حامد دستهایش را دو طرف چشمانش حلقه کرده و به شیشه پنجره چسبانده بود. ستارههای ریز و درشت در آسمان صاف، ولی تاریک برایش چشمک میزدند. صدای زوزه و عوعو سگها یک لحظه هم قطع نمیشد. نفسهایش بر شیشه پنجره نقش میبست و ستارههای چشمکزن را چند لحظه پشت لایهای از بخار پنهان میکرد. سوز سرما و بوی گند تعفن به هم پیچیده و از لای درزهای در و پنجره به داخل اتاق میخزیدند و جسم و روح و روانش را میخراشیدند. صدای مادر را میشنید که میگفت: دیر وقته برو بخواب..
خواب از سرش پریده بود. یعنی جنازه چه شکلیه؟ چرا اینقدر بوی بد میده؟ همه جنازهها اینطوری میشن؟ یعنی اگه خاکش کنن باز این بو میاد؟ ولی چرا تا حالا هر کی مرده، همچین بویی نیومده؟ اصلاً مرگ چیه؟ یعنی ما هم میمیریم؟ ..
تا حالا هیچ جنازهای ندیده بود. کسی را هم نمیشناخت که مرده باشد. بهجز این زن جوان، ژینا. او را اولین بار در روز عروسی دیده بود.
خانهشان فقط دو کوچه فاصله داشت.
حامد هر روز که همراه خانواده به مزرعه میرفت از کنار خانه ژینا رد میشد، اما یک بار هم چهرهاش را ندیده بود.
روز عروسی، حامد از مادر اجازه گرفت و با یکی از دوستانش به دو کوچه بالاتر از خانهشان رفت. خانه داماد در ابتدای کوچه و خانه عروس در انتهای آن قرار داشت. کلاً چهار پنج خانه از هم دور بودند.
عدهای زن و مرد و پسر و دختر دم بخت، در انتظار بیرون آمدن عروس از خانه پدرش، در دستههای سه چهار نفره دور هم جمع شده و گرم گفتوگو بودند. مشتی بچه قد و نیم قد هم در بین جمعیت بازی میکردند.. نه رقص و پایکوبی در کار بود و نه صدای آواز و دهل و سرنایی شنیده میشد. ناگهان بچهها فریاد زدند: عروس رو آوردن.
حامد تا آن روز عروس ندیده بود. لباس قرمز پفکردهای به تن داشت و یک توری قرمز روی سرش کشیده بودند که چنان پر چین بود که عروس نمیتوانست جلوی پایش را ببیند. دو مرد با سبیلهای سفید و ریش سهتیغهشده دو بازوی عروس را محکم گرفته و او را به سمت خانه داماد میبردند. چند زن پشت سرشان میآمدند و یکی از آنان که درست پشت سر عروس بود، گریه میکرد و اشکهایش را دستمالی که در دستش بود پاک میکرد. عروس به زحمت راه میرفت. حامد احساس میکرد اگر آن دو مرد بازوهایش را رها کنند، فوراً بر زمین میافتد. در وسط راه پایش به یک قلوهسنگ خورد و نزدیک بود زمین بخورد، اما آن دو مرد نگذاشتند.
نزدیک خانه پدر داماد که رسیدند، یک زن در حالی که کل میکشید مقداری نقل و آبنبات و سکه روی سر عروس ریخت و بچهها برای جمع کردنشان از روی زمین، به سر و کول هم پریدند. چنان گرد و خاکی بلند شد که عروس با آن لباس قرمز و عجیبش گویی در هالهای از مه فرو رفت و حامد با نگاهی کنجکاو محو تماشای این منظره شد.
عدهای زن با لباسهای رنگارنگ جلوی یک در چوبی قدیمی و کهنه که با پیت و حلبی تعمیر شده بود، در انتظار رسیدن عروس بودند. عروس از در کهنه چوبی گذشت و قدم در خانه بخت گذاشت و جمعیت پراکنده شد و حامد هم به خانه برگشت. عروسی تمام شده بود.
