تاج خون : فصل اول: سقوط خونین

نویسنده: seyyedalihosseyni001

بخش اول: آخرین طلوع
سپیده‌دم با بوی گندیدگی آغاز شد. بوی گوشتهای فاسد شده سربازانی که سه روز بود زیر آفتاب مانده بودند. "مارکوس" جوان، با دستهای لرزان تکه نان کپک زده‌ای را به دو نیم کرد و نصفش را به "اولدن" داد. پیرمرد ۶۰ ساله دندان نداشت، نان را در آب خوناب خیس کرد و با چشمهای بسته بلعید.
کاوه از کنارشان گذشت. ردایش - که روزی ارغوانی بود - حالا به رنگ قهوه‌ای خشکیده درآمده بود. ایستاد و به مارکوس نگاه کرد. پسرک، هنوز ۱۷ سالش هم نشده بود، اما چشمانش پیرتر از اولدن بود.
از دور دست صدای سربازان در تاریکی شنیده میشد:
"دیشب دوباره بچه‌هام رو خواب دیدم..."
"آب... یه قطره آب..."
"پاهام دیگه حس نداره، اگه فردا جنگیدن..."
سربازی با بانداژهای کثیف جلو آمد. از کمر به پایین پارچه‌ای دورش پیچیده بود که قهوه‌ای شده بود از خون. تعظیم ناقصی کرد:
"اعلیحضرت... سرهنگ وارگاس با نیمی از محافظان شبانه رفتند... آب رو هم بردند..."
سکوت سنگینی افتاد. حتی زخمی‌ها ناله‌شان را قطع کردند.
کاوه به چهره‌های گرسنه نگاه کرد. به چشمهای قرمز بی‌خوابی. به دستهای میلرزی که اسلحه‌ها را محکم گرفته بودند.
نفس عمیقی کشید:
"می‌دانم چقدر درد می‌کشید. می‌دانم چقدر ترسیدید. اما امروز..." صدایش برای اولین بار شکست، "امروز باید یک بار دیگر بایستید."
اولدن با کمک نیزه بلند شد. زانوهایش می‌لرزید:
"ما رو ول نمی‌کنی، اینطور نیست پسر؟" این را به مارکوس گفت.
پسرک اشک‌هایش را پاک کرد و شمشیرش را بالا گرفت. صدایش مثل تگرگ شکست:
"تا آخرین نفس، سرباز سلمریه می‌مونم!"
کاوه چشمانش را بست. صدای شیپورهای دشمن از دور می‌آمد. پنج هزار نفر آماده حمله. در مقابل، سیصد مرد گرسنه، تشنه و زخمی.
دستش را روی شانه مارکوس گذاشت:
"پدرت به تو افتخار می‌کرد."
پسرک گریه‌اش گرفت: "پدرم مرد، اعلیحضرت. دیروز تو دروازه شرقی."
کاوه انگشتانش را محکم کرد. ناخن‌ها در پوست شانه پسرک فرورفتند:
"پس امروز بهش ثابت می‌کنی مرده‌های ما بیشتر از زنده‌های آنهاست."
نبرد آغاز شد.
بخش دوم: خون و افتخار
ساعت هشتم نبرد، حیاط قصر به جهنم تبدیل شده بود. مارکوس، آن پسر هفده ساله‌ای که سه روز پیش هنوز صورتش جوش می‌زد، حالا با شمشیر شکسته‌اش از جناح چپ دفاع می‌کرد. خون از شکاف زره‌اش می‌چکید، اما پنج بار حمله دشمن را دفع کرده بود. هر بار که ضربه‌ای می‌زد، فریاد می‌کشید: "برای اولدن!" - آن پیرمردی که دقایقی پیش خود را فدای او کرده بود.
اولدن با آن بدن رنجور شصت ساله، در آخرین لحظاتش هفت سرباز دشمن را کشته بود. با نیزه‌ای که از شکمش بیرون زده بود جنگید، تا مارکوس بتواند عقب‌نشینی کند. جسدش حالا روی تلی از اجساد دشمنان افتاده بود، صورتش آرام، انگار با آرامش برای آخرین بار خوابیده بود.
کاوه در میان این آشوب، با چشمانی تیز مثل عقاب تاکتیک‌ها را تنظیم می‌کرد. وقتی دیدند دشمن از سمت شرق با نردبان‌های سنگین حمله می‌کند، فریاد زد: "روغن ها را آماده کنید!" و سی سرباز دشمن در آتش سوختند. فریادهایشان تا دقایقی بعد هم در فضا می‌پیچید.
در تاریکی زیرزمین‌ها، دانیال چهارده ساله، آن پسر آشپز که حالا به مردی تبدیل شده بود، تیرها را یکی یکی به سربازان می‌رساند. دستان کوچکش می‌لرزید، اما هر بار که تیری را می‌داد، چشمانش می‌درخشید: "این یکی را برای پدرم می‌زنم!"
ساعت ۸:۴۵، کاوه شخصاً پانزده سرباز دشمن را در گذرگاه باریک کشت. زره‌اش پر از جای نیزه بود، اما همچنان مثل کوه ایستاده بود. با حرکتی سریع، اجساد را به دیوار تبدیل کرد - "دیوار افتخار" که سربازانش پشتش پناه گرفتند.
وقتی به تالار تختگاه رسیدند، فقط دوازده نفر مانده بودند. کاوه به چهره‌های خونین و خسته نگاه کرد. به دانیال که حالا شمشیر به دست گرفته بود. به مارکوس که با آن زخم‌های وحشتناک هنوز می‌جنگید.
"تشکیل دایره بدهید"، بعد با صدایی آرام اما محکم گفت. "تیرها را برای لحظه مرگ نگه دارید."
کلاغ سفید، روی مجسمه شیر نشست. کاوه به آن نگاه کرد و خندید، خنده‌ای تلخ و شیرین. می‌دانست پایان نزدیک است، اما همین که این مردان تا آخر ایستاده بودند، برایش کافی بود.
در سکوت تالار، فقط صدای نفس‌های بریده و چکیدن خون به زمین می‌آمد. کاوه شمشیرش را محکم تر گرفت. فرداتاریخ خواهند نوشت که چگونه دوازده مرد در برابر یک ارتش ایستادند. و این برایش کافی بود.

