در جهانی که قدرت در دست خانوادههای بزرگ و بانفوذ متمرکز شده، خانواده رازایان در رأس همه قرار دارد.
این خانواده با نفوذ عظیم و قلمرویی وسیع، به عنوان قدرتمندترین خاندان شناخته میشود. رازایان به سه نسل تقسیم میشوند: نسل اول، که شامل اجداد خانواده است؛ نسل دوم، که پدران و مادران این خاندان بزرگ را تشکیل میدهند؛ و نسل سوم، که نوههای خانواده هستند. در این خاندان، رسم است که به چهار نوه اول عنوان «خون اول» داده شود – نوعی لقب ویژه که نشاندهنده برتری در قدرت و نفوذ است. اما برای عضویت در این چهار خون، باید پسر اول از زیرخانوادهها باشی.
خون اول: تارو
او از خانواده اصلی خون اول است. تارو پسری با ذهن قوی و وفاداری مطلق به قوانین و مقررات خانواده توصیف میشود، اما در عمق قلب و ذهنش، سایهای تاریک نهفته است. او به همه بیاعتماد است، هرچند این احساس تنهایی و بیاعتمادی را هرگز بروز نمیدهد و کسی از آن خبر ندارد. تارو از طریق مادرش به خانواده رازایان متصل است و به همین دلیل، از سوی برخی از نسل دوم و اول، مورد بیاعتمادی و کمارزششماری قرار گرفته.
خون دوم: سانو
پس از تارو، سانو بزرگترین نوه پسر از نظر سن است. او پسری قدبلند و لاغر با هوش تاکتیکی فوقالعاده توصیف میشود. زیرک، مرموز و همانند تارو، به قوانین خانواده وفادار است. سانو از طریق پدرش به خانواده رازایان مرتبط است و به همین دلیل، نسلهای دوم و اول او را بیشتر ارج مینهند و مورد لطف قرار میدهند. از نظر آنها، سانو شایسته مقام اول در میان خونهای اول است. رابطهاش با تارو و دیگران نامشخص و پر از رمز و راز است.
خون سوم: فانو پسری بسیار قدرتمند در جنگ است؛ هنر او نبرد است. او فردی خطرناک و ترسناک با قدرت بدنی فوقالعاده توصیف میشود. وفاداریاش به خانواده کمتر است، اما در لحظات حساس میتوان روی او حساب کرد. در گذشته، او مانند پلی میان سانو و تارو بود، اما پس از یک درگیری و جنگ خطرناک با تارو، روابطشان تیره شد و او دیگر وفاداریاش را به کسی نشان نمیدهد. فانو نیز مانند تارو، از طریق مادر به خانواده متصل است و روابط خوشی با خاندان ندارد. در گذشته، رابطه بسیار نزدیکی با تارو و سانو داشت، اما به دلیل تمایل به رقابت با تارو و تصاحب جایگاهش، رابطهشان کاملاً نابود شد. او تارو را رقیب اصلی خود میدانست.
خون چهارم: ساجیو فردی عصبانی است که افکارش برای دیگران غیرقابل پیشبینی است، اما در عین حال، احساساتی عمیق و قلبی شکننده دارد. او برادر کوچکتر تارو است و در هنر جنگ مهارت دارد. ساجیو و فانو دشمنی و رقابت شدیدی با یکدیگر دارند؛ هر دو از قدرت تخریبی هولناکی برخوردارند.
در میان اینها، فردی به نام هاسو وجود دارد. او شخصیتی قابل احترام و نسبتاً وفادار به خانواده است، با هوش بالا و احترام عمیق به خاندان. هاسو کمتر خود را در مرکز توجه قرار میدهد و در سایه عمل میکند. او برادر کوچکتر فانو است و به عنوان عضو غیررسمی چهار خون اول شناخته میشود. هاسو همچنان رابطه خوبی با تارو دارد و او را مانند برادر بزرگتر میبیند.
و حالا، دختری به نام نارسا: او دختری قوی، دلسوز و با هوش تاکتیکی و عملی بالا، اما نسبتاً ساده است. از نظر سنی، او از همه خونهای اول بزرگتر است و اولین نوه خانواده به حساب میآید، اما به دلیل جنسیتاش، عنوان خون اول به او داده نشده و برادر کوچکترش، سانو، این لقب را گرفته. نارسا روابط نزدیکی با خون اول، تارو، داشته یا دارد. برخی از نسل دوم نفوذ زیادی بر او دارند و او به خواستههای آسمانها (نسل اول و دوم) پایبند است، زیرا از آنها میترسد.
شروع داستان
تارو در حال قدم زدن در قصر بود و به سمت دیدار با نسل دوم میرفت، که در قلمروی آسمانها قرار داشتند. قلمروی آسمان جایی است که نسلهای اول و دوم زندگی میکنند. از خیلی وقت پیش، پیشگویی شده که یکی از اعضای خون اول، قلمروی آسمانها را به آتش میکشد و رهبری ارتش جهنم را بر عهده میگیرد.