حامد در مسیر مدرسه از کنار خانه یکی از همسایهها رد میشد که یک اتاق کوچک را به عنوان کاهدان استفاده میکردند که زیر آن هم طویله و آغل گاو و الاغ بود. یک روز متوجه شد که آن کاهدان را خالی و تمیز کردهاند. پنجره نداشت و با اینکه درِ کوچک آن را باز گذاشته بودند، داخلش دیده نمیشد. یک روز مادر حامد با زن همسایه صحبت میکردند. زن گفت:
ـ والا بیچاره گناه داره. تازه عروسی کرده، ولی میخوان بیارنش توی کاهدون ما زندگی کنه. من خودم خجالت میکشم. آخه کی تا حالا توی کاهدون زندگی کرده که این بدبخت دومیش باشه! شوهرم دلش به حالشون سوخت و راضی شد فعلاً بیان اونجا.
مادر گفت:
ـ شوهرش بیعرضه و بیغیرته، وگرنه کار میکرد و پول و پلهای به هم میزد و اگه نمیتونست یه خونه بخره دست کم یه خونه اجاره میکرد.
ـ آره به خدا. اون خودش سربار پدرشه. زن چرا براش گرفتن. اون که حتی پول خورد و خوراکشون رو هم نداره. هر روز خواهرش براشون غذا میبره. اونم چه غذایی..
ـ پدر آس و پاس دختره خواسته یه نونخور از سر خودش وا کنه. خب حداقل میدادش به کسی که دستش به دهنش برسه. این پسره که مریضه و نمیتونه کار کنه..
ـ اون بیچاره از اولشم راضی نبود که با این پسره تن لش یه لا قبا عروسی کنه.
چند روزی گذشت. حامد از مدرسه برمیگشت که ژینا را دید که جلوی در همان کاهدان نشسته و آستینهایش را بالا زده و مشغول شستن لباس بود. اولین بار بود که چهرهاش را میدید. صورتی آفتاب سوخته و اندوهگین داشت و چشمهایش گود افتاده بود. بیتوجه به اطراف، زیر لب با خود حرف میزد. حامد کمی مکث کرد. ژینا سرش را بلند کرد و نگاهش به حامد افتاد ... لبخند کمرنگی زد و گفت:
ـ تو همون پسر همسایهای، نه؟ اسمت چیه؟
حامد اول جا خورد، ولی بعد گفت:
ـ حامد.. کلاس پنجمم.
ژینا سرش را تکان داد و گفت:
ـ خوش به حالت. من هیچ وقت مدرسه نرفتم. اگه میرفتم شاید الان کلاس هشتم یا نهم بودم.. دلم میخواست برم، ولی...
صدایش قطع شد و چشمهایش به زمین دوخته شد. حامد نمیدانست چه بگوید. همان موقع صدای مردی از داخل کاهدان آمد که با لحن ضعیف و خسته گفت:
ـ زن، با کی حرف میزنی؟ به جای حرفزدن، یه کم آب واسه من بیار.
ژینا آهسته بلند شد و به حامد گفت:
ـ شوهرمه. حالش خوش نیست. نه میتونه کار کنه، نه حال داره حرف بزنه. فقط منو داره، ولی منم ...
جملهاش را کامل نکرد، فقط آهی کشید و سپس وارد خانه شد...
حامد وقتی به خانه برگشت، مادرش را دید که با زن همسایه کنار در حیاط ایستادهاند و آرام حرف میزنند. زن همسایه سرش را تکان داد و گفت:
ـ بیچاره ژینا، از بچگی رنگ خوشی ندیده. مادرش که مُرد، نامادریش اومد و یه روز خوش بهش نشون نداد. میگن هر روز کتکش میزد و نمیذاشت حتی با بچههای محل بازی کنه. یه بار که هنوز ده سالش نشده بود، از خونه فرار کرد و تا دم غروب توی مزرعههای پایین آبادی قایم شده بود. حالا هم که شوهرش به جای پناه، شده بلای جونش.
مادر حامد آهی کشید و گفت:
ـ طفلک انگار از اول، دنیا بهش پشت کرده. میگن چند شب پیش به خواهرش گفته دلش میخواد از این کاهدون و این زندگی خلاص بشه، ولی کجا بره؟ نه پولی داره، نه کسی که هواشو داشته باشه.. گفته بود ای کاش مثل رودخونه رها بود..
