پارسنامه : قسمت دوم:عاشقی سیاوش
0
5
0
2
سیاوش که در دنبال رستم بود،در نیمه شب و در کنار رودخانه یک دختر زیبا رو با چشمان آبی و همچون آهو لباس زیبا در کنار آب بود. در آن لحظه سیاوش ایستاد و فهمید که عاشق شده است و دختر زندگی اش را پیدا کرده است._ببخشید خانم!میتونم اسم شمارو بپرسم؟
_پهلوان سیاوش؟واقعا تعجب میکنم شمارو اینجا میبینم.من اسمم آهو
_اسمت واقعا برازنده خودته!الحق چشمانی مانند آهو داری
_(خنده کم)
سیاوش از اسب پیاده میشود و به سمت دختر می رود و میگوید:من عاشق همچو چشمانت شده ام!قافله کاری کرده است که از این انتخاب در روبروی من قرار گیرد. آهو کجا سکونت میکنی؟باید برای صحبت با خوانواده ات بیایم.
آهو به بالای تپه اشاره میکند و می گوید:در آن کلبه زندگی میکنیم.
_من کاری دارم که باید انجام دهم! اما دیر هست،نظرت چیه زیر آن درخت زیبا که فرشی هم وجود دارد بخوابیم و خوش گذرانی کنیم؟
آهو خنده ای می زند و می گوید: من که مشکلی نمی بینم.
سیاوش و آهو در زیر همان درخت تا صبح خوش گذرانی میکنند.
اما رستم هنور به سمنگان نرسیده است و در دشت بی آب و علف درحال رکاب داری بود که ناگهان اسب سوارانی که چهره شان معلوم نبود و سرتاپا مشکی پوشیده بودند،راه اورا بستند.
_رستم دستان!هرچی داری بهم تحویل بده وگرنه خونت مبائه!
_خوشم می آید میدونید من رستم هستم و بازهم از من راهزنی میکنید!بروید به دولت خبر نمی دهم.
_دولت؟شاه؟همه خبر دارن که کیکاوس از ارگ بیرونت کرده!میگم هرچی داری بده!
رستم شمشیر خودرا در می آورد اما به خاطر خستگی و کوفتگی راه،در نبرد شکست میخورد و یک شمشیر هم به بازویش می خورد و راهزنان اورا دستگیر می کنند.