راوی داستان : خونهای اول از قدرتهای فرابشری و شمشیرهای بسیار قدرتمند برخوردارند:
• تارو: شمشیر رعد و برق
• سانو: شمشیر آب
• فانو: شمشیر آتش
• ساجیو: شمشیر باد
• هاسو (عضو غیررسمی): شمشیر خاک
در این جهان، سه ارتش بسیار قدرتمند وجود دارد: ارتش بهشت (در اختیار نسل اول و دوم)، ارتش جهنم (با اطلاعات نامعلوم) و ارتش سایه (که تنها با شمشیر سایه قابل کنترل است).
تارو سوار بر اژدهای سهسر طلاییاش، تارا، به سمت قلمروی آسمان پرواز میکرد. او به زمین و قصر پشت سرش خیره شده بود، انگار به پنجرهای خاص نگاه میکرد.
وقتی تارو به قصر آسمانها رسید، تعظیم کرد و با کمری خمیده، گزارش داد. نسل اول از او پرسیدند: «تارو، به نظر تو چه کسی پیشگوییشده است؟» تارو که خودش هم چیزی نمیدانست، با پوزش گفت که نمیداند، اما در قلبش به آن فکر میکرد. نسل دوم به او گفتند: «تو خودت خوب میدانی، تارو. پس خودتو نا اگاه بهانه نگیر که پیشگویی درباره کی است.» تارو با چشمانی گشاد و ظاهری جدی پاسخ داد: «خب، وقتی شما میدانید، چرا از من میپرسید چرا ارتش بهشت رو بسیج نمیکنین ؟» و با این جمله، از نسل اول اجازه ترک قصر را خواست.
تارو به قصر مرکزی در پایتخت بازگشت و جلسهای با همه خونهای اول و نوههای دیگر ترتیب داد.
تارو: «ما باید متحد شویم.»
سانو: خندهای زیرکانه و مرموز.
هاسو: سکوت.
فانو: «برای این کار باید کمی خون ریخته شود.»
ساجیو: «آره، موافقم. پس بیا شروع کنیم.»
پس از این حرف، سانو، فانو، هاسو و ساجیو شمشیرهایشان را بیرون کشیدند و جو سنگینی قصر را فرا گرفت. تارو سکوت کرده و به شمشیرهای کشیدهشده نگاه میکرد، سپس با صدایی بلند گفت: «دیگه کافیه !» و شمشیرش را بیرون کشید. سانو، هاسو، ساجیو و فانو روی زانو افتادند به طرز عجیبی . تارو: «هر کدامتان که خون میخواهد، همین حالا شمشیرش را مقابل من بگیرد.»
با این حرف، همه را میخکوب کرد و سکوتی همهجا را فرا گرفت. ناگهان همه شمشیرهایشان را غلاف کردند و از اتاق بیرون رفتند. هاسو تنها کسی بود که ماند.
پس از ترک دیگران، هاسو به تارو گفت: «چی شده؟ چرا انقدر جدی شدی؟»
تارو: «آنها میخواهند من جنگ دیگری شروع کنم، فقط به خاطر برادر تو.»
هاسو: میخندد و میگوید: «این نسل دوم واقعاً که…»
تارو: «آنها میخواهند من برادرت فانو را به زنجیر بکشم، زندانی کنم یا بکشم. همه به او شک دارند؛ کسی که پیشگویی دربارهاش شده.»
هاسو: «البته بیخود هم نمیگویند. حتی من هم فکر میکنم فرد پیشگویی برادرم است. او هیچ وفاداری به خانواده نشان نمیدهد و به دلیل شخصیت عصبانی و جنگجویش، همه به او شک دارند. از کودکی به خاطر شخصیتاش، برچسب پیشگویی خورده و به دلیل شمشیر آتشاش، همه او را رهبر جهنم میبینند. او از کودکی مورد تنفر و شک آسمانها بوده، مثل من و تو، فقط به خاطر اینکه از طریق مادر به این خانواده لعنتی متصلایم. حالا میخواهند تو با برادرم وارد جنگ شوی.»
تارو: «من اصلاً ارادهای برای این کار ندارم، اما آسمانها من را تحت فشار میگذارند. آره، از کودکی برادرت… هر چه نباشد، او نزدیکترین دوست من بود، بعد از آن اتفاق.»
هاسو: «تارو، هر چه اتفاق بیفتد، من برادرم را رها نمیکنم، حتی اگر احتمال پیشگویی بودنش زیاد باشد.»
تارو: «آره، میدانم.»