حامد گوشش به حرفها بود، ولی چیزی نگفت. فقط به ژینا فکر کرد و حرفهایی که از او شنیده بود.
دو سه ماه گذشت و ژینا هنوز با شوهرش در آن کاهدان زندگی میکردند. حامد از مادرش و زن همسایه میشنید که هر روز مادر شوهر و خواهر شوهر ژینا با او دعوا میکنند و به او بد و بیراه میگویند.
یک روز که حامد از مدرسه برمیگشت، سر و صدایی از سمت کاهدان شنید. نزدیکتر که شد، دید عدهای جلوی در جمع شدهاند. مادرشوهر ژینا، زنی میانسال با روسری گلدار، موهای ژینا را چنگ زده بود و او را روی زمین میکشید. خواهرشوهرش هم، دختری لاغر با چوبدستی، محکم به پشت ژینا میزد و فریاد میکشید:
ـ زنیکه بیچشمورو! تا کی میخوای داداش ساده و مریض منو آزار بدی؟ مگه توی خونه بابات تو ناز و نعمت بودی که حالا غُر میزنی؟ این زندگی مگه چه عیبی داره؟
ژینا با صدایی که از گریه میلرزید، گفت:
ـ من چیزی نگفتم.. فقط گفتم بذارید یه روز نفس بکشم..
مادرشوهرش با خشم گفت:
ـ نفس؟ تو باید شکر کنی پسرم تو رو گرفت! اگه ما نبودیم، الان تو خونه بابات زیر دست نامادریت بودی!
حامد همانطور ماتش برده بود. ژینا روی زمین افتاده و دستهایش را جلوی صورتش گرفته بود. چشمهایش پر از اشک بود، ولی دیگر حرفی نزد. بالأخره یکی از همسایهها جلو آمد و ژینا را از زیر دست آنان بیرون کشید. جمعیت کمکم پراکنده شد، اما صدای گریه ژینا هنوز در گوش حامد میپیچید..
یک روز در روستا چو افتاد که ژینا فرار کرده. چند نفری او را پایین آبادی دیده بودند که صبح خروسخوان از روستا زده بود بیرون. بلافاصله عدهای از مردان فامیل ژینا و فامیل شوهرش جستوجو برای یافتن زنده یا مردهاش را شروع کردند. سه روز و سه شب دنبالش گشتند تا اینکه چند کیلومتر دورتر از آنجا جنازهاش را پیدا کردند که آب رودخانه سیروان نزدیک یک آبادی کوچک کنارش زده و یک از اهالی پیدایش کرده بود.
پدر و مادر حامد با هم صحبت میکردند. پدر گفت:
ـ یه کشاورز از ده پایین میگه اون رو همون روز کنار رودخونه سیروان روبهروی ده خودشون دیده. میگه اولش فکر کردم میخواد آبتنی کنه. دور بود و خوب دیده نمیشد. اصلاً معلوم نبود زنه یا مرد. تا اینکه جیغ کشید و کمک خواست. مثل اینکه آخرین لحظه ترسیده بود و نمیخواست توی آب بیفته، ولی دیر شده بود. شیب خیلی تند بود و هر چی تقلا کرد نتونست خودش رو نگه داره. منم حتی اگه بال در میاوردم نمیتونستم خودم رو بهش برسونم و نجاتش بدم..
مادر آهی کشید و گفت:
ـ طفلک هیچ پشت و پناهی نداشت. یه روز خوش هم تو عمرش ندید. سالها نیش و کنایه و آزار و اذیت اون نامادری از خدا بیخبرش رو تحمل کرد. اینم از ازدواج و شوهر و خونه بخت..
ـ ولی هیچ کدوم از اینا دلیل نمیشه که راه بیفته بره خودش رو بندازه توی رودخونه.. همچین کار وحشتناکی توی این روستا سابقه نداشته.. خدا به خیر کنه..
حامد همچنان از پشت پنجره به آسمان تاریک و ستارههای چشمکزن خیره شده بود و گفتوگوی پدر و مادرش را میشنید و پرسشهای بیپاسخ، همچون رودخانهای خروشان در ذهنش موج میزدند.. خواب از سرش پریده بود... پایان
مختار حسامی، تهران، بهار ۱۴۰۴