<ماهان>
دختره که از اتاق بیرون رفت برگشتم رو به سرهنگ
_ به نظرت مشکوک نیست
بس کن سرگرد این دختر کاری نکرده اصلا واقعا نگاهش نکردی این دختر بچس میفهمی 19 سالشه دستو پاهاش میلرید حرف میزد نفسش بند میاومد از ترس شوکی بهش وارد شد
_ من هیچوقت گول مظلوم نمایی های این دخترو نمیخورم یه جای کار میلنگه بعد میایید میگید که راست گفتم
باش
_ بااجازتون من مرخص میشم
سرشو تکون داد از اتاق زدم بیرون رفتم سمت پارکینگ سرم درحال منفجر شدن بود گوشیم زنگ خورد نگاه کردم اففف نازی جواب دادم
_ بله
ماهان سلام خوبی
_ خوبم نازی خانوم شما چهطوری
خوبم مامانت بهم گفت زنگ بزنم حالا که من اومدم توم بیای ببینیم همو
_ به مامانم بگو ادارم امشب نمیتونم جایی برم باید بمونم خیلی کار دارم
ولی
_ نازی خانوم من قطع میکنم دارن صدام میکنن
و قطع کردم اففف سوار ماشین شدم رفتم سمت خونه خودم. وقتی رسیدم یه پیتزا سفارش دادم نشستم رو مبل پرونده رو گرفتم تو دستم عکسا رو نگاه میکرد رسیدم به عکس نورا ملکی چشمای قهوایی درشت موهای خرمایی
_ دختر خوشگلی هستی ولی من هنوز بهت شک دارم
صدای در اومد پیتزامو تحویل گرفتم ساعت نگاه کردم 5بود تا الان حرکت کرده
همینجور که داشتم فک میکرد پیتزامو میخوردم صدای گوشیم اومد نگاه کردم حسام بود جواب دادم
_ بله
درباز کن
_ چرا ایفون نزدی
ده بار زدم
بلند شدم دکمه ایفون زدم درو باز گذاشتم
سلام بر تو استاد دروغگو ها
_ خفشو
خدای حداقل دروغ میگی با من هماهنگ کن خاله نازی که اومد گفت چیا گفتی کلمو کند گفت نکنه سرگرم یه دختره شده
_ واقعا اینجور گفت
اره تو بمیری
_ اففف
تو که نازی نمیخای چرا قبول کردی بری خواستگاری اخه
_ ندیدی چیکار میکرد مامانم شیرم حلالت نمیکنم ،چرا قبول نمیکنی داره 30 سالت میشه و اففف
بیخیال نازی دختر خوبیه یکم سعی کن بشناسیش
_حسام ببند برادر من
چشم
اومد عکسای روی میز برداشت
پرونده جدید؟
_اوهوم
همینجور نگاه میکرد رسید به عکس دختره
بهبه ببین کی اینجاست این اینجا چیکار میکنه
سرمو بلند کردم نگاه حسام کردم با تعجب
چیه مثل جغد زل زدی بهم
_ میشناسیش
اره
_ تو نورا ملکی و میشناسی ؟
گفتم که اره
_ ازکجا
یه مدت توی کافه بهرام کار میکرد بعد همیشه میرفتم اونجا پیش بهرام میدیدمش دختره نازیه
_باهاشم حرف زدی
نه ولی میدونم که بین بهرام نورا یه چیزای بوده
_ چه چیزای مثلا
خب انگار تو رابطه بودن خیلی بهم نزدیک بودن
_ چیز دیگه ام میدونی
نه ولی میتونم شرط ببندم یه چیزی بینشون بوده چون حتی بهرام میبرد تا نزدیکی خونش میرسوندش یه روز اونجا بودم کافه رو میخواست ببنده گفت باید نورارو برسونه
_ جالبه میتونی زنگ بزنی بهرام از زیر زبونش حرف بکشی ببینی چیزی درمورد گذشته دختره میدونه یا نه خبری ازش داره یا نه چمیدون هرچی که فک میکنی مهمه
باشه الان زنگ میزنم
_ باشه صبر کن خودکار برگه بیارم
حله
خودکار برگه رو اماده کردم نشستم کنار حسام حسام زنگ زد
حسام الو
بهرام الو سلام چهطوری
حسام قربون داداش تو چهطوری چیکارا میکنی دیگه خبری ازت نیست
بهرام فدات نه والا درگیر کارای کافه میخام یه شعبه دیگه بزنم درگیر اونم
حسام با خنده گفت
چیه نکنه دختره ازت خواسته یه کافه به نامش کنی
بهرام کدوم دختره
حسام دوست دخترت که گردنش نمیگیری
بهرام به جون حسام نمیدونم کیو میگی
حسام بابا تو دیگه چقدر گیجی نورارو میگم
بهرام داداش اون که دوست دخترم نبود
حسام داداش من خودم دیدم هر روز میبردی میرسوندیش
بهرام اون که به خاطر یه سری مسائل
حسام چی
بهرام این دختره دختره زن بابامه
چشمام از جا کنده شد نگاه حسام کردم اروم گفتم ادامه بده
حسام با تعجب گفت چی میگی دختره خاله صدف
بهرام اره مامان صدف ازم خواست پیش خودم نگهش دارم مراقبش باشم بعد یک دفعه دختره نیومد هرچی زنگ زدم جواب نداد خبری ازش نبود منم بیخیال شدم گفتم لابد دیگه نمیخاد کار کنه به مامان صدف هم گفتم قرار بود بره دیدنش
خب
بهرام خندید حالا تو چرا اینقدر کنجکاو دختره ای
همینطور بابا داستانش اخه جالب بود حالا رفت دیدنش
اره رفت ولی دختره اون موقعه خونه نبود باباهه خونه بود دیگه یه مقدار پول تویه ساک بر دختره برده بود داد دسته باباهه
عجب
حسام من باید قطع کنم دارن صدام میکنن بیا بهم سر بزن
حتما داداش حتما میام برو موفق باشی
خداحافظ
خداحافظ
چه فیلمی بود برگام ریخت
_ حسام یه دقیق خفشو دارم فک میکنم
خو گمشو اونور
پیتزا رو از رو میز برداشت شروع به خوردن کرد بلند شدم شروع کردم راه رفتن از این گوشه به اون گوشه این دختر خبر داره از این چیزا..........
