صبح که بیدار شدم، با اضطراب به سمت پنجره رفتم. دلم نمیخواست صبح امروز را ببینم؛ چون امروز روز اعلام نتایج است، نتایج قبولی در دانشگاه هنر. هیچ وقت روزی که انتخاب کردم تا به این دانشگاه بروم را فراموش نمیکنم. چقدر فکر کردم و بحث کردم و با وجود مخالفت شدید خانواده، و تهدید اخراج از خانه، این مسیر را انتخاب کردم. میترسیدم آینده ام به خاطر مخالفت شدید نابود شود. اما امروز، که چند ماه از آن روز میگذرد هیچ پشیمانی ندارم. تنها چیزی که میتواند مرا از پای در بیاورد، این است که دانشگاه مورد علاقه ام قبول نشوم. من برای امروز بسیار تلاش کردم. میگفتند، که این دانشگاه تعداد کمی را میپذیرد، همین باعث شد تا بیشتر تلاش کنم.
دانشگاه های دیگری هم بود که به راحتی مرا میپذیرفتند، ولی این دانشگاه، فضای متفاوتی دارد، "کلاریس براون"، که از بزرگترین استادان هنر است در آنجا تدریس میکند و این باعث افتخار من است که الگویم به من هنر تدریس کند. خیلی ها از هنرم تعریف میکردند و من، به استعدادم باور داشتم.مادرم قبل از رفتن به محل دریافت نتایج، بطری پر از شربت تمشکی داد و گفت:" من که میدونم تو جات اینجا نیست. به هرحال چون میدونم قبول نمیشی، اگر از حال رفتی، قبلش سریع این را بنوش تا یوقت نمیری. حداقل یه فایده ای برامون داشته باشی!". انتظار این حرف هارا داشتم. خداحافظی کردم و رفتم.
به محل که رسیدم، افراد زیادی آنجا بودند. کسی را ندیدم که شاد باشد. همه از نتایج غمگین بودند و بعضیها گریه میکردند! داشتم از خودم ناامید میشدم. انتظار چنین وضعی را نداشتم. یعنی این همه آدم برای این دانشگاه آزمون داده اند؟ اگر اینطور باشد که من قبول نیستم.. . اما چیزی در دلم میگفت شاید تو هم جزو آن معدود افرادی باشی که فکرش را هم نمیکنی. نفسی کشیدم و به سمت باجه رفتم. به من رسیدی دادند که در آن شماره ام را نوشته بود؛ شماره ای که با شنیدن آن، نتیجه تلاشم را میگرفتم.
در فکر بودم. از طرفی میخواستم سریع نتیجه ام را بفهمم ولی از طرف دیگر، آرزو میکردم کاغذ نتیجه ام آتش بگیرد. در همین حین صدایی مرا به خود آورد، "شماره 178، شماره 178! نیستی؟ نتیجه ات رو بگیر!"؛ بله شماره من بود. میخکوب شده بودم. نمیدانستم چه کنم. کسی روی شانه ام زد و گفت:" دخترم این شماره توست؟ دارن صدایت میزنند، برو نتیجه کارت رو ببین." به چشمان آن خانم میانسال خیره شدم. دلم نمیخواست بلند شوم. نفسی عمیق کشیدم و از جایم بلند شدم. با هر قدمی که به سمت باجه بر میداشتم، صدای قلبم بلند تر میشد.
به باجه که رسیدم، روی میز مرد یک کاغذ بود که زیر آن مهر قرمزی خورده بود: قبول نشده. یعنی ان کاغذ مال من بود؟ چشمانم درست میبیند؟ باور نمیکردم. مرد پرسید: شماره 178؟ جواب دادم بله. کمی عصبی شد و گفت :"چرا نمی آیی؟ من معطل تو نیستم!" سپس آن کاغذی که مهر قبول نشده را خورده بود به دستم داد. خشکم زد. نمیتوانستم نفس بکشم. یعنی چه که قبول نشده ام؟ چشمانم درست دیده؟ باورم نمیشود! این نتیجه تلاش من نیست!
یکدفعه مرد گفت: "صبر کن، نامت چیه؟"، با همان حال درمانده نگاهش کردم. جواب دادم:"الیزابت اندرسون." مرد گفت:"اوه خدای من چه اشتباهی! کاغذت رو برگردون، شماره ات را اشتباه خواندم! برو بشین تا دوباره صدایت کنم.". بالای برگه را نگاه کردم. نوشته بود: "الیزابت داویس". حالم بد بود. نمیدانستم چه کنم.
