تاج خون : فصل دوم: خائنین "دوسال قبل"

نویسنده: seyyedalihosseyni001

بخش اول: بازی مارها 
 سرداب قصر بوی شراب ترشیدۀ کهنه و خیانت میداد. سرهنگ وارگاس مشتهایش را آنقدر گره کرده بود که ناخنها به گوشت فرو رفته بودند. روی میز چوبی پیش رویش، سه چیز قرار داشت:
نقشۀ نظامی قلعۀ دراکِنمور
شمشیر تشریفاتی که کاوه به او هدیه داده بود
نامۀ بیامضایی که دختر هشت سالهاش را گروگان گرفته بود
ساعت ۳:۱۷ بامداد - وقتی صدای پاها از پشت در شنید، دست به شمشیر برداشت. ولی فقط سرباز پیک بود:
"سرهنگ، اعلیحضرت میخواهند نقشۀ جدید را ببینید."
وارگاس نقشه را با حرکتی عصبی لوله کرد. در حین این کار، لبه کاغذ انگشتش را برید. قطره خونی روی قلعۀ دراکِنمور افتاد، دقیقاً جایی که فردا باید دروازهها را باز میکرد.
در تالار جنگ
کاوه با چشمانی بیحالت به نقشه خیره شده بود. وقتی وارگاس وارد شد، بدون آنکه سرش را بلند کند گفت:
"میدانی چرا این قلعه را 'دراکِنمور' نامیده اند؟"
سایه لبخندی روی لبان وارگاس لغزید:
"به خاطر اژدهایی که در قرن..."
"نه." کاوه انگشتش را روی نقشه کشید. "به خاطر این تونلهای مخفی. مثل مار که در تاریکی میخزد."
نگاهشان به هم گره خورد. وارگاس فهمید کاوه میداند. فهمید که میداند او میداند. این بازی شطرنج مرگبار بود.
بخش دوم: رقص در تاریکی
ساعت ۴:۳۳ بامداد، اصطبل‌های سلطنتی بوی علف تر و خیانت می‌داد. وارگاس با انگشتانی لرزان طناب اسبش را گره زد، همان اسبی که کاوه در سالگرد خدمتش به او هدیه داده بود. سایه‌ای از پشت علوفه‌ها بیرون خزید.
جاسوس:
"تصمیمت را گرفته‌ای؟"
صدایش مثل خش خش برگ‌های مرده بود.
وارگاس نامه را از داخل جوشنش بیرون کشید. دستمال ابریشمی دورش پیچیده بود - دستمالی با نشان شیر سلمریه.
وارگاس:
"اگر دروازه‌ها را باز کنم... قسم می‌خوری لیلی را زنده می‌گذارید؟"
جاسوس خم شد جلو. نور مهتاب روی صورت زخمی‌اش بازی کرد:
"ما آدم‌کش‌های بی‌رحمی هستیم، ولی بچه‌کش نیستیم."
در همان لحظه، صدای خش‌خشی از بالای کاه‌دان آمد. هر دو به عقب پریدند. جاسوس خنجرش را کشید، اما فقط گربه‌ سیاهی دید که با چشمان درخشان به آنها زل زده بود.
در راهروی مخفی
کاوه پشت پنجره‌ی مشبک چوبی ایستاده بود. ناخن‌هایش در چارچوب فرورفته بود. تمام مکالمه را شنیده بود.
مارکوس (پشت سرش):
"دستور می‌دهید دستگیرش کنیم؟"
کاوه به آرامی سرش را تکان داد. در نور شمع، سایه‌اش روی دیوار به شکل هیولایی عظیم می‌رقصید:
"بگذار بازی کند... من مهره‌هایم را دارم."
از جیبش گل خشک شده‌ای درآورد - همان مدلی که در نامه‌ی لیلی بود. یاد خواهرش افتاد که بیست سال پیش در همین سن کشته شده بود.
بخش سوم: دشمنان در سایه
ساعت ۵:۱۷ بامداد، مه غلیظی روی قلعه دراکِنمور نشسته بود. وارگاس از پنجره برج شمالی به اردوگاه دشمن خیره شد. صدای خنده‌های خشن و برخورد شمشیرها به سپر از پایین به گوش می‌رسید.