در اتاقی دیگر، سانو و فانو کنار هم:
سانو: «نگو که شمشیر تارو را نمیخواهی. نگو که نمیخواهی انتقامت را از آسمانها بگیری. ما با هم میتوانیم تارو را شکست دهیم و رهبر نسل سوم شویم. با هوش من و قدرت تو، ممکن است.»
فانو: نفسی آرام میکشد و میگوید: «شاید با این کار بتوانم انتقامم را بگیرم.»
سانو: خندهای ریز و معنادار.
فانو: «راستی، تو از رابطه خواهرت و تارو خبر داری؟»
سانو: به طرز جدی: «تا وقتی من زندهام، هیچ رابطهای در کار نخواهد بود.»
در همین حین، فرستاده و پیغامبر آسمان به قصر میآید؛ رافع برای دیدار با تارو.
نارسا به دیدن ساجیو میرود:
نارسا: «خب، در جلسه چه اتفاقی افتاد، ساجیو؟»
ساجیو: «هیچی مهم نیست، ملکه.»
نارسا: «لطفاً به من نگو ملکه! فکر کردی من از پچپچ سایههایتان خبر ندارم؟ من میدانم که جنگی در راه است؛ یک جنگ پر از خون.»
ساجیو: «آره، و من تشنهام. این جنگ میتواند راه نجات یا نابودی از این خانواده پر از رسوم لعنتی باشد.»
نارسا: با عصبانیت اتاق را ترک میکند، اما برای چه؟
چند هفته بعد، تارو دوباره در قصر آسمان:
نسل دوم: «گزارش بده.»
تارو: «ارتش بزرگی به طرف قصر من میآید، به رهبری سانو و فانو، با همراهی هاسو.»
نسل دوم: «برو و شکستشان بده و سرهایشان را تقدیم آسمان کن.»
تارو: «خودم میدانم چه کار کنم. لطفاً در مسائل زمین زیاد وارد نشوید؛ این مشکل من است.»
نسل دوم: «سکوت. جایگاهت را از یاد نبر، تارو. و راستی، ما تو را تحت نظارت داریم. خودت خوب میدانی منظورمان را. از نارسا فاصله بگیر؛ این آخرین هشدار است.»
تارو با مشتی محکم – در حالی که هنوز در حالت تعظیم است – به زمین ضربه میزند و زمین پر از ترک میشود. در همین حین، نسل اول میگوید: «بس است. تارو، میتوانی به قصرت برگردی.»
تارو: «بله، سرورم.»
راوی داستان: تارو و نارسا عاشق یکدیگرند، اما این عشق ممنوعه است و از سوی آسمانها لعنشده. دیدارشان ممنوع است و تارو هر بار فقط به پنجره اتاق نارسا نگاه میکند. نارسا به دلیل ترس از آینده و آسمانها، خود را تحت فشار قرار میدهد تا تارو را فراموش کند، و انگار آسمانها کسی دیگری را برای او در نظر دارند.
تارو برادرش ساجیو را احضار میکند:
تارو: «آماده شو؛ داریم میرویم که از قصر دفاع کنیم.»
ساجیو: «باشه، داداش.»
تارو که داشت اتاق را ترک میکرد، ساجیو از پشت به او گفت: «آیا واقعاً تصمیمات درست بود؟ به خاطر شمشیر رنگینکمان.»
تارو سکوت میکند و میگوید: «نمیدانم؛ شاید آره یا نه.»
ساجیو: «و در مورد نارسا میخواهی چه کار کنی؟ مواظب باش به خاطر یک دختر، کل این خانواده را به جان هم نیندازی. خلاصه، هر کاری کنی، داداشت پشت سرت است، اما من میگویم از خیرش بگذر. او همینجوری هم میخواهد با یکی دیگر ازدواج کند.»
تارو: «با کی؟»
ساجیو: «انگار از خانواده یحیون است طرف.»
تارو: «و او قبول کرده؟»
ساجیو: «به ظاهر آره. خودت که میدانی او چقدر فرمانبردار نسل دوم است و میترسد؛ ترسی که حتی به خاطرش حاضر است از عشقش نسبت به تو بگذرد.»
تارو: «بس است. این را میگذارم برای بعد از جنگ. ببینیم چه میشود. اگر سرنوشت خواست، حتی حاضرام به خاطرش آسمانها را به آتش بکشم.»
ساجیو: با مکثی کوتاه و چشمانی پر از تعجب: «داداش، این اصلاً خوب نیست و ممکن است به خاطر این دختر، آسمانها به تو به عنوان فرد پیشگوییشده نگاه کنند.»
تارو: نفسی عمیق میکشد و میگوید: «دیگر حوصله ندارم.»
اما منظورش از اینکه دیگر حوصله ندارد، چیست؟!
