قسمت اول:شروع نبرد

سقوط آن دیکتاتور : قسمت اول:شروع نبرد

نویسنده: ghaffarisamiyar

شبی آرام بود تا اینکه دو نفر با ماسک های سیاه و صورت پوشانده شده وارد خانقاهی لوئیز شاه  دیکتاتور شدند.خانقاهی آتش گرفت. کَنیز ها جیغ می‌کشیدند و فرار می‌کردند. درب خانقاهی آتش گرفته بود و به درختان و باغچه های خانقاهی هم آسیب می رساند.مامور های سلطنتی در راه خانقاهی بودند. مردم از پنجره خانه هایشان حیرت زده به این فاجعه نگاه می کردند. اما فقط اونی که بر علیه لوئیز شاه قیام کرده بود آسوده و راحت به این فاجعه نگاه می کرد. ماموران سلطنتی رسیدند و با خود سطل های بزرگی پر از آب آورده بودند. پشت سر هم آب هارا می ریختند و گمان می کردند آتش خاموش خواهد شد اما شعله ور تر میشد. لوئیز شاه از اتاق خود حیرت زده به این فاجعه نگاه می‌کرد. یکی از مامور ها که درحال آب ریختن روی آتش بود توسط یک تیر به سرش کشته شد. بلافاصله پس از اصابت تیر ماموران از آب ریختن دست برداشتند و به پشت سرشان نگاه کردند.مردمی که به این فاجعه نگاه می کردند هم همینطور. اما هیچ کس آن پشت سر نبود. ماموران پس از چند ثانیه به کار خود ادامه دادند اما یک‌ پیرمرد کهن سال آمد که آن جنازه بیچاره مامور را از دل آتش بیرون بکشد اما توسط مامور دیگر مورد ضرب و شتم و در نهایت مرگ شد. آب ها رو به پایان بود اما آتش هنوز پابرجا بود و کَمکَمَک به ساختمان خانقاهی نزدیک میشد. لوئیز شاه با ترس از اتاق خود بیرون رفت و با ماموران از خانقاهی فرار کرد ولی بینوا آن کنیز ها و خدمتکاران بودند که راه فراری نداشتند و آخرین لحظات زندگی شان را سپری می‌کردند. آب ها تمام شد. ماموران با نگرانی به فاجعه و همدیگر نگاه می‌کردند. چون دیگر امیدی برای نجات آن کسانی  که داخل خانقاهی بودند وجود نداشت. یک مرد از خانه خود بیرون آمد و خطاب به ماموران فریاد کشید و گفت: آن بیچاره هارا که داخل خانقاهی هستند نجات دهید. شما وظیفه تان این است.‌
مردم دیگر حیرت زده به آن مرد نگاه می‌کردند و تعجب می‌کردند که این مرد چطور جرئت کرده جلوی مامورانی که سلاح دارند اینگونه رفتار کند. یکی از ماموران بلافاصله پس از حرف این مرد آن را با یک تیر به شکمش کشت. سپس از اینکه آن مرد مُرد یکی از آن ماموران به آن ماموری که آن مرد را کشته بود سیلی محکم زد و گفت: چیکار کردی؟ما نباید مردمو بکشیم.باید اون خدمتکاران رو نجات بدیم.
پس از این حرف این مامور همان مامور که سیلی خورده بود چاقو را به شکم ماموری که به آن سیلی زده بود فرو کرد. همه مردم پس از اینکار مامور، ترسیدند و به خانه رفتند.در پی این اتفاقات آتش نه تنها به ساختمان خانقاهی رسیده بود،بلکه کنیز ها و خدمتکاران را هم سوزانده بود. مامور ها حیرت زده و ترسیده به آن مامور که چاقو را به شکم مامور فرو کرده بود نگاه می کردند و به عقب می رفتند.
فردای آن روز حرمسرای لوئیز شاه:
ماموران لوئیز شاه آن مامور های سلطنتی که دیشب نتوانستند آتش را خاموش کنند را به حرمسرا و جلوی صندلی پادشاهی لوئیز آورده بودند.
لوئیز:شما ها با این همه قَر و قیافه،نتونستید یه آتش ساده رو خاموش کنید.
....
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.