َازرائیل 《رستگاری》 : ۴ : موج

نویسنده: Ermiya_M

تقدیر مانند گلوله ، همیشه در راه است!
اقیانوس
نسیم خسته نشده بود .
جدا از تمام سرزنش ها همچنان بر جنگل ، کوه و دره ها میتاخت .
پادشاه آسمان نسیم است نه طوفان؛ طوفان ها تنها هیاهو میکنند و نسیم همواره حرفی برای گفتن دارد .
ازرائیل از درختان جنگل و تلاطم باد گذر کرد ، کنار تنه درختی رسید که آتشی خاموش روبه روی آن بود .
سرش را به روی تنه گزاشت . آفتاب هنوز بالا نیامده است .
...
به سختی خود را از مقبره بیرون کشید .
کلاغی بدون بال و با چشم های از کاسه در آمده بی حرکت به روی زمین خشک شده بود.
به شهر نگاه انداخت ، درخت ها به دور ساختمان های خالی از جمعیت حلقه زده اند ، خورشید گرفتگی همچنان ادامه دارد! 
نردبانی آسمان سرخ را شکافت ، بالا رفت .
به خیابانی رسید ، تابلویی در دوردست چشمک زد و سوخت .
با عطش وارد کافه شد و سکه ای روی میز انداخت، طعم سنگینی خون را به سختی سر کشید .
بزرگی میگفت ، تشنه خون هیچ گاه بر تشنه عشق غلبه نمیکند .
یاوه است! هرچند هیچ کدام سیراب نخواهند شد ! 
آن بزرگ میگفت انسان میتواندهرچه میخواهد باشد .
یاوه است ! آدمیان را چه به افکار بزرگتر از بودن! 
به روی میز کوبید و از کافه بیرون آمد .
دو پلیکان بر روی سقف حرف میزدند .
+ بزرگی میگفت  
_ تمومش کنید! 
پلیکان ها به او خیره شده اند،نفرتی خاص نسبت به آنها داشت با خود گفت یکبار برای تمام زمان ها باید این پرندگان را از میان بردارم.
دستش را به سمت اسلحه برد اما قبل از شلیک داغی گلوله ای در سینه اش حس کرد؛از آسمان پایین افتاد.
افتاد؛ به روی کشتی در حال شکافتن اقیانوس! 
مرگ را در اوج درد استخوان های شکسته اش مزه کرد. 
باران قطره قطره مژه هایش را خیس کرده اند و خورشید از چنگال شیطان رهایی یافت .
دندان های ازرائیل از سرما لرزید .
از کنار تنه درخت بلند شد ، مردم قبیله همه به گوشه ای پناه برده بودند.
زیر یک چادر به روی زیراندازی از چرم نشست .
+ خوشحالم میبینمت .
پیتا تکه گوشت درون بشقاب را تعارف زد .
+ هیچ وقت نتونستم ازت تشکر کنم.
وقتی برادران من زندگی خودشون رو ترجیح دادند ... نمیدونم چی باید بگم ! 》 
بخار نفس ازرائیل در سرمای کشنده جنگل تبدیل به قطرات کوچک آب شد .
با صورت بی روح و کلام سرد تر از یخ گفت : 
《 پیتا،من دیگران رو برای تشکر نجات نمیدم . در حقیقت دیگه چاره ای ندارم ! 》 
+ منظورت چیه که‌ چاره ای نداری؟ 
_ من توی سنت لوییس بودم ‌؛ آدم های زیادی رو کشتم .
آدم های خوبی نبودند اما ...
ازرائیل در فکر فرو رفت و گفت : 
《 اون بهترین دوستم بود! 》
. چندین سال پیش .
تونی و گوستاوو از بندر به شهر نگاه میکردند؛سنت لوییس همیشه در آشوب! 
آژیر پلیس و نور چند هلیکوپتر همه جا را پر کرده است .
