طواف عشق : پارت: 2#به_قلم_زندگی
1
27
0
2
فرزاد: اره دیگه نبایدم متوجه بشی بشین سریع
نازنین با همون حالت متعجبی که داشت نشست.
به سر قرار که رسیدیم پسری که 3سال از فرزاد بزرگتر بود و بهش میخورد 32یا 33سالش باشه اومد. به قدری جذاب بود که محوش شده بودم و با نیشگون فاطمه به خودم اومدم رو بهش کردم و گفتم _سلام
اخمی کرد و سر تکون داد
اروم جوری که فقط فرزاد بشنوه رو بهش گفتم
_این رفیقت همیشه اینقدر یوبسه
لبخند محوی زد.
همینجور پرت گوشی بودم که رایان گفت
رایان: فک میکنم فاطمه خانم چیزی مصرف کردن کلا تو هپروتن
پسره ی....
منم کم نیاوردم و پر حرص گفتم
_شماهم همیشه اینقدر یوبسید تا چند ورقه بیزاکولا بدم بعد دست کردم تو کیفم و یه ورقه شی.. اف بیزاکولا دستش دادم و ادامه دادم بگیر تو که روت نمیشه بگی چند تا بیزاکولا به خاطر رفتارم میخوام جاش من میدمت بعدم نیم نگاهی به فرزاد و نازنین و رایانه قرمز انداختم فرزاد و نازنین قرمز شدن قیافهشون به خاطر خنده بود اما رایان به خاطر خشم زیادی که داشت بدون توجه بهشون از تو کافه خارج شدم و راه ماشینو در پیش گرفتم
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