عنوان

رمان۷۷فصل۱قسمت۲ : عنوان

نویسنده: 1357shahrokh

#هفتادوهفت #رمان #فصل۱ #قسمت۲
#زمان_یک_مفهوم_ذهنی_است ؟؟
زمان نمیگذشت_هوا گرم بود_زن میانسالی که داخل سالن تولید کار میکرد ازم میخواست لابی کنم تا مساعده بگیره،قبول کردم،وقت ناهار شد که سروکله آقایون هم پیدا شد?‍♂?‍♂?‍♂?‍♂ماهم زن وبچه داریم_اگه میشه واسه ماهم سفارشی کن_،کلافه بودم وگفتم ؛ببینید من کاره ای نیستم_یکی م مثلِ شما،  خانم سلیمی گفت مساعده میخواد،منم گفتم به مدیرعامل میگم_الان برم چی بگم،بحتم بقیه خانوم های شرکت هم این انتظار رو از من دارند که سفارش کنم،واما این که سفارش من جواب بده تضمین نمی دم،،،بابا یکی یکی.   اونروز مدیرعامل اومد بهش گفتم بیشتر بچه ها مساعده میخواند،اونم بی برو برگشت گفت؛بابا ده روز نمیشه حقوق گرفتن_الان یهو همه مساعده میخوان!!؟،گفتم؛همه نه_اما۵نفرشون،جوابم رو نداد و رفت توی اتاقش. زمان نمیگذشت ،این حد از ساکن بودن محیط تهوه آور شده بود برام،از راه پله آهنی آزمایشگاه پایین میرفتم که مدیرعامل گفت؛راستی نیروی کاری که میخواستی بیاری آماده کاره؟؟،چند ثانیه سکوت کردم وبی معطلی گفتم؛فردا پس فردا هماهنگ میکنم باهاتون که گزینش بشن، (گزینشی در کار نبود،کافی بود بیاد توی محل کارو منم بگم این نیرو برای اینکار مناسب هستش)،زمانِ لعنتی گذشت،هیچ سیگاری روشن نکردم،نه رنگ آسمون توجه منوجلب میکرد ونه پیرنگ خاکستری هروزه ام که ازش بی اطلاع بودم،  رسیدم_سوارشد_?سلام?‍?سلام، راه افتادم و گفتم میشه باهم حرف بزنم?‍?آره_چرا نه?نه نگرفتید،منظورم،،،،،،بیشترحرف بزنیم?‍?اره_حرف بزنیم?اخه درکوتاه ترین لحظه  میرسیم به محلی که باید پیاده بشید،دیگه زمانی نمیمونه واسه حرف زدن?‍?همونجا حرف میزنیم، (توی ذهنم گفتم الان توی محله کوچک روستایی ،یکی اونوبامن که یک غریبه هستم ببینند_واسش حرف در نیارند،هرچند تاحالا کسی رو توی اون ساعت ندیدم آنجا سبز بشه)ازآینه نگاش کردم،رسیده بودیم_ماشین رو نگه داشتم_گفتم ؛همینجا حرف بزنم?‍?راحت باشید?روستای شما چندنفر زندگی میکنند؟؟?‍?ده ما که نزدیک روستای اباتر هستش چند خانوار بیشتر نیستیم،اما خب خودروستا بیش از هزارنفر جمعیت داره?(عجیب بود!!کو پس ،یکنفرم‌ ندیدم‌ که رد بشن ازاین ور)گفتم؛ببخشید اسم تون؟؟?‍?چندثانیه مکث کرد،،،فریبا هستم،فریبا س،?(اسمم رو گفتم،مثل خودش با ذکر نام خانوادگی وپسوندش،)ببین خانم‌ فریبا س؛نمیدونم الان توی چه حسی هستم!!ونمیدونم‌ چرا برای من مهم‌ هستش که شما اون کار خطرناکو رها کنیدو بیاید توی شرکت ما،واینکه چرا نمیتونید بیاید!!!!اگه نقدسفته وقرداد هستش_ازم بر میاد جمعش کنم،،،،(حرف نمیزد_فقط نگام میکرد،چشماش برق میزد،رو صندلی ماشین جابجاشدم،_پیاده شد_منم پیاده شدم،مقابل من ایستاد_باد می وزیدوقدری موهای خرمای روشنش رو انداخته بود روی صورتش)موهاش رو زیر شال جمع کرد?‍?بابام کارگر ساختمانی بود_توی یک حادثه قیر داغ ریخت روی پاهاش وسلامتش از بین رفته_نمیتونه کار کنه_مادرم،،،،،،،،?مادر شما!!!!!?‍?فوت شده_۱۰سال پیش.  (خیلی متاسف شدم،خودم رو جمع کردم تا احساسات و عواطف چهره م رو دگرگون نکنه،اخه همیشه احساسات اون قیافه لعنتی منو تابلو میکنه،،من دوست دارم خودم رو آدم محکمی نشون بدم_البته که همچین آدمی نیستم)?متاسفم_هم واسه پدرتون_واینکه مادرتون فوت شده_اما ما آدما باید محکم باشیم(داشتم شعار میدادم_مثل یه احمق)?‍?اره میفهمم_سعی میکنم محکم باشم?خب فردا تشریف بیارید شرکت تا رسماً معرفی تون کنم تا مشغول شید?‍?نمیتونم_باور کنید نمیتونم?‍♂خب چرا؟؟!!(حزین_دگرگون_نامتعارف و نامفهوم گفت?‍?اونا باید بدونن که اشتباه کردن_اونااااا_ همه شون!!!،?کیا؟؟؟؟از کی حرف میزنید؟؟!!!چیو باید بفهمند؟؟(چهره ش دگرگون شد وبغض انگار گلوش رو خفه کرده بود،نگاه تلخی بهم کردو خیلی آروم گفت?‍?من‌باید برم_ بی خداحافظی توی راه باریکه ده شون محو شد و من موندم با سوال های بیجواب،(خدایا چی میگه این دخترک!!)مثل یه مرده متحرک سوار ماشین شدم_بیتوجه از دوربین های تازه نسب شده راهنمایی ورانندگی،با هروسعت ازجریمه به رشت رسیدم_اااااه ترافیک سبزه میدان و خندهای مسخره هم سن وسال های خودم توی یک غروب تابستانی_با نوشیدنی های یخی و سیگارهایی که از تعفن بوی سیگار من هم بالا گرفته بود،  تمام شب بهش فکر میکردم،قاب عکس مادرم غبار گرفته بود_پاکش کردم،قرص خواب خوردم و به زور خوابم برد،صبح عین جنازه بیدار شدم و خودم رو به محل کارم رسوندم،توی محوطه نگام میکردن،بلند گفتم ؛امروز کسی از مساعده حرف نزنه_هیچ کس،تولید که تموم شد به خود مدیرعامل بگید_همه رفتن سی خودشون. خود مدیرعامل دم ظهر اومد،یک برگه تولیدنامه شوینده صنعتی بهم دادوگفت تا اخرهفته یک تن تولیدکن، بهش گفتم؛توی این شهرک چن تا شرکت تولید بطری دارم،?‍♂واسه چی می پرسی؟؟?واسه کسی تحقیق میکنم?‍♂سه تا شرکت هستش_یکش که بانک واسه بدهی مصادره کرد،یکشم،،درکل۲تا هستن که کارمیکنند،
گفتم؛امروز یک ساعت زودتر میخوام برم،،متعجبانه نگام کرد(توی نگاش سوال داشت فریاد میکشید_اما نپرسید،گفت باشه،موقع رفتن توی اتاقش گفت؛اسم درخواست کنندگان مساعده رو واسم باذکر درخواست وامضا شون برام بیار)._ اون رفت ومن موندم با ساعات پیش رو_نظم به تولید دادن_خبر دریافت مساعده به اون۵نفر_خوشبختانه۷ نفر دیگه درخواستی نداشتند،قدری مزاح کردیم وهرچندگاه لبخند مصنوعی ی از خودم نمایش میدادم،ناهار باهمونا توی محوطه خوردم،حالم خوب نبود_انگار کاغذ میجویدم،(اشتباه نشه_مشکل از دست پخت اون بندگان خدا نبود،حالِ دلم اصلاًخوب نبود)مثل یک ماهی شده بودم توی تور صیادی که روغن تابه ش داغه و منو صدا میزنه!، زمان گذشت_یک ساعت زودتر کارم رو تعطیل کردم و رفتم سمت بلوک اخر تولیدات سازهای بطری پلی اتیلن،از کنار شرکتی که بانک تعطیل ش کرده بود عبور کردم(عین گورستانی بودکه در عین سکوت فریادها در سینه داره)چندصد متر اونطرفتر به شرکت بعدی رسیدم،یک آقایی داشت با نگهبان شرکت مجادله میکرد(انگار سر زباله ها،از حرف زدنشون همین قد فهمیدم که نهاد محیط زیست امروز یه حالی به احوالشون داده)سعی کردم موقر وباشخصیت به نظر بیام_خودمو جمع کردم،به سمت شون رفتم_با دیدن من خودشون رو جمع وجور کردن،?