ربات تنها : ربات کوچک قدیمی
1
23
0
1
امروز هم زندگی میکنم..
ربات کوچک اینو به خودش میگه واطراف خودشو بادقت نگاه میکنه. همه چیز مثل قبله. تکه های آهنِ اطرافش که تاچشم کار میکنه هستند.. ضایعاتِ سیم ها و چراغ ها، چشم های درشت خودش و دهان گشادش ک سر تاسر صورتشو گرفته..پاهای ظریف و کوچکش و گردن انعطاف پذیرش مثل همیشه است.. اون هرروز شکایت میکرد که چرا فقط اونه ک تو دشت به این بزرگی از ربات های کهنه و مرده زنده مونده و هنوزم زندگی میکنه وقتی هیچ دوستی نداره.
جایی ک ربات کوچولو زندگی میکردحتی هیچ درختی نداشت، همیشه آفتاب بود ولی شبها خیلی سرد میشد. فقط هراز گاهی یک ماشین بزرگ میومد و یک عالمه به کوههای ضایعات اهن اضافه میکرد و میرفت.. اون هیچ وقت تا ماشین اونجا بود نزدیکش نمیشد تا ادمی اونو نبینه و باخودش نبره و نخواد ازش استفاده کنه.. یادش بود چقدر وقتی برای اونها کار میکرد سختی کشید و هیچ وقت خوشحال نبود. تنها یک نفر بود ک ملاقات اوبه ربات کوچک احساسی بیشتر از خوشحالی داده بود.. اونروز ربات ازهمه روزها خسته تر بود.نگاهی به خودش انداخت فقط یک خونه ی باتریش پر بود.. بلاخره منم دارم میمیرم.. مثل همه ی دوستهام. حقیقت این بود اون هرروز جسدهای دوستاشو میدید. اونهارو زیر سایه گذاشته بود و هرروز مینشست کنارشون و باهاشون حرف میزد.. و میگفت بلاخره یه روزی اونم باتریش تموم میشه و میاد پیششون. ربات کوچولو با ضایعات اهنی ک پیدا کرده بود چشمای دراومده ی دوستاشو درست کرد. ظاهرشونو جوری مرتب کرد, انگار همشون سالمن و هرروز و باهاش میگذرونن.. اونروز وقتی ماشین بزرگ ضایعات آهن اومد و ضایعاتشو خالی کرد ربات کوچوک بااینکه خیلی خسته و بیحال بود رفت تا ببینه چه چیزی اون بین میتونه پیدا کنه تا بادوستاش وقت بگذرونه.. همینطور ک بین آشغالها میگشت، پارچه ای قرمز توجهش رو جلب کرد. وقتی اونو از بین آشغالها بیرون کشید با عروسکی لباس قرمز، موهای صاف طلایی و چشمهای عسلی مواجه شد.. ربات کوچولو به اون عروسک برای دقیقه ای نگاه کرد. اون مطمئن بود این عروسک مال اون دختره؛ همون دختری که وقتی داشت بارون میبارید و ربات کوچک اتصالی کرده بودش، نجاتش داد. بااینکه اون موقع خیلی کوچک بود ولی کاملا به یادداشت که اون دختر این عروسک و باخودش به همه جا میبرد و یک ثانیه ازش جدا نمیشد. اون روز ربات کوچک راه خودشو گم کرده بود و اون دختر برای یک ماه از ربات کوچک مراقبت کرد. وقتی عروسک و برداشت ک به سمت دوستهاش حرکت کنه باتریش زنگ هشدار شارژ کم را ب صدا دراورد. ربات کوچک به خودش برگشت و عروسک را کنار سایه بان گذاشت.. درمورد اون دختر هزارتا فکر کرد. 20سال از اون روز میگذرد. باخود فکر کرد چقدر اون دختر بزرگ شده و زندگی خوبی دارد. حتما دیگر به این عروسک نیازی نداشته ک اون رو دور انداخته.. وقتی به آن دختر فکر کرد, دستهای کوچکش را ب یاد اورد که برای عوض کردن قطعاتش زخمی شدند. هنوز هم چهره ی دختر وخنده هایش را به خوبی به یادداشت. اون دختر تنها کسی بود بین ادمها ,که قلب ربات کوچک را پر از حس کرده بود.. اما دیگر همه ی آنها داشت از ذهنش پاک میشد. ناتوان تر میشد و حافظه اش کمرنگ تر.. ربات کوچک اخرین نمونه ی باقیمونده از نوع خودش بود.. وقتی روز بعد برای جمع اوری ضایعات به محل ضایعات جدید رفت ولی متوجه نبود ماشین بزرگ هنوز هم اونجاست چون نمیتونست تو آفتاب درست ببینه و جانش داشت به اتمام میرسید..، راننده اون رو دید و با تعجب اون رو نگریست.. فکر کرد میتونه این رباتو به دختر کوچکش نشون بده برای همین اون رو باخودش برد.. ربات کوچک که دیگر نمیدانست دوروبرش چه خبر است و به زور خودش را به یادداشت ساکت و بدون حرفی همراه راننده میرفت انگار ک سخت بیمار باشد و دیگر توانی برایش نمانده باشد. وقتی به خانه ی ان مرد رسید دختر کوچکش را دید ک با شوق به سمت او امد و او را لمس میکرد. چهره ی اون دختر اونو یاد کسی مینداخت ولی هرچی فکر میکرد یادش نمیومد.
صدای در شنیده شد. دختر بزرگ از سر کار برگشته بود . وقتی به داخل خانه امد از دیدن ربات کوچک بسیار شگفت زده شد و باخوشحالی و شوق به سمت اون رفت و در آغوشش گرفت.. رو به ربات گفت سلام منم.. یادت میاد؟ همونی ام ک تو روز بارونی نجاتت داد. ربات کوچک جواب داد: نمیشناسم.. شارژ ربات کوچک قرمز شده بود و داشت تموم میشد. دختر بزرگ ب پدرش گفت چرا برایش باتری نمیخرید؟پدر جواب داد دیگر تولید نشده و هیچ جا موجود نیست. این ربات خیلی قدیمیه دخترم حتی قبل ازاینکه تو به دنیا بیای.. وقتی اونو تو محل جمع اوری ضایعات دیدم بسیار تعحب کردم ک هنوز کار میکنه.. ربات کوچک به زمین چشم دوخته بود. دختر به ربات نگاه کرد و گفت تو بهم گفتی حتما دوباره میای به دیدنم. ممنون که به قولت عمل کردی. ربات کوچک نمیدانست چرا غمگین است. نمیدانست این چ احساسیست ک دارد.. آرام چشمهایش را بست و تمام شد..
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