مجموعه رمانهای «سر و سر داشتن با تو»- قسمت اول: «غروب عشق تو، در سرزمین قلب من» : فصل سوم: بادیگاردهای جونوو او را زندانی می کنند

نویسنده: Alien

  تیتراژ ابتدایی برنامه ی سلام صبح بخیر پخش می شود. مدیر برنامه هایت با اینکه این برنامه را ببینی خیلی موافق نبوده است. به نظرش وضعیت روحیت خیلی مساعد نیست اما دلت می خواهد بدانی یونوو چگونه برنامه را در غیاب تو اجرا می کند. لقمه ای دیگر از کره و عسلی که برای صبحانه ات آورده اند را به دهان می گذاری و به تصویر یونوو که دوربین بر روی آن کلوز آپ می شود خیره می شوی. لبخند گرم یونوو بر روی مانیتور اتاق وی آی پیت در بیمارستان، دلت را گرم می کند: انگار قرار است همه چیز خوب پیش برود و واقعا هم خوب پیش می رود و یونوو عالی از پس سلام و احوال پرسی اول صبح برمی آید و ادامه ی کار را به جییا می سپارد. دوربین که بر روی جییا می رود دیگر نمی توانی تلویزیون را تحمل کنی و بلافاصله آن را خاموش می کنی. حس می کنی تنش و نفرتی عجیب تک تک سلول های بدنت را به ارتعاش واداشته است. نمی دانی این نفرت ناگهانی، از کجا به وجودت سرازیر شده است اما حس می کنی حتی نمی توانی تحمل کنی که چهره ی جییا را ببینی یا صدایش را بشنوی. مدیر برنامه هایت با نگرانی نگاهت می کند: «جونوو! یونوو نمی تونه جای تو رو بگیره؛ خودت هم این رو خوب می دونی. فقط چون امروز حالت خوب نیس به جای تو برنامه رو اجرا می کنه!» بیچاره یونوو، که حساسیت تو به جییا، به نام او زده شده است؛ سعی می کنی صدایت را کنترل کنی و بی تفاوت به نظر برسی: «نه! مشکلی باهاش ندارم. کارش خوب بود.» ولی وضع تن صدای تو و لرزشی که آشکارا در آن شنیده می شود اصلا خوب به نظر نمی رسد. با نگاهی که مدیر برنامه هایت به تو می کند حس می کنی که او نمی داند که باید با تو چه کند. اهمیتی نیز ندارد؛ کاری نمی تواند بکند. دیگر نمی توانی چیزی به دهان بگذاری؛ احساس می کنی از همه چیز حالت به هم می خورد. سینی غذا را پس می زنی. مدیر برنامه هایت با ناراحتی می گوید: «چیزی که نخوردی!» و یادت می آید که صبح قبل از آمدن به شرکت، یک ساندویچ بزرگ سوسیس خورده ای و ناگهان از به خاطر آوردن آن، حالت به هم می خورد. با شتاب برمی خیزی و از تخت پائین می پری و به سمت دستشویی می دوی اما وسط راه معده ات اجازه ی ادامه دادن مسیر را به تو نمی دهد و هرچه را که از زمان خارج شدن از خانه خورده ای را یک دفعه با هم پس می فرستد.
دوش گرفته ای و یک دست لباس جدید بیمارستان را به تن کرده ای. تا تو برگردی کل کف اتاق، شسته شده است و بوی مواد ضدعفونی کننده تمام فضا را دربرگرفته است. نگرانی را در چهره ی مدیر برنامه هایت می بینی اما خوشبختانه چیزی نمی پرسد؛ احتمالا به خوبی می داند سوال پرسیدنش هیچ فایده ای ندارد؛ از زمانیکه درون بیمارستان بیدار شده ای چندین بار تلاش کرده است و نتیجه ای ندیده است؛ برای همین دیگر دست از تلاش کردن کشیده است. به آرامی بر روی تختت می روی و بی سر و صدا ملافه ها را تا بالای سرت بر روی خودت می کشی: دلت می خواهد محو شوی؛ دوست داری دیگر وجود نداشته باشی. وضعیت های خجالت آور یکی پس از دیگری از راه می رسند و تو آرزو می کنی که آن بالا آوردن افتضاح وسط اتاق، آخریشان باشد؛ اما انگار چیزی پس سرت با خنده ای وحشیانه به تو یادآوری می کند که اینها تازه شروع ماجراست و همه چیز از زمانیکه فیلم های دیشبت بیرون بیاید تازه اوج خواهد گرفت. از این زندگی متنفری؛ از خودت متنفری؛ از جییا متنفری؛ خوب می دانی که جییا در این میان، تقصیری ندارد اما تمایل داری که کمی بار این گناه را به دوش او بیاندازی و بالاخره بهانه ای پیدا می کنی: اگر او تا این حد مغرور نبود و همیشه آنطور با بی رحمی تو را رد نمی کرد؛ رابطه ی شما خیلی سالم و منطقی پیش می رفت و تو اینطور خفتبار دیشب، کور کورانه تن به ذلتی عجیب نمی سپردی. آری، جییا نیز در این ماجرا مقصر است حتی اگر ذره ای روحش از ماجرا خبر نداشته باشد. و اشک هایت دوباره زیر پناه و پوشش ملحفه ها از چشمانت جاری می شوند.
