کی فکرش رو می کرد قراره با اون پسره بی کله باز مواجه شم؛برای بار دوم در اخر کلاس باز شد و پسری با گوشه ابروی زخمی وارد کلاس شد و روی صندلی خالی میز کناری ام نشست و نیم نگاهی بهم کرد؛معلم متوجه حضورش شد همینطور که ادامه معادله رو روی تخته می نوشت،لب زد:"دو هوان بازم دیر کردی حواست هست؟" بی توجه به حرف معلم کت چرم مشکی اش رو زیر سرش روی میز گذاشت و خوابید؛توی دلم گفتم:"دور بودن از دردسر اینجا خیلی سخته."...بعد از اتمام کلاس همینطور که داشتم کتاب هام رو توی کوله ام میذاشتم یهو اوه هانی گفت:"گایونگ...میای با هم بریم بوفه یه چیزی بخوریم؟...لطفا." و با اون صورت مهربون و نازش بهم زل زد،نتونستم بگم نه پس سری تکون دادم و همین که اومدم از در برم بیرون یهو دستی جلوی در مانعم شد متعجب سرم رو آوردم بالا و دیدم با زهمون لویی اعصاب خورد کنه با همون لبخند روی اعصابش پرسید:"کجا میری گایونگ؟!...بالاخره اسمتم فهمیدم!" پوکر نگاش کردم:"به تو ربطی نداره." و اومدم برم یهو گفت:"باشه...پس منم در مورد درخت ها حرف دارم و..." تا اومد ادامه بده دستم رو جلوی دهنش گذاشتم و نگران نگاش کردم....یهو متوجه نگاه اطرافیان روی خودمون شدم پس نگاهی به هانی کردم و گفتم:"ببخشید یه وقت دیگه میریم بوفه...فعلا با این کار دارم." و دست لویی رو گرفتم و همراه خودم کشیدم سمت پشت بوم ساختمان مدرسه ،متوجه نگاهش که روی دستامون بود شدم سریع دستم رو از دور مچش جدا کردم و عصبی نگاش کردم:"اونجوری نگام نکن." با همون لبخند روی لبش پرسید:"مگه چجوری نگات میکنم؟!هوم؟!" اخم ریزی کردم و گفتم:"نمیدونم همین لبخند رو اعصابت دیگه....مجبور بودم دستت رو بگیرم جور دیگه ای نمیتونستم ساکت نگهت دارم." یهو قدمی بهم نزدیک شد و خم شد توی صورتم و گفت:"جوردیگه ای هم میشه میخوای یادت بدم؟!" و به لبام زل زد ...ازش فاصله گرفتم و گفتم:"نه خیرم لازم نکرده ...منحرف." دست به سینه نگام کرد و لب زد :"خب میشنوم؟!برای چی اومدیم اینجا؟!" معترضانه گفتم:"تو بهم قول داده بودی در مورد امروز صبح و اون ماجرا به کسی چیزی نگی." ریلکس نگام کرد:"من هیچ قولی بهت ندادم و اگه بهم بی محلی کنی به همه میگم!....این مدرسه قانون داره من همین جوری به کسی خوبی نمیکنم ک...اگه میخوای در امان باشی پس همیشه گوش به زنگ باش!"و چشمکی زد و رفت....موجود جذاب اعصاب خورد کن....بعد از رفتنش رفتم سمت در پشت بوم ،با باز کردن در یهو همون پسرک زخمی روبه رو شد باهام اومدم خودم رو عقب بکشم که پام پیچ خورد ،اومدم پخش زمین شم که دستش دور کمرم حلقه شد و کشیدم سمت خودش ...متعجب بهش زل زده بودم در حالی که اون بی حس توی صورتم خیره شد بود یهو لب زد:"تا کی میخوای توی بغلم بمونی هوم؟" یهو ازش فاصله گرفتم:"ببخشید و ممنون." بی توجه بهم از کنارم رد شد قدمی ازم دور نشده بود گفت:"دفعه بعدی نمیگیرمت حواست رو جمع کن." و رفت روی میز تخته ای که اونجا بود دراز کشید...در حالی که سعی میکردم ریلکس باشم از پله ها پایین رفتم...یهو دست هانی دور بازوم حلقه شد :"گایونگ گرفتمت زود باش بگو چی بین تو و لویی هست هوم؟" آروم گفتم:"هیچی چیزی بین ما نیست." اخمی کرد و گفت:"دروغگو زود باش بگو همه دیدن دستش رو گرفتی و رفتی پشت بوم باهاش...هیعع...نکنه بخاطر اون اومدی این مدرسه ؟" نگاش کردم و دستم رو بردم بالا:"قسم میخورم این جانب با اون اعصاب خورد کن کاری ندارم...خوبه؟" ریز خندید و گفت:"تو نگو من تهش میفهمم."و با هم رفتیم سمت بوفه و بعد از خریدن شیر توت فرنگی و نون لوبیا روی صندلی های بوفه نشستیم همین طور که مشغول حرف زدن بودیم یهو باز سرو کله اش پیدا شد و کنارم نشست و نگاهی به خوراکی ها کرد و گفت:"پس من چی؟!" اخمی کردم و گفتم:"خب برو برای خودت بگیر." مشغول سر و کله زدن بودیم که دستی شیرتوت فرنگی ام رو از جلو برداشت سرم بالا گرفتم که دیدم دو هوان هست درحالی که گوشه لبش که شیر توت فرنگی شده بود رو پاک میکرد گفت:"نمیدونستم اینقدر خوشمزه است اینو به عنوان تشکر برمیدارم." اومد بره که یهو لویی صداش زد:"دو هوان...بزارش سرجاش..!"...برگشت سمت لویی و نیشخندی زد :"دلم نمیخواد....چیکار میخوای بکنی هوم؟" و روش رو برگردوند یهو لویی پاکت شیر رو از دست یکی از بچه ها گرفت و محکم زد پشت دو هوان؛تک خنده ای کرد:"نوش جون!" دو هوان برگشت سمت لویی و با هم دست به یقه شدن و منم مثل مجسمه به جفتشون زل زدم.....قرار بود از دردسر دور باشم ....?