فرستاده آسمان که به دیدار تارو آمده، در اتاق تنها به او میگوید:
رافع: «چطوری؟ حالت خوب است؟»
تارو: میخندد و میگوید: «ما در حال جنگیم، تو حال من را میپرسی؟»
رافع با خنده و صدای بلند: «خب، پس مثل همیشه دوست داری برویم سر اصل مطلب.»
تارو: «اینطوری در وقت هر دویمان صرفهجویی میشود.»
رافع: «خب، پس به من بگو چرا شمشیر رنگینکمان را شکستی؟ نگو که فکر میکردی ما از این خبر نداریم.»
تارو: از جا بلند میشود و چند قدم آهسته برمیدارد: «نه، خوب میدانم که هیچ چیز از چشم و گوش شما دور نمیماند.»
رافع: «آیا واقعاً ارزشش را داشت؟ میدانم قصدت خوب بود، اما همینطور که میبینی، حتی شکستن شمشیر رنگینکمان – که یکی از سه شمشیر خدا است – نتوانست جلوی جنگ آینده را بگیرد. فکرش را بکن، تارو، رهبر خونهای اول از نسل سوم، با اینکه دو تا از شمشیرهای خدا را داشته، یکی را میشکند و بین دیگر خونها تقسیم میکند برای تعادل و صلح.»
و بعد رافع با صدای خیلی بلند میخندد: «این کارت واقعاً خندهدار است.» سپس با ظاهری جدی و بدون خنده به تارو میگوید: «برای جنگ با آسمان، فقط شمشیرهای خدا میتوانند کارساز باشند و تو یکی را داری و یکی را شکستی. میدانی هر سال که میگذرد، قلمروی آسمان بیشتر وارد ترس میشود از سقوط. تمام چیزی که آنها میخواهند، سر فانو است. خدا را شکر کن که آنها به تو شک ندارند به عنوان فرد پیشگوییشده.»
تارو: «نگران نباش؛ شمشیرهای آنها هیچکدام جزو شمشیر خدا نیستند.»
راوی داستان: سه شمشیر خدا عبارتند از شمشیر رعد، رنگینکمان و سایه.
در همین حین، نارسا و ساجیو:
نارسا: «تا کی میخواهی از من هم پنهان کنی، ساجیو؟»
ساجیو: «منظور؟»
نارسا: «من درباره سه شمشیر خدا میدانم.»
ساجیو: با چشمانی گشاد و متعجب.
نارسا: «من در همه جای این قصر چشم و گوش دارم. پس دیگر قایم نکن و به من بگو چه شده و چرا قلمروی آسمانها انقدر به برادرت فشار میآورند تا بجنگد.»
ساجیو: «خب، حالا که از وجود سه شمشیر خدا میدانی، بیا تا بقیه را بهت بگویم. داداش من، تارو، صاحب یکی از سه شمشیر خدا است؛ یعنی شمشیر رعد با قدرت تخریبی خیلی خیلی زیاد و تیغهای خیلی تیز، جوری که گفته میشود حتی میتواند فضا را هم برش دهد.
شمشیر رنگینکمان: این شمشیر را تارو در جنگ با خانواده رقیب یحیون به دست آورد و کاربر قبلی را کشت و شمشیر را تصاحب کرد. اما وقتی دید که این دو شمشیر با قدرت تخریبی بالا خیلی قوی هستند، برای برقراری تعادل در خانواده، با یک ضربه خیلی قوی با شمشیر خودش، توانست شمشیر رنگینکمان را به چند شمشیر زیرمجموعه عنصری تقسیم کند: آب، خاک، آتش و باد. این چهار شمشیر در اصل یک شمشیر هستند و نام رنگینکمان به خاطر این گذاشته شده که این شمشیر میتوانسته از هر چهار عنصر استفاده کند.
تارو برای حفظ تعادل، مخفیانه این چهار شمشیر را بین خونهای اول تقسیم کرد، اما هیچکس دیگر نمیداند که این شمشیرها را چه کسی به آنها داده، جز من.
و میرسیم به شمشیر سایه: از این شمشیر و مکانش چیز زیادی نمیدانم، اگر راستش را بگویم. راستی، میخواستم چیزی ازت بپرسم.»
نارسا: «میتوانم فکر کنم چی میخواهی بگویی.»
ساجیو: «بردارم واقعاً عاشقته و تو این را میدانی. او به خاطر تو حاضر است…»
نارسا: «بس است. دیگر نمیخواهم بشنوم.»
رافع به تارو: «من هم میدانم که شمشیرهای عنصری اصلاً به قدرتمندی سه شمشیر اصلی – یعنی همان خدا – نیستند و قدرت تخریب آسمان را ندارند، اما آیا فکر نمیکنی اگر فانو از این راز باخبر شود که شمشیرهای عنصری در واقع تکههای شمشیر رنگینکمان هستند و او میتواند با در کنار هم گذاشتن چهار شمشیر عنصری، دوباره شمشیر رنگینکمان را بسازد و از آن استفاده کند تا به قلمروی آسمان حمله کند؟»
تارو: «بله، این ریسک شکستن شمشیر رنگینکمان بود. فکر میکردم با این کار تعادل و صلح برقرار شود. رافع، چرا اصلاً خودت به جنگ فانو نمیروی؟» و بعد میخندد.
