راهی را برگذیدم که برای پول ان را کاوش کنم اما چیز عجیبی غافل گیرم کرد
عشق!!
حالا اینه های خاک گرفته ای که در جیب سایه ام بود برق میزد و من سر مست از ان حس به جنگلی که زمانی غرق در تاریکی بود نگاه میکردم که چطور نور خورشید در ان سانیا بوجود اورده!
نمیتوانستم که باور کنم که عاشق شدم!!! عشق ان چیزی نبود که میخواستم.
میدانستم مخرب است و من را میشکند و بی اعتقاد فقط جملاتی که روایت حالم بود را میگفتم!!!
تراوش حس غم و درد و ترس و دلتنگی روی کاغذ شد این