروی چپم بیشتر از ابروی راستم حرکت می‌کنه... گنده‌بک خانوم؛ منو کنار می‌زنه:«شانس منه که باید با چلفتیای صورت نصفه نیمه فلج همراه بشم!» دختر مهربونه می‌گه:«عوضی نباش!» گنده‌بک یه نگاه به سرتاپای من می‌ندازه:«آخه این اصلا بهش میاد که تا حالا به کامپیوتر دست زده باشه؟!» معلومه که دست زدم! من توی دوران ابتدایی خوره کامپیوتر بودم. همه بچه‌های کلاس از من می‌خواستن که براشون کامپیوترها رو وصل کنم یا سوالات و مشکلاتشون رو حل کنم. کامپیوتر یکی از استعدادهای منه. دلم می‌خواد اینا رو بگم اما ترجیح می‌دم در حضور گنده‌بک بیشتر از این سوتی ندم.

گنده‌بک شروع می‌کنه راجع به کامپیوتر حرف بزنه. با این که مضطربم و حرفاش رو درست نمی‌فهمم؛ ولی باز هم متوجه می‌شم که نصف اطلاعاتش غلط و ناقصن. دلم می‌خواد تصحیحش کنم اما می‌ترسم دهن باز کنم. تا این که می‌گه:«من ماک@#$^&^ آفیس رو@#%#$% از برم! خصوصا اون برنامه که باهاش اسلاید می‌سازن و ارائه#$@$^*می‌دن! اسمش... آها اکسل!» این دیگه خیلی چرته! خانوم خانوما از بر که نیستی هیچ؛ حتی اسماشونم درست نمی‌دونی! سعی می‌کنم همین رو بلند بگم:«خانوم آنوما! هیش از بل نیستی که؛ دلست نمی‌ذونی...» کلمه کلیدی و مهم از ذهنم پاک می‌شه... یکم فکر می‌کنم و می‌گم:«اثماشونو! دلست نمی‌گی.» با یه حالت مسخره‌ای توی چهره‌ش برمی‌گرده و بهم خیره می‌شه. معلومه که متوجه منظورم شده:«ویش ویش ویش! یکی ترجمه #@%چی میگه! نمی‌تونی حتی حرف @%#$%#5 بخونی یا بنویسی. نمی‌خواد از من ایراد @%#$^$%^ تو علوم کامیپوتر-کامپیوتر-!» اینو ازش می‌شنوم. برمی‌گرده و سعی می‌کنه کیبورد و موس رو وصل کنه. اما جابجا می‌زنه و همین می‌شه که هیچ‌کدوم کار نمی‌دن.

این‌طوری نمی‌شه! باید بهش بگم که عوضشون کنه و الا کار نمی‌دن:« عو عو عو عو عو عو!» وای نه دوباره نه! گنده‌بک می‌خنده:«یکی بیاد این سگو آروم کنه!» وقتی اینو می‌گه؛ با خودم فکر می‌کنم که دختر مهربونه الانه که دوباره بهش بگه که عوضی نباشه. اما این فکر باعث می‌شه که بلند بگم:«عوضی!» ساکت می‌شه. برمی‌گرده و یه نگاه ترسناک بهم می‌ندازه. قطعا نمی‌خواستم بهش فحش بدم و فقط می‌خواستم بهش بگم که:«عوضی زدی.» یا حداقل:«عوضشون کن.» سعی می‌کنم تصحیحش کنم اما فقط چندبار دیگه پشت سر هم می‌گم:«عوضی. عوضی. عوضی!»

گنده‌بک به سمتم میاد:«تو #%$الان @#%$#%شکری خوردی؟!» دختر مهربونه می‌پره جلوش و می‌گه:«کاری باهاش نداشته باش!» وقتی می‌بینم که با کلمات به جایی نمی‌رسم؛ جلو می‌رم و سیم‌ها رو درست می‌کنم. وقتی مطمئن می‌شم که موس کار می‌کنه می‌گم:«عوذی زد!» حوصله تصحیح دستورزبان و تلفظم رو ندارم. دختر مهربونه لبخند می‌زنه:«ببین! منظورش این بود. درمضن-ضمن-! معلوم شد بیشتل-بیشتر-از تو دست به کامپیوتر زده.» بچه‌هایی که اطرافمونن، می‌خندن... و این بار... به من نمی‌خندن! ایول!