ماهان
ماهان با توم
یک دفعه به خودم اومدم
_ بله
زهرمار چرا ده بار صدات میکنم جواب نمیدی
_ دوبار بیشتر صدا نکردی
چپ چپ نگام کرد
_ تو نمیخای بری خونت
نه امشب اینجام البته تا 11 بعد میرم
_ بهسلامتی کدوم قبرستونی حالا میخای بری
بچه ها گفتن بریم یه مهمونی
چپ چپ نگاش کردم گفتم
_ مهمونی اونم 11 شب
ماهان به جون تو یه قطره الکل هم اونجا نیست دختر هم نیست
_ جون خودتو قسم بخور مردک اخه تو بری مهمونی اونم یه همچین مهمونی ساده
خراب نکن دیگه گزارش نده اینبار به نوشین حوصله بحث ندارم باشه اصلا خودت هم بیا یکم حال و هوات عوض شه
_ حوصله ندارم
بیا قول میدم حوصلت سر نره
_ حسام خیلی عوضی مثل خر شرک هم نگام نکن تو دنبال شریک جرمی که خاله فهمید بگی منم اونجا بودم
خندید
پس چی عاشق چشم ابروت نیستم که قیافتو 24 ساعته ببینم
_ گمشو
حالا یه چی درست کن بخوریم برا شام
_ تو سراشپزی تو بیا درست کن
جون ماهان نمیتونم از صبح تو رستوران غذا درست کردم دیگه حوصله اشپزی ندارم
_بیا دیگه لوس نشو منم خیلی وقت غذا درست حسابی نخوردم
باهام میای پارتی شب
_ نمیدونم فعلا حالا تا11
بلند شد رفت سمت اشپز خونه دراز کشیدم روی مبل گوشیمو از روی میز برداشتم توی گوشی میگشتم که صدای حسام اومد
میگما من ماه دیگه باید برم تهران
_ اونجا چرا
میخام یه شعبه دیگه رستوران اونجا بزنم
_ تو که گفتی میخای همین شهر های نزدیک بزنی
خب گفتم یه مرده اومد رستوران از کله گنده های تهران
_ خب
اون ازم خواست برم شعبه دوم اونجا بزنم شریکی دخترش اشپز میخاد بشه گفت من سرمایه میدم نصف رستوران به اسم دخترم نصف دیگش به اسم من باشه با هم کار کنیم
_ خب
خب کوفت اگه باهاش شریک بشم کم کم میتونم توی شرکتش که مواد غذاییه شریک شم بعدم حتی میتونم شرکت خودمو بزنم
_ خیلی خوبه موفق باشی
ولی خب یه بدی داره که باید بلند شم برم اونجا یه چند سال
_ اره
تو انتقالی بگیر بیا باهم بریم
_ خفشو بابا حوصله داری کلی دردسر برو بیا داره
ولی از یه جهت میتونی فرار کنی از دست نازی مامانت
_ هه نمیتونی وسوسم کنی
من نمیدونم ولی اگه بزور رفتی سر سفره عقد نگی چراا
_ مگه بچم
من که نمیدونم ولی نقشه های بدی برات کشیدن نوشین هم عضو گروهشون شده
بلند شدم رفتم توی اشپز خونه نشستم روی صندلی
_ جدی میگی بخدا خاله بدجور گیرداده به ازدواجت میگه من نوه میخام عروس میخام میدونی که از وقتی جواب ازمایشات اومده بدجور ترسیده
_ اففف اخه من از یک لحاظ میترسم باهاش بحث کنم حالش بدتر بشه از یه جا واقعا نازی نمتونم تحمل کنم
بیا بریم اونجا باشی کمتر گیر میده
_ حسام بعضی موقعه ها میخام با پشت دستم بزنم دهنت که دیگه نتونی چرت بگی من مامانم حالش خوب نیست هر لحظه ممکنه خدای نکرده حالش بد بشه
دکتر گفت به موقعه فهمیدیم الانم شیمی درمانی میره خداروشکر اونقدر چیز ترسناک خطرناکی نیست
_ بازم جابه جایو حوصلشو ندارم
حالا فکراتو بکن بهم خبر بده
_ حله
گوشیم زنگ خورد سرگرد دهقانی بود جواب دادم
_ الو سلام سرگرد
کلی دور ورش سروصدا بود به زور صداشو میاومد
سلام سرگرد مرادی یه خبری شده