وقتی به جایم برگشتم، کل بطری را سر کشیدم. همان خانم میانسال گفت:"چه شد دخترم؟ قبول شدی؟ چرا رنگت پریده؟ نکنه اون چیزی که میخواستی نشدی؟" نگاهش کردم. دلم میخواست محکم او را بغل کنم و و یک دل سیر گریه کنم. گفتم:"راستش اشتباهی صدایم زدند. هنوز نتیجه خودم رو ندیدم. دعایم کنید قبول شده باشم." لبخندی زد و دستش را پشتم کشید. کنارم نشست و گفت:"عزیزم، نگران نباش. امتحان سختی بود.اگر قبول نشدی، مهم نیست اهمیتی ندارد. این همه آدم مگر همه اینها قبول شدن؟ راه های بیشتری هم هست. اگر هم قبول شدی که چه بهتر. اگه غصه بخوری،هیچ جوره موفق نمیشی. لبخند بزن، حتی اگر به آنچه که میخواستی نرسیدی." و دوباره با لبخندی عمیق از آنجا دور شد. دلم میخواست بگویم که برای من راه های زیادی وجود ندارد و آینده ام به همین نتیجه بستگی دارد چون بخش بزرگی از زندگی ام را صرف این راه کردم.
بعد از دقایقی، دوباره شماره ام را خواندند. بلند شدم و به سمت باجه رفتم. مرد پرسید:"این دفعه خودتی دیگه؟ الیزابت اندرسون؟" تایید کردم و یک کاغذ و یک پاکت نامه جلویم گذاشت.کاغذ نتیجه را که باز کردم، بهت زده شدم.با رنگ زرد، بزرگ مهر خورده بود: در انتظار. معنی اش را نمیدانستم. از مرد که پرسیدم، به نامه اشاره کرد. در آن لحظه، انگار من را بین زمین و هوا نگه داشته بودند. متعجب بودم. نمیدانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. پاکت نامه را که باز کردم، با دست خطی زیبا و نقش نگاری قشنگی در حاشیه کاغذ، روبه رو شدم.
نوشته بود: " سلام هنرجوی عزیز،
تو که این نامه را دریافت کرده ای، باید بدانی که تو، جزو 5 نفری هستی که کاری که ارائه دادی، بسیار به خصوص، و متفاوت بوده است. تو، استعداد بسیار زیادی داری و ما نمیتوانیم تو را فقط به عنوان یک هنرجوی ساده قبول کنیم. اگر اکنون نمیدانی چه شده است، باید بگویم که تو چیزی فراتر از "قبول" هستی، یا بهتره بگم تو یک "فرا قبول" هستی! تو دوره های خاصی را در کنار ما میگذرانی و به عنوان یک هنرجوی خاص، استعدادت را بهتر شکوفا میکنی. تو سه انتخاب داری؛ هنرجوری خاصی باشی، به عنوان هنرجوی عادی باشی، و یا اصلا در این دانشگاه نباشی!
امیدوارم انتخابت در کنار ما باشد تا بتوانی خودت را بیشتر نشان دهی.
دوستدار تو، جودی براون."
چشمانم گرد شد. چه شده؟ یعنی قبول شدم؟ فرا قبول دیگر چیست؟ جودی براون این را نوشته؟ خواهر الگویم؟ باور نمیکنم! به مرد پشت باجه که نگاه کردم، پوزخندی زد و شانه اش را بالا انداخت. در آن لحظه نمیدانستم چه کنم.
در همان لحظه بود که در باجه بغلی، دست کسی، همین برگه و نامه را دیدم. سرم را بالا آوردم و دیدم پسری خوش قواره رو به رویم است. هردو به هم خیره شده بودیم و نمیدانستیم چه بگوییم. صدای خواهرم باعث شد که به خودم بیایم:"هی چغندر! چه کردی؟ گند زدی؟ بیا بریم، عمو جان اومده!" جواب دادم: "باشه الان میام. وسایلم رو باید بردارم." دوباره به آن پسر نگاه کردم. به نشانه خداحافظی کمی سرم رو خم کردم و رفتم.