مقدمه.
نویسنده: Ayhan_mihrad
•.The plata novels. •
نام رمان: جنون خفقان.
The unfinished life..
باحقیقت به من ضربه بزن..
اما با دروغ آرامم نکن.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مقدمــــه:
من فقط یک مهره در این بازی خواهم بود و نظارهگر این بازی.
اگر خدایی باقی مانده باشد و خورشید تابان درحال درخشیدن باشد، میخواهم یکبار دیگر قربانی شوم..
تا بلکه آن دو را به خود آورم و راهِ نزدیکی و لمسهای پی در پی آنها از روی عشق باشم.
این داستان درباره زندگی سخت در عینحال شیرین دو پسر دلباخته به یکدیگر است.
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
داشت از مامور هایی که دنبالش افتاده بودند، فرار میکرد.
کفشهایش پاره شده بودند و به زخم پاهایش فشار وارد میکردند. خرده شیشهها در پوستش فرو رفته بودند.
لباس به بدنش چسبیده بود..
باران هر لحظه شدید تر میبارید.
صدای شلیک بلند شد و همزمان ناله او هم بلند شد..
گلوله به بازویش اصابت کرده بود..
دست چپشرا روی جای گلوله گذاشت و به سختی به راهش ادامه داد..
میدانست درآخر سرنوشتش مرگ است..
قطرات باران رد خونرا از کف خیابان پاک میکردند..
جلوتر رفت و وارد یکی از کوچه پسکوچههای محلهِ شهید بابایی شد.
نفسشرا حبس کرد.. جلوِ دهانشرا گرفت و امیدوار بود مامورها او را گم کنند.
صدای پای مارموران نزدیک و نزدیکتر میشد.
پلکهایش را بر روی یکدیگر فشار داد.
تنها چیزی که نمیتوانست کنترلش کند، ضربان دیوانهوار قلبش بود.
سرگیجه بدی گرفته بود و جلوِ چشمهایش رو به سیاهی میرفتند.
بعد از دور شدن مامورها، نفسشرا بیرون داد.
بازویش به شدت درد داشت.
به پشت سرش نگاه کرد و متوجه یک خانه نسبتا کوچک شد. به سختی پاهای بیجانشرا بر روی زمین کشید و سمت خانه حرکت کرد..
درب کمی باز بود.
با تهمانده نیرویـش، آن را به جلو هل داد و درست جلوِ درب بیهوش شد..
ـــــ ــــــ ــــــــ ــــــــــــ ــــــــــــ ــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــ
Ayhan_mihrad
Plata