بالاخره ظهری آرام بود ...
بعد از چند روز متوالی دود و دم و صدا های بلند و ترسناک .
از پیشِ پدرم با یک پشته از گندم بر می گشتم خانه تا گندم ها را آرد کنم برای مادرم...
خیلی وقت بود که ندیده بودمت ، تقریباً چند هفتهای می شد . می شنیدم که به تهران رفته بودید خانهی داییات ، با خانواده . از طرفی برایت خوشحال بودم که جایت امن است و از طرفی آرزوی بازگشتت را داشتم ، چون هیچجوره نمی توانستم مادر و پدرم را بگذارم و از برای دیدنِ دوبارهات به تهران بیایم . تنها بودند و برادرم هم به خط رفته بود . از طرفی دلِ مادرم شورِ برادرم را می زد و از طرفی دوبرابر قربان صدقه من می رفت ، به نمایندگی برادرم ... . باید جای خالی او را هم برای پدرم در کار های مزرعه و هم برای مادرم در کار های خانه و گرمی و دورهمی های خانه پر می کردم ، گناه داشتند پیرمرد و پیرزن .
در راه بازگشت به خانهمان رسیدم به پیچ سر پایینی لبِ رودخانه که انتهایش سمتِ راست ، کمی جلوتر یک درخت سیب بود و وعدهگاه من و حوّایم . دلم هوایت را کرد و با خودم گفتم بیایم کنار رود و اندکی بنشینم و یادآوری کنم آن روز های زیبایمان را .
پیچ را که رد کردم از دور رنگ پیراهنی که از بندر برایت آورده بودم مانند برقی در چشمم درخشید . باورم نمی شد ، آمدم و تو آنجا بودی ... گلیمی پهن کرده بودی و منتظر من ! چطور می دانستی می آیم ؟
پشته گندم از پشتم افتاد . نمی دانستم چگونه جلوی اشک هایم را بگیرم . به سمتت آمدم و همان بوی شیرین و گرمِ همیشگیات مستم کرد .
کنارت نشستم ، سرم را روی پایت گذاشتم و شروع به نوازش مو هایم کردی ، مثل همیشه . هیچ چیزِ دیگری از دنیا نمی خواستم ! من در غنای کامل به سر می بردم .
بیست دقیقه ، چهل دقیقه ، یک ساعت ، نمی دانم ! نمی دانم چقدر آنجا بودم. بدونِ حتی کوچکترین کلامی !
قفل لبم را گشودم و پرسیدم از تهران . از آن کلانشهر پر از امکانات و زیبایی و پیشرفت که بارها و بارها اسمش را شنیده و عزم رفتن به آنجا را کردهبودم امّا هر بار نشده.
چیزی نگفتی ... گفتم حتماً جالب هم نبوده که بازگشتید.
از دلتنگیات پرسیدم ، چیزی نگفتی .
کمی اوقاتم تلخ شد ، نه از دستِ تو ، از تو مگر می شود تلخ شد ؟ نوازشت خود گواه احساساتت بود . از آنچیزی که اینگونه زبانت را بند آورده .
سرم را از روی پایت برداشتم ، دستی به موهایت کشیدم و پرسیدم
چه شده دلیلِ بودنم ؟ اتفاقی افتاده ؟
حتی رویت را هم بر نمیگرداندی ، رود را می نگریستی و نفس های آرامی می کشیدی .
کم کم داشتم نگران می شدم ، باز هم پرسیدم که چه اتفاقی افتاده و تو سکوت کردی و قطرهای ، راه آن سیاهچالهی عسلیات را به روی گونهی سرخت گرفت و به چالِ لُپت رسید و به چانه نرسیده بود که دستم را مانع از فرو افتادنش بر روی گلیم دست بافته خودت کردم و بی اختیار اشک من هم در آمد .
چه چیز باعث این غمِ تو شده ؟
ناگهان صدای مادرم از ابتدای پیچ سر پایینی آمد . وای ، یعنی تمام مدت اینجا بوده ؟!
ساعد ! ساعد ! تلفن ، تلفن زدهاند از تهران ، از لیلا خبر دارند .
از لیلا ؟ خب خودش اینجاست از خودش می پرس...... . برگشتم و دگر هیچ کس کنارم نبود . نه گلیمی بود و نه لیلاای . من بودم و سنگی که سرم را رویش گذاشته بودم و پشته گندم و رودِ خشک روستا و درختِ سرما زده سیب .
دویدم به سمت مادرم ، روانه شدم به خانه کدخدا چون تنها تلفن روستا در خانه کدخدا بود ، صدای بلندِ رادیوی ناخدا صالح در بین راه نگرانم کرد ، تهران بمباران شده ... . خشکم زد . جرعت رفتن به خانه کدخدا را که نداشتم هیچ ، تلفن را چگونه جواب بدهم ؟ چه بگویم ؟ چه می گویند ؟
خلاصه دلم هزار راه رفت . ولی باز به سمت خانه کدخدا دویدم . کوبه در را زدم و کدخدا رخصت ورود داد . در را تا نیمه باز کردم و سرم را داخل کردم تا کدخدا را ببینم ... . گرفته و ناراحت بود .
به سمتش رفتم ، هیچی نگفت و فقط گوشی را به من داد . صدای مادرِ لیلا بود . لرزان لرزان سلامم گفت و با بغضی در شُرُفِ ترکیدن گفت ، لیلا رفت . همین یکساعت پیش هم رفت ، هنگام بمباران . اشک از چشمانم سرازیر شد و گفتم
اتفاقاً یک سر پیشِ من هم آمد و رفت ، همین یک ساعت پیش هم آمد !
| پآنُ