رافع: با خنده بلند: «فکر کردی این به ذهن خودم نیامده بود که ارتش بهشت را بسیج کنم به طرف فانو و متحدانش و او را بکشم؟ اما به دستور نسل اول، هیچکسی جز آنها قادر به فرمان ارتش بهشت نیست و آنها فعلاً از این کار خودداری میکنند.»
تارو بلند میشود و میخواهد برود.
رافع: «کجا؟ من تازه آمدهام.»
تارو: «حرفهای مهمی زدیم. میخواهم قبل از جنگ، نارسا را ببینم.»
رافع: میخندد و میگوید: «تو در حضور فرستاده ویژه آسمان از ملاقات با نارسا میگویی؟ نمیترسی که آسمانها حسابت را برسند؟»
تارو: «اگر میخواستی جلویام را بگیری، به جای حرف زدن، الان بلند میشدی و جلویام میایستادی.»
رافع: «ای احمق عاشق، برو. اما این را یادت باشد: عشق شما ممنوعه است و پایان خوشی نخواهد داشت، پسرک عاشق. حالا که میخواهی به دیدارش بری، بدون که باید روبهروی کل آسمان بایستی. این حتی میتواند دلیل قتل تو شود.»
راستی ملانی ازم خواست برات پیامی بیارم
اینکه منالی بهت اعتماد کامل داره و پشت سرت وایساده توی دربار اسمان . برات یک تکیه گاه خوبه ولی مواظب باش ملانی دو روی یک سکه است
تارو: نگاهی به رافع میکند ملانی ؟ و هیچ نمیگوید و میرود.
تارو به اتاق نارسا میرسد و ساجیو را میبیند.
تارو: «ساجیو، لطفاً تنهایمان بگذار و برای جنگ آماده شو. من هم نیم ساعت دیگر میآیم.»
ساجیو: «بله، داداش.»
همین که ساجیو بیرون میرود، نارسا به بغل تارو میپرد و بوسهای عمیق و سرشار از گریه آغاز میشود.
تارو: «ملکه زیبای من، گریه نکن. این آخرین بار نخواهد بود.»
نارسا: «نه، تو اشتباه میکنی. این آخرین بار است. من قرار است چند ماه دیگر ازدواج کنم. این بوسه از طرف من برای تو مثل هدیه خداحافظی و یک یادگاری است.»
تارو: «باشه، باشه. این آخرین جنگ است. بگذار تمام شود و بعدش دوباره میآیم پیشت.»
نارسا: «لطفاً من را فراموش کن. من قدرت ایستادن جلوی خواسته آسمانها را ندارم.»
تارو: «که اینطور… من به خوشی تو خوشحالم، هر چه هم که بشود.»
تارو میخواست اتاق را ترک کند، اما نارسا دستش را میگیرد و میگوید: «نه، نمیتوانم ولت کنم و نه داشته باشمت.»
تارو: «حداقل خوشحالم که عشقمان یکطرفه نبوده.»
نارسا: «بمان.»
تارو: «حالا که به من هدیه خداحافظی دادی، من هم از خودم چیزی بهت هدیه میدهم.»
وقت جنگ فرا میرسد. ارتش متحدین فانو، سانو و هاسو در برابر ارتش ساجیو و تارو – که سوار بر شاه اژدهایان، تارای طلایی است.
دو ارتش روبهروی هم؛ هیچکس صحبت نمیکند. ناگهان فانو با صدایی مهیب داد میزند: «من آمدهام تو را بکشم، تارو، چون تو برای قلمروی آسمانها نقش نگهبان را بازی میکنی. تو خادم و مطیع آسمانیای، نوکر بدبخت!»
و بعد از شمشیرش، موج بزرگی از آتش به هوا ایجاد میکند.
تارو سوار بر اژدها: «هنوز هم دیر نیست. برو و برگرد به قصرت.»
فانو با خندهای بلند و تحقیرآمیز: «خودت هم خوب میدانی که من از کودکی یک هدف داشتم: نابودی آسمانها، چون آنها از کودکی به من برچسب پیشگویی زدند. حالا من به همهشان جوابی که میخواهند میدهم. آره، من آسمان را نابود میکنم با قدرت شمشیرم و دو شمشیر دیگر. ما آسمان را به سقوط میبریم!»
