َازرائیل 《رستگاری》 : ۳ : کلاغ

نویسنده: Ermiya_M

مردگان بیشماری را دیده ام که راه میرفتند. 
صخره
هر کس که هستی و هر اسمی که داری. من دوستت دارم.
تو نمی‌تونی تغییر کنی و من اینو درک کردم.
من زندگی بهتری برای ویوانا می‌خوام تونی من دوست دارم اما نمی‌تونم بگم : 
 لطفاً قهرمان نباش، لطفاً به دیگران شلیک نکن!
 امشب همراه ویوانا به شهر خواهیم رفت تا یک زندگی بدون دردسر داشته باشیم.
 تلاش نکن که من رو پیدا کنی ،امیدوارم با خودت کنار بیای. دوستدار همیشگیت توماسا.
 ازرائیل ،اشکش را پاک کرد و نامه را از صخره به پایین انداخت‌.
 نگاهش را به خاک دوخت،  این خاک پیوندش را با توماسا ثبت کرده بود ، اما حالا دیگر چه کاری می‌توانست بکند؟  هیچ! 
دست ویوانا را گرفت و  به خانه بازگشت.
 مسئولیت سنگین بر دوشش بود نجات دخترش از این مخمصه.
اسلحه به دست مقابل خانه نشست و دیوانه بار دنبال دشمنانش می‌گشت.
دیگر چیزی برایش مهم نبود ،بی‌خوابی‌ها تا کی ادامه دارد؟ 
 ازرائیل چیزی نمی‌دانست.
...
...
 کلاغی سیاه بر بام ساختمان بلند به شهر نگاه می‌کرد.
 شهری به زیر آب رفته،  شهر سقوط کرده ، شهری که در آن عدالت ارزشی ندارد! 
 بال‌هایش را باز کرد،  پر زد ، آزادو رها .
رها از تاریخ،  رها از آشوب ها ، رها از جنایات. پرنده به قبرستان پرواز کرد.
 بالای تابوتی فرود آمد که به روی آن با خطی ناخوانا و کج و معوج نوشته بود : ا.ز.ر.ا.ئ.ی.ل .
دروازه باز شد ؛دختر بچه‌ای را دید که ترس و بی‌گناهی در چشمانش موج میزد .
دستی از تابوت بیرون آمد ،گوستاوو اسلحه را بیرون کشید .
کلاغ با ترس و نگرانی بال زد اما دروازه چه نزدیک و چه دور بود!
گوستاوو شلیک کرد، بال‌های کلاغ کنده شدند .
دختر به زمین افتاد، چشمانش درآمدند.
 جهان به خون سرخ شد،  کلاغ جان داد.
 آقای مک آلیستر! نوکس! برادران ، بیدار شید!  
ازرائیل و دیگران ،  به سرخ پوست جوان که فریاد می‌زد رسیدند.
_ارتش پیرانا، با بولدوزرها،  ماشین‌های کشتار،  می‌خوان  همه ما رو بکشند! 
 رهبر قبیله سرافکنده سرش را به پایین انداخت و ساکت ماند.
 تمام وعده‌هایش راجع به امنیت و صلح بر باد رفته بودند.
 نوکس گفت : 
《میتونیم متوقفش کنیم. دینامیت‌ها و اسب‌ها را آماده کنید . تونی؟ 》  
_من میرم
+ نه، این کار رو با هم انجام میدیم .
گوزنی که از قبیله جدا شه سرنوشت جز پنجه‌های گرگ نداره 
_من گوزن نیستم اما ...
قهرمان به خانه رفت و شنل و کلاهخود و نقابش را بعد از مدت ها برداشت .
لباس‌هایش را درآورد زخم‌ها شکستگی‌ها و جای گلوله‌ها بر تن بی پیراهنش نمایانگر خاطراتش بودند.
 شنلش را  پوشید ، کلاهخود را بر سرگزاشت و نقاب زد .
هلال ماه به روی سینه‌اش درخشید.
همراه نوکس و چند سرخ پوست دیگر سوار اسب شد.
 ماه می‌تابید ، به چشم ازرائیل و چشمان اسب سفید رنگش.
 میانه راه نوکس پرسید : 
 《دینامیت‌ها رو برداشتید؟》
سرخپوستی که نامش پیتا بود گفت: 
《همه چیز آماده است. باورم نمی‌شه بعد از ۲۰۰ سال قبیله ما دوباره وارد جنگ شد》
_ ما دستی نداشتیم خودشون شروع کردند ، من ، آتیوس،  پیتا و ؟
 + ازرائیل! 
_ با هم انتقام می‌گیریم حالا باید زمان بخریم .
پیتا گفت : 
《 نزدیک شدیم.》 
ازرائیل و پیتا، از اسب پایین آمدند و از میان بوته ها به جاده نگاه کردند .
سربازان مست در کنار ماشین ها حرف میزدند و میخندیدند .
 مار مانند، دینامیت ها و سیم ها را به بولدوزر ها و جیپ ها متصل کردند ؛و سپس به تاریکی بازگشتند.