سرباز جوانی کنارش ایستاد:
"سرهنگ... اینا که شورشی معمولی نیستن. می‌بینید سپرهاشون رو؟"
وارگاس چشمانش را تنگ کرد. در نور سپیده‌دم، نقش گرگِ درنده روی سپرها آشکار شد - نشان خاندان "گرایول".
وارگاس (آهسته):
"پسران لرد گرایول... پس این جنگ شخصیه."
در خیمه فرماندهی دشمن
لرد "کایران گرایول" - مردی ۵۰ ساله با صورتی که نیمی از آن در آتش سوخته بود - نقشه را بررسی می‌کرد. برادر کوچکترش "داریان" با بی‌صبری قدم می‌زد:
داریان:
"۲۰ ساله منتظر این روز بودیم! کاوه پدرمون رو جلوی چشممون دار زد... حالا نوبت ماست." 
کایران انگشتش را روی نقشه کشید، دقیقاً روی نقطه‌ای که وارگاس قرار بود دروازه را باز کند:
"یادت نره برادر... ما فقط به سر کاوه نیاز داریم. بقیه سپاهیانش می‌تونن زنده بمونن." 
سربازی از پشت خیمه فریاد زد:
"به شرطی که بیعت کنن با خاندان گرایول!"
در سنگرهای سلمریه
مارکوس برای کاوه توضیح می‌داد:
"گرایول‌ها ۲۰ سال پیش شورش کردن. شما پدرشون رو دار زدید... حالا پسران بزرگ شدن."
کاوه دستش را روی زخم قدیمی شکمش کشید - یادگار همان نبرد:
"نکته جالب اینجاست... اون موقع هم یه خیانت‌کار دروازه‌ها رو باز کرده بود."
چشمانش به سمت وارگاس چرخید که چند قدم آنطرف‌تر ایستاده بود. 
بخش چهارم: خون و پیمان‌شکنی
ساعت ۵:۴۷ بامداد، اولین تیرهای آفتاب روی برج‌های دراکِنمور تابید. وارگاس نامه را با دستان لرزان باز کرد - نامه‌ای که روی آن رگه‌های قهوه‌ای خشک شده بود.
نامه لیلی:
"پدر... منو زخمی کردن ولی نمردم. فرار کردم به جنگل. اینو یه سرباز وفادار برات میاره. دروازه‌ها رو باز نکن! اونا دروغ گفتن..."
وارگاس به پشت سرش برگشت. سرباز ناشناسی با زره شکسته و چشمانی تب‌دار روی زمین افتاده بود. آخرین نفس‌هایش را می‌کشید.
سرباز در حال مرگ:
"خانم لیلی رو... تو غار مارها پنهان کردم... اما گرایول‌ها..."
سرش به یک طرف افتاد. وارگاس فهمید. دخترش زنده بود، ولی دشمن هنوز او را تعقیب می‌کرد.
در خیمه گرایول‌ها
داریان خنجرش را روی نقشه کوبید:
"پیک ما برگشته. بچه‌ گم شده... حالا بازی عوض شده." 
کایران آرام برخاست. صورت سوخته‌اش در نور شمع مثل نقاب مرگ می‌درخشید:
"پس نقشه‌مان را تغییر می‌دهیم. به جای دروازه‌های اصلی، از تونل فاضلاب حمله می‌کنیم." 
نگاهش به برادر کوچکترش سرد بود:
"و این بار... هیچ اسیری نمی‌گیریم."
در سنگرهای سلمریه
کاوه به مارکوس اشاره کرد:
"وقتش رسیده به وارگاس نقشه واقعی را بدهیم." 
از جیبش نقشه‌ای درآورد که با خون خودش علامت‌گذاری شده بود:
"گرایول‌ها فکر می‌کنند ما از تونل‌ها بی‌خبریم... بیا بهشان غافلگیری یاد بدهیم." 
مارکوس چشمانش گرد شد وقتی دید نقشه، تمام تونل‌های مخفی را نشان می‌داد.
کاوه (با لبخندی تلخ):
"۲۰ سال پیش هم از همین تونل‌ها آمدند... این بار پر از نفت خواهند بود."