تارو : گوش کن این کارت میتونه عواقب خیلی بدی برای خانواده ما داشته باشه تو با این کارت پای ارتش بهشت و ملانی رو حتی میتونی به جنگ با خودت باز کنی
فانو : ملانی ؟ و بعد خنده ای بلند بعد از تو میرم سراغ اون نگران نباش
تارو: که این طور
فانو :حملهههههه
دو ارتش به هم برخورد میکنند. آسمان پر شده از اژدهایانی که با هم میجنگند، غولهای زیادی که در هر دو ارتش وارد نبرد میشوند، و ارتشهای انسانی که با تمام قوا میجنگند. وسعت جنگ چیزی به اندازه ۵۰ کیلومتر است. یک دسته خیلی بزرگ از خفاشهای غولپیکر بالای قصر پرواز میکنند از ارتش سانو. تارو سوار بر اژدهایش به تنهایی درون دسته خفاشها میشود و با رعد و برق تعداد زیادی از آنها را میکشد.
فانو همراه با سانو به جنگ تارو میروند و ساجیو با هاسو درگیر میشود. سانو و فانو با هم به تارو حمله میکنند؛ سانو با درست کردن جریان آب، جلوی رعد را میگیرد.
سانو: «تارو، میخواهم چیز جدیدی بهت نشان دهم که برای کشتن تو توانستم آزادش کنم.»
در همین حین در قلمروی اسمان و در دربار نسل اول
ملانی : من دارم اماده میشم تا به کمک تارو برم و ارتش بهشت همین الانشم اماده است
نسل اول : نه تو اجازه این کارو نداری
ملانی : اگه من نرم ممکنه وضعیت از اینی که هست بد تر بشه
بعضی ها در نسل دوم : تو میخوای به کمک تارو بری اگر تارو فرد پیش گویی باشه چی اون موقع ما با انتخاب خودمون به پیش گویی کمک کردیم
ملانی : من به تارو اعتماد کامل دارم اون این کارو…
نسل های اول : بسه تو نمیتونی اینکار بکنی اگر تو مداخله کنی ابعاد این جنگ خیلی گسترده تر میشود
راوی داستان : ملانی از نسل دوم فرمانده پر افتخار ارتش بهشت او از نفوذ و احترام زیادی در بین نسل های اول و دوم برخوردار است خیلی ها حتی در نسل دوم از او میترسند او فردی رک است که به خدای جنگ معروف است گفته میشود او قادر به شکست همه خون های اول و حتی تارو با یک شمشیر خدا هم زمان است او مردی نسبتا قد کوتاه ولی قدرت بدنی فاجعه بار است و روابط خیلی خوبی با تارو دارد
ناگهان کل بدن سانو پر از یخ میشود و انگار توانسته قدرت بیداری شمشیرش را آزاد کند. در همین حال، باران میگیرد و سانو قطرههای باران را به تیر های یخی تبدیل میکند و بر سر ارتش تارو و ساجیو میریزد و تعداد خیلی زیادی را میکشد. حالا او با قدرت بیداریاش میتواند آب را به یخ تبدیل کند و شرایط اب و هوا را سرد کند . فانو داد میزند: «آره، آره! حالا وقت مردن است!» و قدرت بیداری شمشیر آتش را آزاد میکند؛ شمشیر آتشاش از رنگ نارنجی و زرد به رنگ تیز بنفش و آبی با حرارت خیلی زیادتر تبدیل میشود و بدنی پوشیده از آتش در حالی که زمین زیر پایش به خاطر حرارت بالا به مذاب تبدیل شده است .
تارو با خنده: «باشه، پس انگار آخر توانستید قدرت بیداری شمشیر را آزاد کنید.»
و بعد با شمشیرش به آن دو حمله میکند. فانو و سانو هر کاری میکنند، انگار مساوی هستند با تارو؛ نمیتوانند کاری بکنند.
در همین حین، ساجیو قدرت بیداریاش را آزاد میکند و گردبادهای خیلی تند و بزرگی به ارتفاع ۲۰۰ متر روی سر ارتش متحدین پیاده میکند. فانو میفهمد که نمیتوانند به تارو صدمه جدی بزنند و به خاطر همین، با نقشهای زیرکانه، تیری آتشین به طرف ساجیو – که پشت سر تارو میجنگید – شلیک میکند. تارو اول فکر میکند تیر به خطا رفته، اما بعد میبیند که به سمت ساجیو میرود و با سرعت برق خودش را به پشت ساجیو میرساند و تیر به درون سینهاش داخل میرود.
ساجیو که حسابی هاسو را شکست داده بود، میبیند که چطور برادرش از آسمان جلوی صورتش سقوط میکند به زمین.
هاسو که به زمین افتاده پس از نبرد با ساجیو، هر دو دستش را به طرف آسمان بلند میکند. فانو میگوید: «احمق، این کار را نکن! میخواهی همهمان را بکشی؟ این کار را نکن!» سانو با چشمانی پر از ترس به هاسو نگاه میکند و میگوید: «هههی تو دست نگهدار!» با صدایی وحشتزده. ساجیو که به طرف برادرش رفته، به هاسو نگاه میکند.