بخش سوم: مرگی که شکست نبود
ساعت نهم و هفت دقیقه. دود غلیظ تمام تالار تختگاه را پر کرده بود. دوازده نفری که مانده بودند، پشت به پشت حلقه زده بودند. دانیال، آن پسر چهارده ساله، حالا شمشیری به دست گرفته بود که برایش زیادی سنگین بود. دستان لرزانش را به قبضه چسبانده بود، انگار می‌ترسید اگر رهایش کند، شجاعتش هم بریزد روی زمین.
کاوه زخم‌هایش را با پارچه‌ای پاره بسته بود. خون از بین بندهای زره می‌چکید، هر قطره‌اش حکایت روزهایی را می‌گفت که آب را با سربازانش تقسیم کرده بود، شب‌هایی که پاسدار خواب آنها شده بود.
صدای پای سربازان دشمن از راهرو می‌رسید.
مارکوس، آن سرباز جوان، به کاوه نگاه کرد. چشمانش پر از سوال بود: "اعلیحضرت... بعد از این چه می‌شود؟"
 کاوه دستش را روی شانه مارکوس گذاشت. خون از آستینش چکید روی زره پسرک: "بعد از این، افسانه می‌شویم پسر."
در همان لحظه، در با صدای مهیبی باز شد. سربازان دشمن مثل سیل وارد شدند. کاوه فریاد زد: "حلقه را تنگ کنید!"
نبرد آغاز شد.
دانیال اولین ضربه را زد. شمشیرش به شکم سربازی فرورفت که از او دو برابر سن داشت. چشمانش از وحشت گرد شده بود، اما وقتی دید آن مرد به زمین می‌افتد، فریاد زد: "برای سلمریه!"
مارکوس مثل گرگی زخمی می‌جنگید. با آن دست قطع شده، با دندان گردن دشمنی را پاره کرد. خون فواره زد بهصورتش. می‌خندید، خنده‌ای دیوانه‌وار.
کاوه در مرکز حلقه ایستاده بود. هر ضربه‌اش حساب شده بود. پنج سرباز را یکی پس از دیگری به زمین انداخت. اما خونریزی داشت او را ضعیف می‌کرد.
ساعت نهم و سی‌وپنج دقیقه.
تنها پنج نفر مانده بودند. دانیال روی زمین افتاده بود، نفس‌هایش به شماره افتاده. مارکوس با همان یک دست از او دفاع می‌کرد. سه سرباز دیگر پشتشان به دیوار بود.
کاوه دید که کلاغ سفید از پنجره پرواز کرد و روی شانه مجسمه شیر نشست. لبخند زد. می‌دانست وقتش رسیده.
"مارکوس!" صدایش کرد. پسرک به سویش برگشت. کاوه انگشترش را درآورد و به او داد: "این را نگه دار. برای روزی که..."
جمله‌اش ناتمام ماند. نیزه‌ای از پشت به قلبش نشست. کاوه به جلو خم شد، اما نیفتاد. با آخرین نیرو، شمشیرش را به سوی دشمن پرتاب کرد. به سربازی که فکر می‌کرد پیروز شده.
سپس به آرامی روی زانوهایش افتاد. چشمانش به مارکوس دوخته شده بود، به آن پسرک که حالا گریه می‌کرد. دستش را دراز کرد، انگار می‌خواست او را نوازش کند. اما پیش از آنکه به او برسد، افتاد روی سنگ‌فرش سرد.
یاد قولی که به پدرش داده بود افتاد "من یک روز سلمریه را به کشوری با شکوه تبدیل می کنم"
سکوت.
حتی دشمنان هم برای لحظه‌ای ایستادند. مارکوس فریاد کشید، فریادی که از ته دل برآمد. کلاغ سفید از جایش پرید و بال زد، از میان دود و آتش بیرون رفت.
دانیال، با آن زخم‌های مهلک، خودش را به کاوه رساند. دستش را روی سینه او گذاشت: "اعلیحضرت... ما... ما انجامش دادیم..."
بیرون قصر، باران شروع به باریدن کرد. مثل اشک آسمان. شورشیان جسد کاوه را بردند، اما مارکوس و دانیال را نکشتند. شاید از شجاعتشان خسته شده بودند. شاید می‌خواستند کسی زنده بماند تا داستانشان را بگوید.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.