نوکس موفقیت را به همه تبریک گفت و دسته را پایین کشید .
در انفجار ، سربازان و ماشین های زیادی سوختند .
_ باید از اینجا بریم، زود باشید! 
در میانه راه نوکس گفت : 
《 ازرائیل، آتیوس ، پیتا؟ پیتا کجا است ؟! 》 
_ من ندیدمش! 
+ تا الان دیگه مرده .
ازرائیل افسار اسب را کشید و برگشت ، به آتش نگاه کرد و گفت : 
《 شاید زنده باشه》 
+ اون مرده ، باید بریم .
_ من برمیگردم ! 
شلاق را به تن اسب زد وحرکت کرد، به درخت های در آتش غوطه ور رسید و فریاد زد : 
《 من اینجا ام! اینجا! 》 
سربازان را یکی پس از دیگری به خاک انداخت .
+ پیتا ، پیتا زنده ای؟ 
کمک! 
ازرائیل به پشت سنگی پناه برد و پیتا را دید .
+ حالت خوبه؟ 
_ تیر خوردم، چرا برگشتی؟ 
+ دستمو بگیر برت میگردونم خونه.
قهرمان از طرفی سرخپوست نیمه جان را میکشید و از طرف دیگر محاصره سربازان را میشکست .
میان بوی باروت ، دود و آتش اسلحه ،پیتا گفت : 
《 باید من رو ول میکردی، اگه هردومون بمیریم چی؟ 》
+ زندگی تو ارزششو داره که براش بمیرم .
_باورم نمیشه، تو حتی من رو نمیشناسی! 
+ طاقت بیار دوست من ، سعی کن حرف نزنی .
بعد از باز شدن روزنه ای در حصر تنگ دشمنان ، ازرائیل پیتا را پشت اسب گزاشت و به سمت قبیله تاخت .
کنار آتش زنی با نوکس درباره پسرش صحبت میکرد و بر سر خود میزد؛ نوکس بی توجه فقط سر تکان میداد و تلاش میکرد که جوابی به او ندهد.
ازرائیل پیتا را از اسب پیاده کرد و به آتش رسید .
مادر به سرعت پیتای تیرخورده را در آغوش گرفت و با چشمان گریان گفت : 
《 تو زنده ای! 》 
پیتا اشک را از چشمان مادرش پاک کرد و با درد گلوله ای که به استخوانش خورده بود ، به ازرائیل اشاره کرد و جواب داد : 
《 همش بخاطر این مرده ، زندگیمو نجات داد. 》 
+ نمیدونم چطور تشکر کنم ، ممنونم! 
_ نیازی نیست . 
زن سینه آویزش را در آورد .
+ این نمیتونه لطفتو جبران کنه ، اما خواهش میکنم بپذیرش .
_ جواهر رو بزار تو جیبت خانم ، من بهش نیازی ندارم .
نوکس دست پیتا را گرفت و گفت : 
《 پیتا من نمیتونستم که ...》
پیتا بی اعتنا به چادر خود رفت تا گلوله را از تنش خارج کند .
نوکس با ازرائیل  چشم در چشم شد ،احساس میکرد که او خواسته یا ناخواسته در حال گرفتن جایگاهش در قبیله است .
+ چیه ؟ چیکار کردم ؟ 
نوکس تنها سکوت کرد و از کنار ازرائیل رد شد .
شب چه سریع گذشت و روز فرا رسید ، از تخت خواب بیرون آمد و به ویوانا هنوز در رویا بود نگاه کرد .
پتو را به رویش کشید و در خانه را باز کرد ؛ نسیم خنک ساعت چهار صبح در میان درختان میپیچید ، درختانی که انگار از چیزی شکایت میکردند .
نقابش را پایین آورد ، نفس عمیقی کشید ؛ بعد از مدتی کوتاه شیرینی باد دوباره به تلخی تبدیل شد .
به یاد موهای او افتاد که رقصنده ارکست باد و آسمان بودند و چشم هایش ! 
خورشید و ماه که از آسمان پایین آمدند تا در جایگاهی بالاتر قرار بگیرند ، چشم هایش!
به سوی مسیر باد قدم زد ، چشمش را بست و دستانش را باز کرد .
ای کاش میشد یک بار برای همیشه سرنوشت خود را به دستان باد بدهد و مانند قاصدکی رها در طبیعت پرواز کند .
آهای خدایان زمین و آسمان !
آهای دست های خون آلود سرنوشت!
آهای گردانندگان زمان! 
فقط یک بار برای همیشه بگذارید که آزاد باشد .
 آزاد تر از روباهی که بی توجه به زندگی ، در جنگلی تاریک  به دنبال گم شده ای میگردد که نمیداند چیست. 
آزادتر از نقاشی که گرسنه است ، نان را میکشد ؛ آزادتر از شوالیه ای که شمشیرش را کنار رود جا گزاشت که به دیدار معشوقه اش برود .
