در خیابانی نمناک و تاریک قدم میزدم . انگار پاییز داشت اخرین نفس هایش را میکشید هوا اینقدر سرد بود که از زیر هر چراغی که رد میشدم گرمایش را حس میکردم دهانم را باز کردم و با هر بازدم گرمای وجودم را به چیزی شبیه به دود تبدیل کردم کاری که در بچگی زیاد انجام داده بودم اما حالا برایم معنای خاص تری پیدا کرده بود . خیابان تاریک و سردی که در ان قدم میزدم به خانه ام منتهی میشد. خانه ای که اغلب سرد بود و همیشه سر وصدای همسایه بالایی اعصابم را خورد میکرد .
چند قدم مانده بود که به خانه برسم. حس تنهایی عجیبی مرا فرا گرفته بود ان لحظه از اعماق وجودم میخواستم که هر طور شده به خانه ام نروم حاضر بودم خانه ام همانجا جلوی چشمانم با تمام همسایگانم بریزد و خراب شود . دستم را به داخل جیبم بردم. دنبال کلید هایم میگشتم بیشتر اوقات انهارا درون جیب کاپشنم میگذاشتم . اما اینبار نبود نه تنها انجا نبود بلکه کلا هیچ جا نبود . هرچه میگشتم کلیدهایم را پیدا نمیکردم . بی توجه به این که لحظه ای پیش چه ارزویی داشتم اینبار از اعماق وجودم خواستم کلیدم پیدا شود و هرچه سریعتر خودم را از این خیابان سرد و نمور نجات دهم و به خانه ی گرمم برسم و با صدای خنده ی بلند همسایه گانم منم از خنده ریسه بروم . نگاهم را به انطرف خیابان بردم مردی را دیدم که با خوشحالی و سرزندگی راه میرود میخندد و بالا و پایین میپرد. ان مرد کلیدی در دست داشت نگاهی به کلیدش انداخت و ان را با خوشحالی به درون جوب انداخت . بیشتر که دقت کردم مرد خیلی به من شباهت داشت صورتش . کاپشنش . مو های خاکستری اش و کلیدش . مرد با خوشحالی از کنارم رد شد و به راهش ادامه داد . اما من چه دیگر نه کلیدی داشتم که وارد خانه ی گرمم بشوم و نه امیدی که در این خیابان به راهم ادامه دهم.