سلام?‍♂?‍♂سلام?مزاحم شدم ،من مدیر تولید شوینده بلوکn2هستم،.(اون آقا که نگهبان بود نه_اون یکی دیگه با لبخندملموسی گفت?‍♂ااااره_ میشناسمتون_احوااال شما،همکاریم..(حس خودمونی بهم دست داد_ازش خواستم،جوری که نگهبان صدامون رونشنوه باهم حرف بزنیم_از نگهبانی اومدبیرون)گفتم؛توی شرکت شما خانومی بانام فریبا س کار میکنه؟؟?‍♂(میخ شد توی چشام_انگارجن زده شده بود!!!بریده بریده گفت؛نه اصلا ما توی شرکت پرسنل خانوم نداریم_?خب پس مزاحم شما نمیشم.بی معطلی سوارماشین شدم و رفتم شرکت انتهای شهرک ،چقدر هم درخت کاج دوربرش بود،رسیدم_نگهبان،یک مرد۶۰ساله به نظر میرسید_اومدم سمت نگهبانی خودش از کانکس بیرون اومد،سلام گفتم ?‍?سلام_هستم درخدمت شما،بی مقدمه همون سوال مو از این آقا هم پرسیدم،این دفه وسعت تعجب گویا حدو مرز نداشت!!دست پاچه شده بود_بهم گفت بزار هماهنگ کنم?باشه_منتظرم،رفت وحدود۱۰ دقیقه بعد اومد?‍?اقاااا_بفرمائید،(من رو به داخل ساختمان اداری برد،تا درب اتاق مدیرعامل،درب زدو درب رو بازکرد_من داخل شدم_نگهبان درب روبست ورفت،مدیر عامل یک مرد میانسال بود?سلام،?سلام(نگران به نظر می رسید)، بی مقدمه گفتم خانوم فریبا س اینجا کار میکنه؟؟؟?شما از کدوم نهاد اداری  تشریف آوردین؟؟؟?من!!!!من توی همین شهرک،تویه یه شرکت مدیر تولید هستم،راستش اگه این خانوم سفته یاهر قردادی باشما داره،میتونیم باهم کنار بیایم تا(شتابزده روی حرفم پرید)?بازرس بیمه هستید؟؟!!، کلافه شده بودم وقدری محکم گفتم؛نه_آااقا_من توی همین شهرک کار میکنم_الان اینکه من کی هستم زیاد مهم نیست_میشه در مورد خانوم فریبا س ، حرف بزنیم!!، جستی زد و به سمت قفسه پرونده ها رفت و بعد مدت کوتاهی یک پوشه که عکسی از فریباکنارش منگنه شده بود رو نشونم داد وبلند گفت؛خوب به این عکس نگاه کن_منظورت همین خانوم هستش؟؟!!!،  (آره خودش بود،حتی توی عکس۳در۴سیاه سفیدش هم انگارداشت بامن حرف میزد)?آاااره _همین خانوم،،،،پرونده رو بست وخیلی جدی از من پرسید؛اخرین بار کی این خانوم رو ازنزدیک دیدید؟؟؟؟!!،متعجبانه گفتم؛چه سوالیه!!همین دیروز ساعت۵ عصر،  (چشماش درشت شد ،آب دهانشو قورت داد گفت؛شما کی هستید؟؟؟?چن بار بگم/من/توی شرکت شیمیاییn2مدیر تولید هستم،میشه درمورد انتقال کاری اون خانوم به شرکت ما به تفاهم برسیم؟؟، (صداش رعشه دار شده بودووحشت زده گفت؛پسرجان ،گوش کن_فریبا س ،چندماه پیش براثر حادثه ای توی محل کارش فوت کرده_چی میگی شمااااا)
?چییییییی?میگم فوت شدن ایشون،
مغزم تیر کشید_انگار از حال رفته بودم_چشم وا کردم نگهبان داشت لیوان آب وقند روهم میزد_قدری ریخت توی حلقم_خودم رو جمع کردم_نمیتونم حالم رو توصیف کنم_همین حالا که دارم این واژها رو ردیف میکنم تنم میلرزه_چه برسه به اون لحظه،،،،مدیر عامل رفته بود_نگهبان با لحنی که انگار میخواست تسلای من باشه گفت؛پسر جان؛میدونم شوکه شدی_اما سعی کن کنار بیای باهاش_دوسش داشتی_میفهمم،،،،(آشوب زده بودم_اصلا نقد عشق واینحرفا نبود_یهو حرفای دیروز فریبا توی مغزم زنگ زد،که میگفت?‍?اونا بایدبدونن که اشتباه کردن_اونااااا_همه شون....)،