اما خیلی زود درد دوباره جای حس پیروزی رو می‌گیره و لبخند کجم رو روی لب‌هام می‌خشکونه. درد این که می‌خواستم حرف بزنم اما نمی‌شد. اطلاعات داشتم اما نمی‌تونستم ارائه بدم. املای کلمه رو می‌دونستم ولی نمی‌تونستم بنویسم. سر کلاس فارسی می‌تونستم مفهوم رو بفهمم و بخونم؛ اما بلند نه. سر کلاس اجتماعی نظر داشتم اما نمی‌تونستم بیان کنم. سر کلاس علوم جواب رو می‌دونستم؛ ولی نمی‌تونستم بگمش که مثبت بگیرم. حرف زدنم پر از اشکال بود و نمی‌تونستم راحت منظورم رو حتی با نوشتن برسونم. می‌دونستم تلفظ‌های درست چی‌ان ولی زبونم یاری نمی‌کرد. این کلمات... این کلمات...

ازشون متنفرم!

 توی یک لحظه درد تموم وجودم رو فراگرفت. آره... من قراره تا آخر عمرم این طوری باشم... هیچ وقت قرار نیست بتونم درست با دیگران ارتباط بگیرم... راحت حرف بزنم... راحت حرف‌های بقیه رو بفهمم... من قراره تا آخر عمرم یه دختر معلول بدبخت تنها باشم... دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونم استعدادهام رو به کسی نشون بدم... همیشه قراره دختری که نه خوشگله نه باهوش باقی بمونم...

دیگه هیچی از اطرافم نمی‌فهمم. همه دارن به اون زبان رمزی حرف می‌زنن. کلماتم منو ترک کرده‌ن. گوش‌هام رو می‌گیرم و روی زمین زانو می‌زنم. چشم‌هام رو روی زانوهام فشار می‌دم. دست یه نفر رو روی شونه‌م احساس می‌کنم. یه چیزی می‌گه و لحن صداش سوالیه اما من هیچی نمی‌فهمم... هیچی هیچی...

بلند می‌شم و لنگ لنگان از کلاس بیرون می‌رم. اشک صورتم رو پوشونده. از دنیای اطرافم جدا شدم. دختر مهربونه می‌دوئه و جلوم می‌ایسته. یه چیزایی می‌گه ولی نمی‌فهمم. بعد دست‌هاش رو جلو میاره و یه چیزی رو جلوم می‌گیره؛ دفتر طراحیم! همونی که سر زنگ ادبیات درست قبل اون املای لعنتی توش نقاشی کشیده بودم. بهش نگاه می‌کنم. شمرده شمرده حرف می‌زنه ولی باز هم نمی‌فهمم. فهمیده که من نمی‌فهمم! نمی‌دونم چطور اما خیلی خوب من رو درک می‌کنه. دفتر رو باز می‌کنه و به نقاشی‌ها اشاره می‌کنه. یه مداد کوچیک از جیبش در میاره و یه گوشه کوچیک از یه صفحه سفید، دوتا آدم خطی می‌کشه که یکیشون یه دفتر دستشه که توی صفحش یه لیوان آب نقاشی شده و داره نقاشیش رو به اون یکی نشون می‌ده. اون یکی هم داره یه لیوان آب واقعی رو به آدم نقاش میده.

یکم به نقاشیش فکر می‌کنم...

آره!

خودشه!

نیمکره راست مغز!

نقاشی!

خلاقیت!

ارتباط با آدم‌ها!

مغزم انگار روشن می‌شه. به دختر لبخند می‌زنم. دوباره کم‌کم می‌فهمم چی می‌گه:«این‌طوری-با-دیگران-حرف-بزن!» دهنم رو باز می‌کنم:«آله!... خودکار...» منظورم مداده و اون خوب می‌فهمه و مداد رو بهم می‌ده. روی دفتر دوتا دختر می‌کشم که دست‌هاشون رو به هم دادن. سعی می‌کنم بنویسم: دوست. اما طوری می‌نویسمش که برای خوندنش نیاز به آینه باشه. دستش رو می‌گیرم و به سمت آینه توی راهرو می‌کشمش. نقاشی رو به سمت آینه می‌گیرم. بعد یه بار به عکس خودم، و یه بار به عکس اون توی آینه اشاره می‌کنم:«مهلبون-منظورم مهربونه-ممنونم!»

می‌خنده و دستش رو با مهربونی گردنم می‌ندازه:«بیا به آدما نشون بدیم که تو لایق دوستی با همه هستی!»

آره!

شاید هم...

شاید هم واقعا...

شاید هم واقعا قرار نیست تا آخر عمر

 تنها باشم!

پایان.

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.