هاسو با صدایی بلند: «شما میخواستید جنگ بشود، میخواستید همدیگر را بکشید. من یک راهحل بهتر دارم: چطوره همه با هم برویم آن دنیا؟» با چشمانی گریان و لبی خندان داد میزند: «بیایید برویم به نیستی!»
و در همین حین، قدرت بیداری شمشیرش آزاد میشود و شهابسنگی به بزرگی نصف وسعت نبرد از دور با سرعت خیلی زیاد پدیدار میشود. همه دست از نبرد برمیدارند. ساجیو که خشکش زده و برادرش در بغلش است، با خودش میگوید: «پس این قدرت بیداریاش است.»
در همین حین، نارسا را میبینیم که انگار به زمین افتاده و در اتاقش است و از دور به میدان جنگ خیره شده. با گذاشتن دستش روی شکماش، میفهمیم که منظور از هدیه، بچه بوده و او در آینده علائم بارداری را نشان میدهد. نارسا که دستش روی شکماش است، با خودش میگوید: «نمیدانم پسری یا دختر، اما به یک چیز باور دارم: تو در آینده سرنوشت کل دنیا را در دست داری و روزی باید تصمیم خیلی سختی بگیری، فرزندم.»
رافع که از بالا به زمین نگاه میکند، با خودش میگوید: «زود باش، زود باش. بس است دیگر. تا کی میخواهی به این فیلمبازی کردن مسخره ادامه بدهی… تارو؟» و بلند میخندد.
در همین لحظه، تارو از زمین بلند میشود و با چشمانی درخشان و برقزده میگوید: «این بازی دیگر بس است، بچهها.» انگار او خیلی عصبانی است و بعد دیگر خودش را عقب نگه نمیدارد و داد میزند: «میخواهید فرق شمشیر من و خودتان را بدانید؟» و بعد شمشیر را به بالا طرف آسمان میگیرد و به یکباره کل آسمان پر از رعد میشود که همه به طرف شمشیر تارو برخورد میکنند. او با یک ضربه خیلی خیلی قوی و پر از بار الکتریسیته، شهابسنگ را پودر میکند، جوری که کل آسمان که شب بوده، مثل روز روشن میشود.
شمشیر رعد : به نظر میرسد در استفاده از قدرت رعد و برق هیچ محدودیتی ندارد این شمشیر به کاربرش اجازه کامل میدهد که از برق به نحوی که میخواهد استفاده کند
تارو با این شمشیر ارتش خفاش های سانو رو نابود کرد جوری که این ارتش کوچک خفاش های ۶۰ هزاری سوختن در اسمان
دیدن استفاده از شمشیر او خیلی زیباست در حین جنگ رشته های برقی که از دست تارو سوار بر تارا که به زمین و ارتش متحدیدن برخورد میکند.
راوی داستان : شمشیر سایه این شمشیر قدرت کامل ارتش سایه ها و مردگانش را دارد جنگجویای افسانه ایی که جانشان را در حین نبرد باختن این ارتش بی پایان است فقط دارنده این شمشیر میتواند رهبری این ارتش را به دست بگیرد
با این شمشیر میتوانی زمین نبرد را در تاریکی کاملا فرو ببری حتی به مقیاس ۵۰ کیلومتر
قدرتی شوم که از تاریکی خشم حسرت و نفرت کاربر قدرت میگیرد
این شمشیر میتوانند ارتش دشمن را در ترس و نا امیدی فرو ببرد.
