سپیدی عظیمی تکه تکه می شود و فرو می ریزد. باد یکباره شلاق میکشد و تصور کشیده شدن این شلاقِ سرد ، بدنم را به لرزه در می آورد. از پنجره به بیرون مینگرم. پرنده ای می بینم که بر زمین افتاده. می لرزد. بال ها و بدنش زخمی اند .خونش ، زمین برف فامِ درخشان را به پَنه ای سرخ فامِ چرکی تبدیل کرده است . در خون خود میغلتد. هر وزش باد ، شلاقی سرد به بدن بی جان اوست و هر ریزه برفی که میبارد نمکی ست بر زخمش . به سمتش می روم تا بتوانم کاری برایش بکنم اما تا به او رسیدم او دیگر نمی لرزید . صورتش خیس بود و چشمانش بسته و می دیدم که چگونه برف ، او را همچون مرده ای به خاک سپرده و میپوشاند .
کاری از من برنمیآید. به داخل خانه می روم . ضربه ای تازه از شلاقِ پُر برفِ باد، مرا می لرزاند . در خانه را می بندم . گرمایی از دل راهرو می آید و از کنارم میگذرد . بر زمین دراز میکشم و بالشتی زیر سرم می گذارم و پتویی روی خودم میکشم و به خواب می روم.