بخش پنجم: آتش در تونل‌ها
ساعت ۶:۲۳ بامداد، تونل‌های دراکِنمور بوی نفت و خیانت می‌داد. وارگاس با مشعلِ لرزان، دیوارهای خیس را لمس کرد.       
صدای پاهای سربازان گرایول از دور می‌آمد، مثل ضربان قلبِ هیولایی زیرزمینی.
ناگهان دستِ سردی شانه‌اش را گرفت. برگشت و چشمانِ یخ‌زده‌ی کاوه را دید که در تاریکی می‌درخشید.
کاوه (آهسته):
"دخترت زنده است... در غارِ شمالی."
وارگاس می‌خواست چیزی بگوید، ولی کاوه مشعل را از دستش گرفت و به دیوار کشید. خطی از آتش روی زمین پیچید، مسیرِ برگشت را قطع کرد.
کاوه:
"حالا برو نجاتش بده... من اینجا را تمیز می‌کنم."
در عمق تونل‌ها
سربازان گرایول با شمشیرهای آخته پیش می‌رفتند. داریان، جوانِ خشمگین، جلوتر از همه بود.
داریان (فریاد زد):
"برای پدرم! برای—"
انفجار، حرفش را قطع کرد. دیوارهای تونل آتش گرفت. سربازی جیغ کشید وقتی روغنِ داغ روی زرهش ریخت.
کایران گردنش را چرخاند. از پشتِ دود، سایه‌ی کاوه را دید که آرام دور می‌شد، شمشیرش را روی زمین می‌کشید.  
کایران (خفه):
"تله بود... همه‌چیز تله بود!"
روی دیوارهای قلعه
مارکوس به تماشای دودِ سیاهی ایستاده بود که از دهانه‌ی تونل بیرون می‌زد. سربازی پرسید:
"پس ما اصلاً قرار نیست بجنگیم؟" 
صدای کاوه از پشت سرشان:
"چرا... اما در زمینِ خودشان."
برگشتند و دیدند که کاوه ماسکِ آهنی به صورت دارد. تمام بدنش را زرهِ سیاهی پوشانده بود، مثل تجسمِ مرگ.
کاوه (با اشاره به افق):
"گرایول‌ها فکر می‌کردند ما در قلعه محبوسیم... حالا خودشان در دامِ آتشند."
بخش ششم: سقوط گرگ‌ها
ساعت ۷:۰۹ بامداد، دود سیاه آسمان دراکِنمور را بلعیده بود. مارکوس روی دیوارهای قلعه ایستاده بود، انگشتانش روی سنگفرش یخ زده می‌لرزید. آنچه دید باورنکردنی بود:
صحنه‌ی نبرد از بالا:
سربازان گرایول مثل مورچه‌های آتش‌گرفته از تونل‌ها می‌دویدند
کایران زخمی با سپر شکسته به جنگل فرار می‌کرد
جسد داریان روی تلی از خاکستر، هنوز مشتاقانه شمشیرش را در دست داشت
کاوه ماسک آهنی را برداشت. صورتش عرق‌آلود و خون‌آلود بود، اما چشمانش برای اولین بار پس از سال‌ها آرام بود:    
کاوه (به مارکوس):
"حالا می‌فهمی چرا اجازه دادم خیانت اتفاق بیفتد؟"

مارکوس نفهمید. ولی چیزی در صدای کاوه بود که او را به لرزه انداخت—رضایت. 
در غار شمالی
وارگاس لیلی را در میان سنگ‌ها پیدا کرد. دخترک تب‌دار بود، اما زنده. پارچه‌ای دور بازویش بسته بود—با نشان شیر سلمریه.
لیلی (هق هق):
"سربازی که نجاتم داد گفت... این نشان پدرمه." 
وارگاس گریه کرد. می‌دانست آن سرباز خود کاوه بوده است.
در جنگل
کایران گرایول به درخت تکیه داد. زخم‌هایش عمیق بود، اما کینه‌اش عمیق‌تر. نامه‌ای از جیبش درآورد—دستور حمله از جانب لرد سیاه.
کایران (با خودش):
"کاوه فقط اولین قدم بود... حالا نوبت توئه، لرد دروغگو."    
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.