 پرسیدم جریان چیه؟؟ازت میخوام _ببین نمیدونم به کی و چی اعتقاد داری!!_اصلا تورو به هرکسی که دوسش داری  قسم ت میدم جریان فریبا رو بی کم و کاستی بهم بگو؛،،نگهبان روبروی من روی مزاییک  نشست وآهی کشید،گفت؛منم اهل همون روستام_یعنی همه کارکنان این شرکت از همون روستا هستن،فریبا تنها خانوم این شرکت بود که اینجا کارمیکرد_پدرش که ناتوان میشه،من از مدیر عامل خواهش میکنم که بیاد اینجا کار کنه،هم منشی بودوهم واسه پرسنل چایی درست میکرد_اماااامان از فکر فاسد مردم،چرا دروغ،حرف پرسنل این شرکت،کشیده شد توی روستا،همه توی روستا پشت سرش حرف میزدند،همه میگفتند که اون دختر با مدیرعامل......منم کم کم باورم شده بود،دختر بیچاره از حرف پرسنل  شرکت ولیچارهای زنان الافه محل به تنگ امده بود،ازطرفی نمیتونست کارش رو رها کنه  چون یک پدر بشدت بیماری داشت،چند ساعت قبل از حادثه یادم هست که از مدیرعامل با گریه التماس میکرد که بره توی سالن تولید کار کنه،وبخاطر اینکه ثابت کنه ازپس اینکار بر میاد رفت پای دستگاه یک تنی پرس،،،،،،وبی احتیاطی کرد وپرس افتاد......هعییییییی، .(گریه م گرفته بود_از جام بلند شدم_بلند بلند گفتم؛لعنتی هااااا_همتون اشتباه کردید_همه تووون_همه تون باااهم اون دختر بیچاره روکشتید_همه توووون)نگهبان تنش می لرزد میخواست سمت من بیادو منو به آغوش بگیره،که یادم اومد الان توی جاده فریبا منتظر منه _جستی زدم و سوار ماشین شدم،(بهش میگم که همه فهمیدن که اشتباه کردن_اره بهش میگم_هیچ کس _هیچ کس حق نداره یک آدم رو با هروسعت از رنج  قضاوت کنه_هیچ کس_حتی ...._میفهمی) عقل از سرم پریده بود،_به همون سه راهی رسیدم_آفتاب نه طلایی بود_ونه نقره ای_قرمز بود_قرمز_هیچ کس منتظر من نبود_هیچ کس_از ماشین پیاده شدم_هیچ کس نبود_سوارماشین شدم_پامو روی پدال گاز فشار دادم_به پیچ باریکه  راه همون روستا که فریبا رو پیاده میکردم رسیدم_با گردو غبار غرش ماشین پیچیدم داخل راه باریکه (چند ده متر پایین تر_پشت انبوه درختان گورستان بود)بعدها فهمیدم که اصلا راه روستا اباتر چندکیلومتر پایین ترهستش واین راه باریکه_راه گورستان روستای اباتر هستش،از ماشین پیاده شدم_دو زانو نشستم_باید روی کدوم گور فریاد میکشیدم_هیچ کس اونجا نبود_یا من کسی رو ندیدم_با بغض و گریه فریاد زدم_من به همه میگم_به _همه_،کجایی لعنتییییی)،
یادم هست که بچه بودم واز تاریکی میترسیدم،شبا ازترس لب پله ادرار میکردم_یه روز واسه اینکه ترسم بریزه_مادر مرحومه م منو توی دل شب میبره وسط جنگل خونه خانم بزرگ،میگه خوب نگاه کن_هیچ خبری نیست_فقط هوا تاریک شده،درختها هنوزهم قشنگن_این صدای پرندهاست که دارن دعا میخونند،،،،
اااااه چرا این خاطره الان اومد به ذهنم،
همونجا تا مرگ خورشید نشستم و گریه کردم_دلم میخواست مادرم هم بیاد،فریبا هم بیاد_اصلا هرسه باهم بریم از اینجا،اما هیچکس نیومد_هیچکس،کاری به دنیای موازی و تناسخ ندارم اما آیا #زمان_یک_مفهوم_ذهنی_است ؟؟؟؟....
#شاهرخ_خیرخواه
#این_رمان_ادامه_دارد
 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.