صدایی مثل پاره شدن کیسه ای پر از آب را شنیدم.داشتم غرق میشدم!
همه جا قرمز بود و خون....
دیگر نتوانستم تحمل کنم!با تمام وجودم سعی کردم از آن سوراخ که روشنایی دیده میشد بیرون بیایم..
دستی به کمکم آمد که محکم کله ام را گرفته بود! بیشعور ولم کن دردم گرفت!
ولی انگار نه انگار.بالاخره آمدم بیرون.همش صدای جیغ یک زن را میشنیدم و بالاخره ساکت شد.
انقدر از دستشون عصبانی بودم که بلند جیغ میزدم و گریه میکردم ،ولی اونا میخندیدن!
باورم نمیشود آن ها فرستنده ی غذایم را قطع کردند!!!
و من بالاخره عضوی از این دنیا شدم(به دنیا آمدم)
........................................................
و اینم از بد شانسی من،با چشمان ضعیف به دنیا آمده بودم!
آخر نمیتوانستم اطراف را بخوبی ببینم.
آن زنی که همش جیغ میکشید یک تکه گوشت در دهانم گذاشت و من ناخداگاه شروع به مکیدن آن کردم!
واای چه مزه ی شیرینی میداد!نامش شیر مادر بود.گویی بجز آن غذایی برای خوردن نداشتم.
درست است چشمانم ضعیف است اما صداها را به خوبی میشنیدم!
مردی داشت حرف میزد و میشد خشم را در صدایش حس کرد فکر میکنم نامش علی بود.
خطاب به زنی که من از بدنش در آمده بودم گفت:احمق ! این دیگر چه تحفه ایست که برای من آوردی؟
هزاران بار به تو گفتم که اگر دوباره ضعیفه به دنیا بیاوری تورا نمیبخشم.
مادرم گفت:علی خواهش میکنم،آخر این که دست ما نیست!این چیزیست که خدا برایمان جایز دانسته.
علی بعد از فحش های لعاب دار به مادرم،اتاق زایمان را ترک کرد ..
من ماندم و دل شکسته ی مادرم...