شمشیر رنگین کمان این شمشیر قادر به تخریب فوق العاده است و میتواند از چهار عنصر به صورت دل خواه و هم تراز با دو شمشیر دیگر خدا استفاده کند
البته انگار بین این سه شمشیر نمیشه گفت کدامشان قوی تر است ولی در دست کاربر قوی خیلی خیلی پتانسیل بالایی دارند تا فعلا فقط کاربرشون تارو بوده این شمشیر قادر به ترکیب خاک و اتش است و این طور میتوانند از قدرت های ترکیبی مثل مذاب از اتش و خاک ( سنگ) ایتفاده کند
یا گردبادهای اتشین و یخی به مقیاس خیلی بزرگ و یا گردبادهایی که اقیانوس و سونامی های بزرگی رو به خشکی میارن
شمشیر های عنصری
این شمشیر ها همانند شمشیر رنگین کمان قدرت های ترکیبی ندارند
شمشیر اتش : با قدرت بیداری فوق العاده قوی و با تخریب خیلی بزرگ جوری که شعله های خیلی خیلی بزرگ میساخت به ارتفاق ۱۵۰متر و یا حتی بیشتر
تقریبا میشه گفت محدودیتی در استفاده از اتش ندارد
با قدرت بیداریش حراتش چندین برابر میشود جوری که اطراف و زمین زیر پایش اب میشود یا به مذاب تبدیل میشود او میتواند زره اش را به اتش مجهز کند
شمشیر باد : هیچ محدودیتی ندارد و قادر به استفاده کامل هست او میتواند جریان های باد قوی بسازد و از باد های خیلی سریع به عنوان شمشیر های تیز از راه دور بسازد
با قدرت بیداری قادر به احضار چند گردباد خیلی بزرگ به طول ۲۰۰ متر یا بیشتر است و عرض ۵۰ متر
ولی گفته میشود که میتواند حتی بزرگ تر بسازد
او حتی میتواند یک خطر بزرگ برای جو و اتومسفر شود
با قدرت بیداری میتواند اکسیژن حداقل ۵۰ تا ۱۰۰ هزار نفر را بگیرد و خفه کند ولی این ویژیگی انگار برایش محدودیت دارد و زیاد استفاده نمیکند مگر اینکه مجبور شود
شمشیر اب : همانند بقیه محدودیدی انگار ندارد
و میتواند از اب با سرعت بالا مثل یک تیغه برنده استفاده کند
قادر به احضار موج های بالا است اگر نزدیک دریا باشند
با قدرت بیداری میتواند شرایط اب و هوایی رو دستکاری کند برف یا یخ و باران فرقی نمیکند
او با استفاده از باران میتواند بدون وقفه برای مدتی تیر های تیز یخی از اسمان سرازیر کند قدرت تخریبی منطقه ای و نبردی بالایی دارد او میتوانند زره اش را با یخ مقاوم تر کند
شمشیر خاک (سنگ) : به کاربر اجازه میدهد که از سنگ و خاک به هر نحوی استفاده کند او قادر به پرتاب سنگ های بزرگ است و میتواند برای خودش زرهی از الماس بسازد
در حالت بیداری قادر به ایجاد زمین لزره است ولی برای اینکار محدودییت دارد او تا فعلا قادر به ایجاد زمین لزره های ۵ تا ۶ ریشتری است در میدان نبرد
او در حالت بیداری قادر به فرا خواندن چند ین شهاب سنگ به طول بزرگی ۵ متر مکعب است ولی در جنگ تمام قوا شو گذاشت تا یک شهاب سنگ خیلی خیلی بزرگ به زمین بیاورد
تارو با ابهتی خیرهکننده به زمین میآید و به فانو، سانو و هاسو پیشنهاد تسلیم یا مرگ را میدهد. ارتش تارو شروع به خوشحالی میکند؛ انگار جنگ تمام شده. فانو و بقیه شکست تلخ را میپذیرند.
تارو: «شما بخشیده میشوید اگر قول بدهید که دیگر تهدیدی برای قلمروی آسمانها نیستید و… آه.»
به یکباره از دهان تارو خون بالا میآید و خنجری از پشت قلبش را میشکافد. فانو، هاسو و سانو همه خشکشان زده.
خنجری با رگهای مذاب و آتشین. دارنده این خنجر، ساجیو است.
تارو که نفسهای آخر را میزند، به ساجیو نگاه میکند و لبخند میزند و زیر لب میگوید: «خوشحالم که حداقل تو من را کشتی، اما این کارت درست نبود، داداش کوچیکه.»
ساجیو با دستانی لرزان و صورتی گریان داد میزند: «نهههههه! نه، این نباید اتفاق میافتاد!» و بعد جسد تارو را بغل میکند و گریه میکند.
نارسا به یکباره درد عظیمی را در سینهاش حس میکند، انگار سوزنی در قلبش فرو رفته، و بیهوش میشود در اتاقش.
به یکباره دنیا تاریک و تاریکتر میشود و نوری مثل خورشید از آسمان پایین میآید. او کسی نیست جز رافع. رافع تمام قضیه شمشیرها و شمشیرهای خدا را فاش میکند و اینکه تارو کسی بود که شمشیرها را به آنها داده بوده. در همین حین، شمشیر رعد به یکباره میایستد و به آسمان میرود. رافع میگوید: «شما مرتکب جرم برادرکشی شدید و لعن میشوید از طرف آسمانها. از این پس، هیچ کمک یا ملاقاتی با آسمانها نخواهید داشت.»
پس از به آسمان رفتن شمشیر رعد، شمشیر سایه از سایه تارو پدیدار میشود و خودش را به همه نشان میدهد. رافع میگوید: «انگار تارو دارنده نه دو تا شمشیر خدا، بلکه هر سه شمشیر خدا بوده. او طلسمی اجرا کرده بوده که فقط بعد از مرگش، شمشیر سایه به خاطر قدرت شومش آزاد شود، و وقتی سایه آزاد شود، رعد قفل میشود.»
پایان پارت اول