کریس که روی پشت بام بلندی ایستاده بود، کل قلعه را بررسی کرد. اطراف او دیوارهای قطور قلعه و پرچم های سیاه در اهتزاز بود.
آن سوی قلعه، مزارع وسیع گندم و در دورتر، جنگل ها و کوه ها قرار داشت.
دستش را بلند کرد تا پیشانیاش را بمالد و سردرد خماری طولانی مدتی را احساس کرد. او خیلی سعی کرد به یاد بیاورد که چگونه به اینجا رسید و دقیقا "اینجا" کجا بود.
تکه هایی از خاطرات از جلوی او گذشت، که با یک جفت کفش چرم ظریف و شلوار شیک شروع میشد. کریس به یاد آورد که در طبقه بالای یک آسمان خراش ایستاده بود.
آره الان یادش اومد او از ساختمان به پایین پریده بود و از طبقهبالای شرکت خودش پریده بود. خاطرات به هم پیوستند و پازل زندگی او را به هم ریختند. او در خاطراتش مرده بود.
با این حال، اکنون، او روی پشت بامیک قلعه ایستاده بود، تنها با یک خاطره ضعیف از یک نام:دانینگ. در حالی که تلاش می کرد خاطرات بیشتری را به خاطر بیاورد، انگار جعبه پاندورا را باز کرده بود.
اطلاعات بی شماری به ذهنش سرازیر شد و مانند رگ به هم وصل شد. دانش آهنگری، متالورژی، و دستاوردهای مختلف تمدن صنعتی مدرن، همه به طور پیچیده در این تارهای طلایی تنیده شد و به تدریج درختی قوی و محکم از دانش را در ذهن او شکل داد.
به نظر می رسید که این درخت تمام تاریخ بشر را قبل از زمان خود در بر می گرفت. تجهیزاتی که قبلا هرگز ندیده بود، شیمی که برای یک دهه مطالعه کرده بود، و تعداد بیشماری دانش دیگر در رشته های طلایی که این درخت را تشکیل میداد، حک شد.
کریس میتوانست بدون زحمت به آنها دسترسی داشته باشد، گویی در حال ورق زدن یک کتاب مرجع در کتابخانه است. "آه"! این روند طاقت فرسا بود و باعث شد که او به طور غریزی سرش را بغل کند.
بدنش از شدت عذاب می پیچید و حتی باعث می شد به طور غیرقابل کنترلی به زمین بیفتد.
"کلیک"!
پنجره پشت سرش از داخل باز شد و مردی با زره سیاه دستش را دراز کرد و با صدای بلند فریاد زد: «سرورم! کریس با دیدن مرد زره پوش پشت سرش، سرش را برگرداند و ناگهان احساس کرد که زمین در زیرش جا افتاده است.
دستش را دراز کرد تا چیزی را بگیرد، اما چیزی برای نگه داشتن وجود نداشت. در آن لحظه سقوط آزاد، او هوس کرد که فریاد بزند: "من قصد نداشتم بپرم"...
وقتی کریس دوباره چشمانش را باز کرد، خودش را زیر یک سایبان ابریشمی دید. او به دکور به سبک غربی علاقه چندانی نداشت. آراسته و غیرعملی به نظر می رسید.
"اوه"
لب های خشکش را باز کرد و صدای خشنی در آورد که توجه چند چهره مضطرب کنار تختش را به خود جلب کرد.
"سرورم بیدار شدید"! مرد زره پوش اولین کسی بود که به بالین کریس نزدیک شد و پس از آن دو مرد میانسال با لباس های زیبا وشیک آمدند.
"من کجا هستم؟" کریس پرسید، سپس ساکت شد.
مرد زره پوش نگاهی به یکی از مردان میانسال انداخت، سپس به سمت کریس برگشت و متحیر ظاهر شد.
"سرورم ، شما در اتاق خود هستید". با توجه به اینکه کریس در لحظات کسالت رمان های متعددی را در مورد سفر در زمان خوانده بود، به طرز قابل توجهی هماهنگ باقی ماند.
او فهمید که این یک رویا نیست. همه چیز اطرافش واقعی بود.
کریس نمی توانست جلوی هیجان را بگیرد..فن آوری و علم مدرن، برای ین جهان ناآشنا.
با این دانش گسترده، او می توانست در این محیط جدید پیشرفت کند.
"ارباب کریس"!
در حالی که در فکر حرکت بعدی خود بود، یکی از خادمان که ظاهری وزیر داشت، مداخله کرد و گفت: "هیچ فاجعه ای حل نشدنی نیست، ما راه حلی پیدا می کنیم. هر چند سالانه باید 1000سکه طلا بپردازیم، اما به نحوی مدیریت می کنیم".
یکی دیگر از چهره های وزیر مانند با صدای بلند گفت: «درسته، سرورم، در حالی که افزایش قابل توجهی است، ما آن را عملی خواهیم کرد».
این دو وزیر برای کریس جالب به نظر می رسیدند. او در مورد نام آنها کنجکاو بود اما تصمیم گرفت از یک تکنیک قدیمی استفاده کند: تظاهر به فراموشی.
کریس با لحنی کاملا سردرگم گفت: "من نمی توانم چیزی را به خاطر بیاورم". داشت نقش بازی می کرد. "آه، من الان کاملا گرسنه هستم. می توانید برای من غذا بیاورید؟"
از آنجایی که او خدمتکاران و فرماندهان نظامی داشت، کریس متوجه شد که نباید نگران گرسنه ماندن باشد. او همچنین مشکوک بود که به عنوان یک ارباب، می تواند از امتیازات بسیاری در این جهان برخوردار شود.
یکی از خدمتکاران پاسخ داد: "البته" و به زودی یک غذای مجلل برای کریس آورده شد. شامل تکه های نان، پوره سیب زمینی گرم و یک تکه گوشت گاو نیمه پخته شده در مرکز بشقاب بود.
متأسفانه، حتی یک بطری نوشیدنی مناسب برای همراهی آن وجود نداشت. کریس برای خوردن غذایی که اشتهای او را کور می کرد به سختی تلاش کرد و در سکوت از توسعه غذاهای غربی ابراز تاسف کرد.
این غربیها میتوانستند تنها کسری از انرژی را که برای استعمار صرف میکنند، صرف بهبود غذای خود کنند.
کریس پس از خوردن غذا پرسید«در ضمن، این موضوع پرداخت 1000سکه طلا، ماجرای آن چیست؟ کریس پرس و جو کرد و ظروفش را بعد از نمونه برداری از غذا کنار گذاشت.
دین که در سمت چپ کریس نشسته بود شروع کرد : «لرد من، «امپراتوری آرلانت اخیرا بار مالیاتی را افزایش داده است. مالیات سالانه ما که قبلا 300سکه طلا بود، به 1000سکه طلا افزایش یافته است.»
استرید که در کنار دین نشسته بود و لباسهای آراسته به تن داشت، اضافه کرد: «این مبلغ تقریبا برابر با کل درآمد قلعه سریس است.
کریس متوجه شد که سفر او ممکن است آنطور که ابتدا فکر می کرد ساده نباشد. اگر بخواهد به قدرت برسد، باید راهی برای لغو این بار سنگین مالیاتی بیابد.
می خواست به بازجویی ادامه دهد که چیزی را ازپنجره دید. "صبر کن! آیا این دنیا... واقعا اژدها دارد؟" کریس چشمانش را گشاد کرد و با حیرت پرسید و نگاهش را روی فرمانده نظامی خود، واگلون متمرکز کرد.
واگلون سر تکان داد و تأیید کرد: «درسته، سرورم، و تعدادشونم واقعا زیاده.»