نه !
 او روباه نیست ، نقاش نیست 
حتی شوالیه هم نیست !
سینه هایت کوه است ، چشمانت رودخانه و دامنت جنگل .
ازرائیل از چنین حرفی جا خورد و به زیر درختی نگاه انداخت ، جک در تنهایی خود شعری میخواند .
+ تا حالا همچین چیزی نشنیدم بودم .
جک شعر خواندن را متوقف کرد و ازرائیل را در مقابلش دید 
گفت : 
《 اصلا متوجه حظورتون نشدم ! اینجا چیکار میکنید؟》 
_ نمیدونم ! 
بعد از این پاسخ کوتاه ، کنار جک نشست .
+ بابت همسرتون متاسفم آقای مک آلیستر 
_ تو کاری نکردی که بابتش متاسف باشی ، اون در آرامشه برخلاف ما ! 
+ خیلی وقت بود که میخواستم این رو بگم ، من و ویوانا 
_ دوستش داری؟ 
جک سر به زیر انداخت و دفتر شعرش را به گوشه ای گزاشت .
ازرائیل دستش را به روی شانه پسر گزاشت ،پرتره ای که از چادرش برداشته بود را به او داد .
_ من میدونستم . تو پسر خوبی هستی ، لایق دیدن این ماجرا ها نبودی .
+ همینطور شما 
ازرائیل خندید ، سرفه کرد و گفت : 
《 من آدم خوبی نیستم! 》 
+  واقعیت نداره، شما همیشه به بقیه کمک میکنید. شجاع و قدرتمند همیشه میخواستم اینطوری باشم .
ازرائیل در فکر فرو رفت ، لبخندی زد و بلند شد .
جک دستش را گرفت و گفت : 
《 میشه چیزی بخوام ، لطفا جنگیدن رو به من یاد بدید》 
_ تو یک هنرمندی ، نیازی به مبارزه نداری! 
+ همیشه بهم گفتند که نمیتونم از خودم دفاع کنم ، نمیتونم یک مرد واقعی باشم .
_ این دروغه ! 
+ خواهش میکنم  بهم یاد بدید.
ازرائیل نگاهش را پایین آورد،به جک گفت : 
《 میخوای چی یاد بگیری؟ 》 
+ قهرمانی شبیه شما بودن!
_ گوش‌کن پسر ، مسیر من قشنگ نیست.
جک بار ها اصرار کرد و ازرائیل چاره ای ندید که درخواستش را قبول کند . 
چند بطری شیشه ای را به روی تخته سنگی گزاشت .
روبه جک کرد و گفت : 
《 سال ها پیش ، همه باید استفاده از تفنگ رو بلد بودند 》 
ازرائیل بدون آنکه سرش را بچرخاند با اولین شلیک ، اولین بطری را خرد کرد .
+ و هیچ چیز تغییر نکرده! 
چشمان گرد شده جک به دست ازرائیل زل زدند .
_ چطور این کار رو کردی؟ 
ازرائیل اسلحه ای دیگر از کمر بیرون آورد و به جک داد  ؛ سپس گفت : 
《 تو هم میتونی ، زودباش شلیک کن.》 
_ خیلی سنگینه! 
+ با دو دست اسلحه رو بگیر، یک پات رو جلوتر بگذار . روی هدف تمرکز کن و ...بزن!
شلیک ناشیانه جک به درختی در فرسخ ها دورتر خورد، ازرائیل به بطری دوم شلیک کرد .
این چرخه تا باقی ماندن آخرین بطری ادامه یافت ؛ ازرائیل بر سر جک فریاد زد : 
《 اگه نتونی این یکی رو بزنی ، چیزی بهت یاد نمیدم 》 
عرق از صورت و گردن جک جاری شد ، دندان هایش با بهم فشرد و در دل گفت : 
《 باید بتونم ! 》 
+ زودباش! 
پلک های جک باز شدند ؛تیر از تفنگ رها شد .
ازرائیل به بطری شکسته شده نگاه کرد و گفت : 
《 تونستی! بزن قدش ! 》 
پسر روبه آسمان فریاد زد : 
《 کی نمیتونه مرد باشه ؟ کی از جنگ چیزی نمیدونه!؟ 》 
+ آروم باش ، چیزی که یاد گرفتی فقط بخشی از مبارزه است .
_ ببخشید استاد.
+ استاد؟! به هرحال ، برای پیروز شدن باید نقطه ضعف دشمن رو پیدا کنی اما اگه نمیتونی دنبال نقطه قوت خودت بگرد .
جک سنگی را شوت کرد و گفت : 
《 نقطه قوت؟ قد من رو نگاه کن ! کوچیکترین و ضعیف ترین عضو قبیله منم .》 
+ بیخیال ، جک باید نقطه قوتی داشته باشی. فکر کن! 
_ شعر خوندن،نقاشی کشیدن !  و 
+ برای امروز کافیه 
_ممنونم آقای مک آلیستر.
+ تونی صدام کن!

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.