از صدای نفس کشیدن های بریده بریده ات، مدیر برنامه هایت متوجه می شود که در حال گریه کردن هستی. صدای قدم هایش را می شنوی که با گام هایی آرام و محتاطانه به کنار تختت می آید و بالای ملافه ها را چنگ می زند و به آرامی آنها را به سمت پایین می کشد. محکم بالای ملافه ها را گرفته ای و انگشتانت را محکم تر نیز می کنی. وسط هق هق هایت می گویی: «تنهام بذار.» صدای آرام او به دلت می نشیند: «نمی تونم. من قبل از اینکه مدیر برنامه ت باشم دوستتم. تو مثل برادرمی؛ دختر من عمو صدات می کنه!» یادآوری این حقیقت، صدای گریه ات را بلند می کند اما انگشتانت شل می شود و او می تواند ملحفه ها را از روی سرت پائین بکشد و به چشمان شرمنده ی تو نگاه کند که نمی دانی چگونه به او توضیح بدهی که زندگی او و دخترش را خراب کرده ای. باز هم دودی نارنجی روشن را می بینی که از سینه ی او خارج می شود و اینبار به سمت در اتاق می رود و از در بیرون می رود. به سرعت از تخت پایین می پری و به دنبال دود می دوی؛ اما دود، غیب شده است. بیرون اتاقت به غیر از دو نفر بادیگاردت که با حیرت به تو و چهره ی کاملا خیس از اشکت خیره شده اند هیچ موجود متحرکی دیده نمی شود.
دود نارنجی رنگ دیگری، از درون اتاقت بیرون می آید و شناور در هوا از کنار شانه ات رد می شود؛ درست پشت سر آن، مدیر برنامه هایت نیز از اتاق خارج می شود. نیم نگاهی به او می اندازی و بعد به سرعت به دنبال دود می دوی. دود به سمت پله ها می رود و بعد از فضای خالی بین پله های مارپیچ، به سمت پایین شناور می شود. ده-دوازده پله ای را به دنبالش می دوی اما بعد، آن را می بینی که به طبقه ی اول رسیده است و به سمت چپ می پیچد و از نظر ناپدید می شود. تو حتی به پله های طبقهی دوم هم نرسیده ای و تلاشت، آشکارا بیهوده است. درحالیکه سرگشته و حیران، پابرهنه وسط پله ها ایستاده ای، دوباره دودی جدید را می بینی که از پشت سرت می آید و از وسط فضای خالی بین راه پله ها از تو جلو می زند. می خواهی به دنبالش بدوی که یک دست نیرومند، به دور بازوی راستت و یک دست نیرومند نیز به دور بازوی چپت می پیچند و تو را از زمین بلند می کنند و به سمت بالای پله ها بالا می برند. سر برمی گردانی و بادیگاردهایت را می بینی که با آن هیکل های غول پیکرشان، تو را میان زمین و هوا نگه داشته اند و خلاف میلت، راه اتاقت را در پیش گرفته اند. بر سرشان فریاد می زنی: «بذارینم زمین! ... معلوم هست دارین چکار می کنین؟!» ولی صدای مدیر برنامه هایت درون گوشت می پیچد: «ببرینش تو اتاقش و همونجا نگهش دارین تا من دکترش رو خبر کنم!» با افسوس می اندیشی: «فکر می کنن من دیوونه شدم! ... یعنی دیوونه شدم؟!»
عاقلانه تر آن است که خودت، با میل خودت، آرام و بی سر و صدا بر روی تختت بنشینی و منتظر دکترت شوی. گرگم به هوا بازی کردن با این دو غول بیشاخ و دم که به عنوان بادیگارد استخدام کرده ای و الان با دستمزدی که از خودت می گیرند برخلاف میلت زندانیت کرده اند؛ عاقلانه به نظر نمی رسد. به پشتی تختت تکیه می دهی و از پنجره ی اتاقت به بیرون خیره می شوی که از طبقه ی سوم که در آن قرار داری، فقط منظره ی شاخه های بالایی درختان سرسبز محوطه ی بیمارستان را به چشمانت هدیه می کند. فاصله ی پنجره ی اتاقت تا زمین، زیادی بلند است وگرنه حتی به فرار کردن از پنجره هم فکر کرده ای. دلایلت نیز عاقلانه نیست: هم از زندانی شدن متنفری و هم قصد داری دودهایی را بیابی و دنبال کنی که دیگران نمی بینند. خودت هم نمی دانی چرا تا این حد، نسبت به این دودها وسواس فکری پیدا کرده ای و حس می کنی باید بفهمی که به کجا می روند؛ شاید تنها به این دلیل که با فکر کردن و دنبال کردن آنها می توانی از افکار وحشتناکی که خودت را دنبال می کنند فرار کنی و به موضوعی جدید بیاندیشی؛ و ... شاید هم واقعا دیوانه شده ای!
