روز اولی بود که قرار بود که به مدرسه جدید برم آدم خجالتی ای بودم که رابطه چندان خوبی با بقیه نداشتم و توی ارتباط برقرار کردن مشکل داشتم با این وجود تموم تلاشم رو میکردم تا منزوی نباشم ولی همیشه اون خجالت کوفتی مانع ارتباط برقرار کردنم با بقیه میشد و همه فکر میکردن مشکل از منه در حالی که اینطور نبود...بگذریم! بازم صدای مادرم منو از افکارم بیرون آورد:"گایونگا...زود باش نمیخوای که از روز اول دیر برسی." با صدای بلندی گفتم:"باشه بابا ...اومدم اومدم." آخرین نگاه رو توی آینه به خودم انداختم و کوله ام رو برداشتم،رفتم پایین هول هولکی یکم صبحانه خوردم و سوار ماشین شدم و با پدرم راهی مدرسه شدم...کمی استرس داشتم ؛پدرم متوجه شده بود پس شکلاتی که از بچگی دوسش داشتم رو گرفت سمتم لبخند مهربونی زد و گفت:"نگران نباش دخترم تو همیشه بهترینی." همیشه حرفاش باعث آرامشم بود جلوی مدرسه نگه داشت خم شدم صورت بابام رو بوسیدم:"من رفتم." از ماشین پیاده شدم همینطور که از ماشین دور میشدم بابام داد زد:"خیلی مراقب خودت باش دخترم." دستی براش تکون دادم و بعد از رفتن بابام ،وارد مدرسه شدم جای تقریبا خوبی به نظر میرسد همینطور که از بین درختا رد میشدم صدای دعوا و بحثی به گوشم رسید...صدای خیلی ضعیفی بود پس فکر کردم که خیال میکنم که یهو صدا بیشتر شد با اینکه کمی میترسیدم تصمیم گرفتم نترسم و برم جلو دستام رو مشت کردم با خودم گفتم:"تو میتونی گایونگ...چیزی نمیشه." و از پشت بوته ها نگاهم به دختر بی دفاعی افتاد که جلوی تعدادی از پسرا زانو زده بود و مثل بید میلرزید...میدونستم که از پسشون برنمیام پس تصمیم گرفتم به معاون مدرسه یا حداقل یکی از معلم ها خبر بدم که از شانس گندم همون لحظه صدای پیام گوشی ام بلند شد...نگاه همشون سمت من چرخید ...که یهو دستی دور مچم قفل شد و همراه خودش برد بعد از مدتی توی یه کلاس خلوت دستم رو ول کرد بعد از نفس نفس زدن نگاهش کردم همینطور که خنده ای روی لباش نقش بسته بود لب زد:"نترس چیزی نمیشه اونا ندیدن قیافه ات رو!" و دستش رو سمتم دراز کرد:"من پارک لویی هستم و تو؟!" سرم رو پایین انداختمو گفتم:"میشه بهشون نگی...من بودم نمیخوام برام دردسر درست شه." و بدون اینکه بزارم چیزی بگه رفتم بیرون از کلاس...و اونو با قیافه متعجب زده اش تنها گذاشتم...توی راهرو قدم برداشتم و یکی یکی کلاس ها و دفتر ها رو چک کردم تا رسیدم به دفتر معلم ها و فرمم رو دادم دست معلم،معلم نگاهی به فرمم کرد:"مون گایونگ...دانش آموز برتری هم بودی...خوبه همراه من بیا میریم سر کلاس...در ضمن من معلم جانگ هستم؛معلم ادبیاتت." سری تکون دادم:"خوشبختم معلم جانگ." و پشت سرش وارد کلاس شدم همگی سرکلاس بودن غیر از چهارتا میز که خالی بود؛معلوم دستش رو روی میز زد :"خب خب بچه ها ساکت...امروزیه همکلاسی جدید داریم." همگی با دیدن من دست و جیغ و هورا کشیدن،احترامی گذاشتم :"من مون گایونگ هستم..امیدوارم هوای منو داشته باشید." معلم به جای خالی ای که کنار دختری ریزه میزه ای با موهای کوتاه بود اشاره کرد؛رفتم سمتش دخترک لبخندی زد و گفت:"من اوه هانی هستم...امیدوارم بتونیم دوستای خوبی باشیم." سری تکون دادم نشستم و گفتم:"اوهوم...منم." بلافاصله در آخر کلاس باز شد و همون پسره که اسمش لویی بود وارد کلاس شد و پشت سر من نشست....