تالار وحشت ۲: زوزه کش

نویسنده: DreamWalker866

۲


  یخ خاکستری متمایل به سفیدی که سطح دریاچه را پوشانده بود، به یاد می آورم. صاف و درخشان! چند کلاغ با مشاهدۀ ما، قارقارکنان از روی یخ به هوا پریدند.
توده ای برف از روی شاخه های بلند کاج بر روی سطح یخ فرو ریخت. صدای تلپ ملایم آن را هنوز به یاد دارم.
چه بسیار صداهای دیگری که از آن روز به یاد دارم! بعضی از آنها واقعاً وحشتناک هستند. دلم میخواهد گوش هایم
را میگرفتم و برای همیشه آن صداها را محو میکردم.
  با عجله کفش های اسکیتمان را پوشیدیم. جوناس اصرار داشت که همۀ ما دستکش هایمان را درآوریم و انگشت هایمان را روی تیغۀ های اسکیت جدید او بکشیم. میگفت:
- از جنس تیتانیومه که باعث میشه از
هر اسکیت دیگری سریع تر و محکم تر باشه.
آرتور در گره زدن بند اسکیتش مشکل داشت. اسکیت ها مال خودش نبودند. در واقع، اسکیت هایی قدیمی جاش بود که دیگر نمیتوانست آن را بپوشد. به همین دلیل، کاملاً به پای آرتور نمیخورد. امیلی به او کمک کرد تا بند اسکیتش را ببندد و سپس، خود امیلی اولین کسی بود که روی سطح دریاچه ظاهر
شد. امیلی اسکیت باز خوبی است. مثل حرفه ای ها اسکیت میکند. اصولاً، او طبیعتاً ورزشکار است. در مدرسه، فور وارد تیم بسکتبال دختران است و در تیم دو و میدانی هم عضو است ولی خودش میگوید علاقۀ چندانی به ورزش ندارد. ترجیح میدهد در استودیویی که والدینش در گاراژ منزل شان برای او ترتیب داده اند، بماند و نقاشی کند. میخواهد روزی نقاش معروفی شود.
  در حال تماشای آرتور بودم که لیزخوران بر روی سطح دریاچه پیش میرفت. پاهایش بدجوری می لرزیدند و هر بار که زمین میخورد و روی شکم فرود می آمد، با صدای بلند قهقهه سر میداد. خنده کنان گفت:
- ببین، والتر! این اسکیت ها به درد نمیخورن. اصلاً نمیتونم بندشونو محکم کنم.
گفتم:
- تا حالا هیچوقت روی یخ اسکیت کرده بودی؟
دوباره خندید:
- نه....راستشو بخوایی، نه!
کلاه پشمی خود را تا روی ابروهایش پایین کشید. لحظه ای بعد، سر پا بود و با همان حالت افتان و خیزان به سمت امیلی اسکیت میکرد. امیلی، دست آرتور را گرفت و به آهستگی او را روی یخ هدایت کرد.
لحظاتی بعد، هر چهار نفرمان در حال اسکیت بودیم. من در مقابل باد دولا شده بودم. صورتم از سرما می سوخت.
دست های دستکش دارم را روی زانو هایم می فشردم و در کنار امیلی و آرتور پیش میرفتم.
اکنون دیگر همۀ ما به راحتی اسکیت میکردیم. احساس خیلی خوبی داشتم. دریاچۀ یخ زده در زیر پاهایمان خودنمایی میکرد. هوا سرد و لطیف بود. ابرهای سفید در پهنه آسمان بسیار زیبا بودند. جوناس که در حال عقب عقب رفتن بود و به سرعت دور میزد و طبق معمول خودنمایی میکرد، گفت:
- ما به یه موزیک احتیاج داریم.
هیچ یک از ما رادیویی با خود نیاورده بود. بنابراین شروع به آواز خواندن کردیم. آوازهایی را که از رادیو شنیده و بلد بودیم می خواندیم و همراه آن اسکیت میکردیم. همزمان با آواز خواندن، می خندیدیم و خوش بودیم.
مشکل از کجا شروع شد؟ حدس میزنم همه چیز زمانی آغاز شد که جوناس، کلاه پشمی آرتور را از روی سرش قاپید. کلاه را به طرف من
پرت کرد. من نتوانستم کلاه را در هوا بگیرم و کلاه روی یخ افتاد. آرتور و من هر دو به سمت آن یورش بردیم ولی من زودتر
به آن رسیدم و آن را به طرف امیلی انداختم. آرتور که صورتش از سرما سرخ شده بود، فریاد زد:
- هی....زود باشید بدیدش به من!
موی تیره اش به پیشانیش چسبیده بود. آرتور برای گرفتن کلاه هجوم آورد. امیلی در حالی که می خندید، کلاه را جلوی او در هوا گرفت و سپس آن را به طرف جوناس پرت کرد. جوناس به هوا پرید تا آن را بگیرد و نزدیک بود زمین بخورد. کلاه درست جلوی پای آرتور روی سطح یخ زدۀ دریاچه افتاد. کلاه را برداشت و اسکیت کنان از ما دور شد. گفت:
- اصلاً خنده دار نبود!
همچنان که به جلو خم شده بود، با سرعت از ما دور شد.
کلاه سیاهش را همچنان در دست داشت که ناگهان یخ دریاچه شروع به شکافتن کرد.
صدای بلند و طولانی ترک خوردن یخ به گوش رسید. یکی از آن صداهایی که هرگز در عمرم فراموش نخواهم کرد.
با چشمان از حدقه در آمده، شکستن یخ زیر اسکیت های آرتور را تماشا میکردم. حتی فرصت نکردم فریاد بزنم.
در یک چشم به هم زدن، قطعۀ بزرگی از یخ را دیدم که به هوا بلند شد و سپس، چشمان وحشت زدۀ آرتور را
دیدم و دست های او را که به هوا پرتاب شد.
مقداری آب یخ زده به بالا آمد و روی سطح یخ ریخت و صدای شکستن تودۀ دیگری از یخ در فضا پیچید. آرتور شروع به پایین رفتن کرد.
همه چیز در یک چشم بهم زدن و چنان سریع اتفاق افتاد که باور کردنی نبود.
لحظه ای پاهایش را دیدم که در سوراخی در میان یخ از نظر ناپدید شد. مقداری دیگر آب به هوا برخاست.
دست های او هم از نظر ناپدید شدند. دست هایی که سعی داشتند سطح لیز یخ را بگیرند.
کلاه پشمی سیاهش همچون جانوری کوچک در لبۀ شکاف یخ دیده میشد اما یان رفته بود.
- نــه!!
آیا این صدای من بود که چنین فریاد کشید؟ اصلاً یادم نمی آید که جیغ زده باشم و اصلاً یادم نمی آید که از جایم حرکت کرده باشم.
اما در یک لحظه، خود را در کنار شکاف یخ دیدم که دیوانه وار به طرف آن رفته بودم تا پسرعموی عزیزم را نجات دهم. سپس روی زانو نشسته و به داخل شکاف دولا شده بودم و به درون آب تیره و یخ زده نگاه میکردم و مرتب
اسم او را فریاد می کشیدم:
- آرتور! آرتور! آرتور!
وقتی دستش ظاهر شد، همچنان فریاد میکشیدم. دستش همچون ماهی کوچکی در تیرگی آب تکان میخورد. با تمام توان آن را چسبیدم.
دستش سرد سرد بود.
- آرتور!!
در حالی که روی شکم دراز کشیده بودم، دست آرتور را در دست داشتم و با تمام نیرو و توان آن را میکشیدم.
اما دست او سرد و لیز بود.
- آره!
من توانسته بودم دست او را بگیرم. او را به شدت به طرف خودم کشیدم.
- آرتور....سرت کو؟ سرت رو بیار بالا! آرتور....خواهش میکنم!
دستش آهسته آهسته از میان دست من سر خورد.
به طرف مچش چنگ انداختم و آن را با هر دو دست چسبیدم.
- آرتور....من....نمیتونم نگهش دارم! من....
صدای ترک خوردن یخ دوباره شنیده شد و من حرکت یخ در زیر تنۀ خود را احساس کردم.
یک تکه یخ بزرگ در مقابل من به هوا بلند شد و سپس یخِ زیرِ من به طرف پایین رفت.
فریادی از وحشت از اعماق وجودم بیرون آمد.
با تمام وجود تلاش کردم دست او را رها نکنم ولی دست آرتور رها شد. چنان آرام و سبک به داخل آب برگشت که کوچک ترین موجی به وجود نیامد. خود را در حال سقوط یافتم. با سر به درون آب تیره و یخ زده افتادم. آخرین چیزی که دیدم، کلاه پشمی سیاه بود که همچنان روی لبۀ یخ، همچون بچه گربه ای کوچک، نشسته
بود. کلاه سیاه آرتور جایش امن بود. در آب فرو رفتم. پایین و پایین تر! به درون تاریکی فرو رفتم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.