_ چی شده
جسد صابر سهرابی توی یکی از خرابه های همون محله پیدا کردیم
به سرعت از جام پریدم
_ خب
فرستادیم اتوپسی
_ جای چاقو بود روی بدنش
بود ولی
_ ولی چی
یه جای چاقو نبود فقط کل بدنش تیکه پاره شده بود همه اعضا بدنش ریخته بود بیرون و تازهه بوده یعنی برای دیشب نبوده همین ساعتای 5و6 عصر بوده
_ پس عصر بوده
بله و یه چیز دیگه
_ دیگه چی
خانوم ملکی نورا ملکی توی محل دیده شده طرفای ساعت 7 یعنی ساعت 7 از محله خارج شده
_ الان کجاست
توی بازداشتگاه
_ من الان میام
باشه خداحافظ
_ خداحافظ
قطع کردم واقعا باورم نمیشه این دختر یعنی امکان داره کار نورا باشه
چی شد
_ من باید برم اداره یه کار فوری برام پیش اومد
چی شده
سریع رفتم تو اتاق همینجور که داشتم لباسم عوض میکردم
_ دختره نورا نرفته احتمالا قاتل نورا باشه
حسام با تعجب گفت
چی امکان نداره اخه اون بچه
_ انگار اونقدرام که میگی بچه بچه نیست
_ من رفتم فعلا
<نورا>
با دوتا دستم سرمو گرفته بودم دیگه انقدر گریه کردم دیگه اشکی برام نمونده بود توی این دو روز واقعا نابود شدم لرزش دستام هنوز خوب نشده بود یک دفعه یه خانوم اومد در باز کرد گفت
سرگرد منتظرته توی اتاق بازجویی
باز اشکام سرازیر شد دستامو با دستبند بست قلبم انقدر تند میزد یکدفعه همه چیز تار شد افتادم دیگه هیچی نفهمیدم...
«ماهان»
توی اتاق بازجویی منتظر بودم تا بیارنش یه سرباز اومد داخل
سرگرد متهم حاش بد شد
سرمو با دوتا دستم گرفتم بلند شدم
_ کجاست
بفرمایید
همراه سرباز کریمی رفتم تا از اتاق بازجویی زدم بیزون سرگرد دهقانی رو دیدم
داره میاد متهم تو اتاق تو برو
_ کریمی گفت حالش بد شد
میدونی که برای اینکه خودشونو مظلوم بگیرن بکن مقصر نیستن از این کارا میکنن برو الان میارنش
رفت ته دلم میگفت یه دختر نمیتونه دل و روده کسیو در بیاره واقعا سخته قبول کردنش برام اخر این ماجرا قراره چی بشه نمیدونم
رفتم تو اتاق نشستم روی صندلی سرمو تکیه دادم
_ اففف
صدای در اومد درست نشستم روی صندلی صدای باز کردن دستبندش اومد بعدم بسته شدن در بدون اینکه برگردم بهش نگاه کنم گفتم
_ بیا بشین
«نورا»
با صدای خیلی سرد مردی که قرار بود بازجویی کنه گفت
بیا بشین
با پاهای لرزون رفتم طرف میز روی صندلی نشستم سرم پایین بود
صدای نیومد فقط صدای نفس کشیدنش سرمو بلند کردم دیدم سرگرد مرادیه ناخوداگاه کل استرس ترسم تموم شد ولی نتونستم خودمو کنترل کنم با صدای بلند شروع به گریه کردن کردم یک دستپاچه شده بود از اون حالت سردش بیرون اومده بود اروم گفت
اروم باشه گریه نکن
نمیتونستم اصلا اروم باشم بلند شد کنارم اومد
نگاه با گریه کردن چیزی درست نمیشه خب اروم باش باشه
باز نتونستم اروم بگیرم خیلی ترسیده بودم دستو پاهام میلرزید
کریمی خاموش کن ضبط دوربینارو
صدای کریمی از بلندگو اومد
چشم قربان
یک دفعه منو کشید توی بغلش بی اختیار چشام بسته شد اروم در گوشم شروع به حرف زدن کرد
اروم باش خب میدونم خیلی سخته که الان اروم باشی ولی الان باید اروم باشی باشه
همینطور که تو بغلش بودم اروم گفتم
_ باشه
افرین دختر