نسیم خنکی از بین درختها رد میشد و برگها آرام تکان میخوردند. پادشاه همراه با سربازها و ژنرالها آماده رفتن به شکار بودند که ناگهان خشخش برگها و بالزدن پرندهها سکوت جنگل را شکست.
سربازها تیرهاشون رو آماده کردن و با احتیاط نگاههاشون رو دوختن به اطراف. پادشاه اما با قدمهای آرام و مطمئن به سمت صدا رفت. پشت یکی از درختها، پای کوچک یه بچه پدیدار شد. پادشاه فوراً دستور داد:
«اسلحهها رو غلاف کنید!»
وقتی نزدیکتر شد، بدن بچه از ترس و خستگی میلرزید. دستش رو آرام روی شونهی او گذاشت. بچه برگشت، چشمهاش رو به پادشاه دوخت و همون لحظه بیهوش شد.
پادشاه سریع او رو در آغوش گرفت. خون از سمت گردن و شانه چپ پسرک جاری بود، ولی هیچ جای زخمی مشخص نبود.
در همان حین که پادشاه منبع خون را دنبال میکرد، چشمش به پاهای پسرک افتاد. پاهای او پر از زخم بود، انگار از چیزی فرار کرده باشد. پادشاه فکر کرد: «حتماً از یه حیوان وحشی فرار میکرده…» اما وقتی نزدیکتر شد، متوجه شد زخمها نه از حیوان بودند و نه از تیغ شمشیر.
سربازها که ظاهر پسرک رو دیدن، ترسیدن چون ظاهر متفاوتی داشت!
در همین حین یکی از سرباز ها گفت:<<سرورم...می خواین این بچه رو با خودتون ببرید؟>>
پادشاه یک نگاه ترسناک به سرباز انداخت و گفت:
<<اون فقط یه بچه پنج سالست چیزی برای ترسیدن نداره.>>
پسرک ظاهری ترسناک و در عین حال زیبا داشت. موهای سفید مثل برف، پوست شفاف و پاکیزه، اما بدنش پر از خون بود.
پادشاه با نگاهی جدی به سربازها گفت:
«هر چی هم که باشه، این کودک هنوز یه بچه است. جنگل رو بگردید، شاید والدینش رو پیدا کنید… یا حداقل چیزی دستگیرتون بشه.»
سربازها با ترس ولی اطاعتگر شروع کردن به گشتن اطراف. جنگل ساکت بود، اما انگار چیزی پشت درختها کمین کرده بود،پادشاه کودک را در آغوش گرفت و سوار اسب شد. هنوز چند قدمی نرفته بودند که ناگهان حس کرد چیزی به آنها خیره شده. سریع نگاهش را به اطراف دوخت، اما چیزی ندید. نفسی عمیق کشید و دوباره به مسیرش نگاه کرد. با اطمینان، اسب را به سمت قصر هدایت کرد.
وقتی به قصر رسیدند، پرنسس ههسو، دختر پنج ساله، با خوشحالی دوید تا پادشاه را استقبال کند. پادشاه نگاهی به پسرک انداخت و دید اگر دخترش او را ببیند، ممکن است بترسد. پس سریع او را به ژنرال سپرد تا ببره پیش طبیب و درمان شه.
خودش از اسب پیاده شد، پرنسس را در آغوش گرفت و روی شانههایش گذاشت. ههسو با کنجکاوی پرسید:
«بابا، چی شکار کردی؟»
پادشاه لبخندی زد و جواب داد:
«دو تا بوغلمون و یه دوست جدید برات پیدا کردم، تا تنها نباشی.»
ههسو با هیجان گفت:
«آخ جون! ولی… کجاست؟»