گوستاوو دستش را به روی شانه تونی گزاشت ،ته سیگار را در آب انداخت و گفت : 
《حالا دیگه همه ادعای امپراتوری دارند. وقتی شروع کنیم کنارشون میزنیم!》 
+ میتونیم ؟ 
_ با نبوغ من و قدرت تو، همه چیز ممکنه .
این خلافکار ها هیچ برتری ای به ما ندارند.
+ ما چی هستیم ؟ 
_ مثل اون ها نیستیم . فقط حق خودمون رو از کسایی که دزدیدند پس میگیریم ؛ بهم اعتماد داری؟
+  چی فکر میکنی؟ 
گوستاوو گفت : 
《 دوتا داداش برای همیشه ! 》 
تونی لبخند زد .
+ برای همیشه ! 
خاطرات ازرائیل جلوتر رفت .
حالا چندسالی از آن شب میگذرد ، چراغ درون متروی قدیمی چشم میزند .
لوله اسلحه هنوز سرد نشده و گوستاوو با چهارگلوله در بدن به روی ریل افتاده  .
ازرائیل از جسد دور شد .
به سمت انتهای تونل به دنبال روزنه ای از نور میگشت ، هنوز آن را پیدا نکرده است!
 سکوت غالب شد ، ازرائیل در امواج بلند اقیانوس خاطرات آغشته به انتقام خود دست و پا میزد ، دریایی پر از زندگی و نازندگی‌.
پیتا حال ازرائیل را که دید او را تنها گزاشت .
ابر ها بی رحمانه تر میباریدند، خورشید بار دیگر پشت ابر پنهان شد.
ویوانا ، به روی صندلی نشسته بود ، جک در مقابلش زانو زد .
چشمانش را بست ، دفترش را کنار گزاشت و لب به سخن گشود .
* سینه هایت کوه است 
چشمانت رودخانه 
دامنت جنگل
ای بانوی ایستاده بر ماه 
از پست ترین دره ها میایم
چگونه نگاهت کنم که لایق باشم ؟  * 
ازرائیل تصمیم به قدم زدن در باران را گرفت ، در سرپناهی دیگر رهبر نامه ای را میخواند؛ پیتا و نوکس نیز نشسته بودند .
صائقه نقاش بوم آسمان شد .
رهبر میگفت شاید این تنها راه باشد اما پیتا ساز مخالفت را مینواخت .
ازرائیل گفت :
 《 قضیه چیه ؟ 》 
رهبر نامه را به ازرائیل داد .
. به نام خدا .
ژنرال اتکینسون هستم.
تصمیم گرفتم بابت رفتارم و کاری که عده ای معدود انجام دادند عذرخواهی کنم .
سربازانی که به قبیله شما حمله کردند ، آلوده به مصرف ماری جوانا بودند و با خبر شدم تاوان اشتباهشان را دادند .
ما از ادعای مالکیت بر زمین شما دست کشیدیم ، آماده مذاکره ، دادن غرامت و به رسمیت شناختن حاکمیت رهبر قبیله و جانشینش هستیم ،قرار ما کنار رودخانه شاخ .
_ من باید برم .
ازرائیل نامه را به زمین انداخت و گفت : 
《 میدونند که چیکار کردیم ، میخوان انتقام بگیرند! این تله است!》 
رهبر جواب داد : 
《  اگه این تنها فرصت باشه چی؟》
+ همه چیز داره فریاد میزنه ، این تله است!
نوکس با تندی گفت :
《 تو فقط به انتقام خودت فکر میکنی نه منفعت قبیله! 》 
+ ببخشید؟ و تو ...
رهبر فریاد زد : 
《 بس کنید ! هرکی میخواد اینجا بمونه . 》 
نوکس و رهبر از جا بلند شدند ؛ چندقدم که رفتند، ازرائیل و پیتا چاره ای جز همراهی ندیدند .
چهره های بی اعتماد جنگل را میشکافتند .
پیتا به ازرائیل نگاه کوتاهی انداخت .
مطمئن بود که اتکینسون آنها را بازی داده اما همچنان به سوی قتل گاه حرکت میکرد .