مدیر برنامه هایت به همراه دکترت وارد اتاق می شوند. دکتر مستقیما به سراغ تو می آید که حتی سرت را برنمی گردانی تا به او نگاه کنی. از دست همه عصبانی هستی؛ نیازی به دلیل، برای عصبانی بودنت نداری؛ بهترین حسی است که در این اوج بیچارگی می توانی داشته باشی و احساس ضعف نکنی. دکتر شروع به معاینه کردنت می کند؛ با لحن آرامی میگوید: «شنیدم که بالا آوردین.» باز هم برنمی گردی تا نگاهش کنی یا جوابش را بدهی. او هم به معایناتش ادامه می دهد؛ دستش را محکم بر روی معده ی دردناکت فشار می دهد و شدت درد موجب می شود که سر برگردانی و با خشم به او خیره شوی. لبخندی می زند و با تظاهر به بی گناهی ابروانش را بالا می اندازد: «هنوزم درد داره؟!» لبانت را با غضب بر هم می فشری و به نگاه خیره ی خشمگینت ادامه می دهی. دکتر راست می ایستد و نگاهش جدی می شود: «اینجا بیمارستانه و شما هم بیمارید. همکاری نکنید من نمی تونم درمانتون کنم.» گوشه ی چپ لب پائینت را با خشم به دندان می گزی و بعد می غری: «من نمی خوام درمان بشم. می خوام برم خونه.» مدیر برنامه هایت با عجله جلو می دود مبادا که تو بتوانی دکتر را قانع کنی: «دکتر! واقعا حالش بده. یه دفعه که بیهوش شده؛ بعد هم همینجا بالا آورده؛ اونم جوریکه من فکر می کردم الان معده و روده و قلبش رو هم بالا می آره! من واقعا نگرانشم!» نگاه خشمگینت را متوجه مدیر برنامه هایت می کنی که سعی می کند نگاهش به نگاهت نیفتد: چشمان زیبا و خوش حالت قهوه ای تو را می شناسد و می داند که عصبانیت، چه قدرت و حالت ترسناکی را به آنها می بخشد و تو آشکارا عصبانی هستی.
دکتر کاملا بی خیال به سمتش برمی گردد و دست به سینه درون چشمانش زل می زند: «مریض شما، مشکل جسمی نداره. یه ضربه ی روحی شدید خورده و اینکه مثل یه بچه با یه مرد بالغ رفتار می کنین و مجبورش می کنین خلاف میلش تو بیمارستان بمونه، وضعیت روحیش رو بدتر می کنین و اوضاعش وخیم تر می شه.» از اینکه دکتر فهمیده است ضربه خورده ای و از اینکه مبادا آنقدر باهوش باشد که بفهمد چه ضربه ای خورده ای؛ ترس وجودت را فرا می گیرد و به خود می لرزی؛ اما در همان لحظه از اینکه درکت کرده است و به احساس و اختیارت، احترام گذاشته است؛ قلبت آرام می گیرد و حتی حس می کنی دکتر را دوست داری. آتش خشم درون نگاهت، فرو می نشیند. دکتر به سمتت برمی گردد؛ لحنش کاملا آرام و مطمئن به خود است: «اگه بخواین همین الان برگه ی ترخیصتون رو می نویسم و امضا می کنم. ولی چون کاملا واضحه که وضعیت جسمیتون خوب نیس و ضعف دارین پیشنهاد می کنم یه تقویتدهنده ی دیگه هم بگیرین و یه غذای مقوی بخورین تا مطمئن شیم معده تون بالاخره می تونه غذا رو نگه داره و هضم کنه. استراحت کنین تا نیروتون رو دوباره پس بگیرین و بعد برین خونه. ... هرکار شما بگین من همونکار رو می کنم.» نگاهت را از دکتر می گیری و به مدیر برنامه هایت می دوزی که با نگرانی، دست هایش را درهم قفل کرده است و چشم به دهان تو دوخته است. از دستش به شدت عصبانی هستی اما خوب می دانی هرچه کرده است را تنها از روی علاقه به تو انجام داده است. تقریبا مطمئنی که زندانی کردنت، حتی از روی انجام وظیفه نبوده و تنها حس برادرانه اش او را به این کار وادار کرده است. آهی می کشی تا سختی گفتن اینکار و وادار کردن خودت به انجامش را برای خودت راحت تر کنی: «می مونم!»
- تصمیم عاقلانه ایه.
حداقل دکتر فکر نمی کند که دیوانه شده ای؛ شاید هم دکتر با تمام هوش و ذکاوتش، هنوز به درستی نمی داند که تو در چه شرایطی قرار داری. مدیر برنامه هایت به دنبال دکتر از در بیرون می رود تا آمپول های تقویتی و غذای مقوی را برایت بگیرد؛ بادیگاردها نیز که فهمیده اند باید به حریم خصوصیت احترام بگذارند و مانند یک مرد عاقل و بالغ با تو رفتار کنند از اتاق خارج می شوند و تو با این اتاق بزرگ و سفید، و افکاری هولناک، تنها می شوی.
پایان فصل سوم
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.