رومنس یا تراژدی : ۳.دوست هایم
0
4
0
3
زمستان پانزده سالگی ، جزیره قشم ، درگهانبرنامه علمی اردو تموم شد . همین که آخرین کار گروهی تمام شد استرس کل وجودم را فرا گرفت . اگر می خواستم کار غیرقانونی انجام بدهم کمتر استرس داشتم حداقل دلیلی برای این استرس بیخود وجود داشت .
یوتیوب پر از فیلم آموزشی مدلینگ بود اما من بی حوصله تر از این هستم که برای کاری که عاشقش نیستم وقت بذارم من تجربه کردن کار ها رو دوست دارم نه خودشان را .
از هتل تا ساحل پنج دقیقه ای بیشتر راه نیست اما تا ساحل لوکیشن عکاسی ، نیم ساعتی راه هست. برای رفتن مشکلی نداریم اما برگشتن چرا . مسئول اردو ساعت ده در هتل حضور و غیاب می کند اما از آنجایی که خاله آوا از قبل هماهنگ کرده ما تا ساعت دوازده برای برگشت وقت داریم . عکاسی بعد از غروب شروع می شود و زمان زیادی تا زمان حضور و غیاب ما باقی نمی ماند . هوا چندان جالب به نظر نمی آید . ترسم از لغو شدن برنامه با چک کردن هواشناسی بیشتر می شود ولی با رسیدن به ساحل عکاسی ، همه را فراموش می کنم .
ساحل ، پس زمینه ی همه ی عکس ها هست اما ریسه های نور متناسب با رنگ لباس ها تغییر رنگ می کنند . برخلاف هستی که لباس های رسمی انتخاب کرده ، من لباس های ورزشی را امتحان می کنم . برای هر لباس ده ها عکس می گیریم تا شاید یکی خوب از آب در آید .
آخرین لباس خیلی به تن هستی زیبا می نشیند ، پیراهن دامن دار قرمز که با باد این ور و آن ور می رود . مو های هستی با باد می رقصند و او متفاوت تر از هر لحظه ای در این ده سالی که می شناسمش ، دیده می شود .
هوا از قبل غروب سرد بود اما الان با اضافه شدن باران ، عکاسی غیر ممکن شده . چند تا از لباس ها طی عکاسی حذف شدند ، احتمالا به این خاطر که جذابیت این لباس ها به نپوشیدنشان است . شانس آوردیم که عکاسی از بیشتر لباس ها را تمام کردیم .
نیم ساعت از شروع باران گذشته است و تصمیم گرفتیم به هتل برگردیم . بقیه لباس ها بدون مانکن عکاسی می شوند . ماشین برای ساعت یازده و نیم کرایه شده پس نیم ساعتی برای گردش واقعی وقت داریم .
صدای بلند موتور برق ، من و هستی را مجبور به فاصله گرفتن از بقیه می کند . ما تصمیم گرفتیم تا بقیه ، وسایل را جمع و جور می کنند کنار صخره های جاده کمی راه برویم . من و هستی با یک بارونی صورتی که آخرین لباس من بود ، کنار جاده هایی غریب قدم می زنیم .
ده دقیقه ای از راه رفتن نگذشته بود که طوفان شن شروع شد . هیچ چیز دیده نمی شد . شن تمام صورت من را آلوده کرده بود و احساس خارش تمام بدنم را فرا گرفته بود ، همین که دستم را بالا آوردم که صورتم را پاک کنم ، متوجه شدم دست هستی را ول کرده ام .