ازرائیل گفت : 
《 قسم میخورم ! اگه دروغ گفته باشند هیچ کدومشون رو زنده نمیزارم! 》 
رهبر گفت : 
《 حست رو درک میکنم اما الان نیاز داریم که آروم باشی.》 .
+ آرومم!  وقتی خون اتکینسون رو ریختم آروم تر میشم .
_ ازت خواهش میکنم آروم باش! 
+ میدونی سر من چی اومده؟
_ میدونم اما انتقام یک چرخه مرگباره.
+ برای من مهم نیست 
_ این چرخه هیچ وقت تموم نمیشه.
+ این منظور تو نیست ، من از مرگ نمیترسم! 
_ فقط تو بخشی از این ماجرا نیستی 
ازرائیل به ویوانا فکر کرد ، ساکت ماند.
به کنار رود رسیدند ؛ ازرائیل به جنگل زل زد .
 کلاغی به روی درخت در دور دست ها نشست ، باد ایستاد اما رودخانه همچنان به جریان سیال خود ادامه میداد ؛ زمان انگار رغبتی به جلو رفتن ندارد! 
ازرائیل تفنگداری را دید که قلب او را نشانه گرفته است .
رهبر ازرائیل را کنار زد و از درد فریاد کشید گلوله آهنین از سینه اش گذشت .
ازرائیل اسلحه را به طرف دشمن گرفت ؛ تک تیرانداز گلوله جدید را در تفنگ جا داد .
دست ازرائیل به سمت ماشه رفت ، دست سرباز به سمت ماشه رفت.
ازرائیل شلیک کرد ، تک تیرانداز شلیک کرد .
ازرائیل دست خود را بر صورت خراشیده شده خود گزاشت ، از اینکه بار دیگر از چنگال مرگ گریخته است خنده اش میامد! 
در طرف دیگر رودخانه ، مردی با گلوله ای در پیشانی اش همراه تفنگ خود برای همیشه چشمان خود را بسته است .
قهرمان به سمت رهبر دوید .
او هنوز نفس میکشید ، همراه خون نفس میکشید! 
+ باید ببریمش بیمارستان .
رهبر سرفه ای کرد و گفت : 
《 باید به قبیله برگردم ، حرف مهمی دارم ! 》 
ازرائیل رهبر را گرفت و فریاد زد : 
《 زود باشید ! از اینجا میریم !》 
در برگشت کسی حرف نمیزد ، هیچکس تمایلی نداشت نمک به روی زخم باشد .
سرخپوستان که رهبر خود را مجروح دیدند با نگرانی و ترس به دور او حلقه زدند ، انگار که آن روز شوم فرا رسیده است!  
رهبر به سختی به روی پوست گوزن به تخت تکیه داد و همه را به کنار آتش فراخواند .
ازرائیل با پشیمانی به او نگاه میکرد 
+ کسی اینجا نیست که بتونه کمک کنه ؟ باید نجاتش بدید! 
_ این بار نه.
رهبر این حرف را زد و روبه مردمش گفت:
《این بار نمیشه با طبیعت جنگید!》 
از زن و کودک گرفته تا مردان و پیران قبیله به آرامی اشک میریختند .
+ مردمت به تو نیاز دارند ! 
رهبر دست ازرائیل را گرفت .
_ از وقتی شناختمت، امروز رو دیدم.
حالا دیگه مردم تو هستند. نجاتشون بده ، این آخرین خواسته منه!
+ تو باید زنده بمونی ‌.
رهبر لباسش را کنار زد و زخم عمیق بر سینه اش را نشان داد .
_ من از پسش بر نمیام !  
+ تو زندگیمو نجات دادی، من ...
چشمان رهبر قبیله از حرکت ایستاد، دیگر نفس نکشید .
کاری از دست دیگران ساخته نیست! 
ازرائیل سخنش را ادامه داد : 
《 من هیچوقت فراموشت نمیکنم.》

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.