خُنکای مرداد : قسمت اول

نویسنده: ali_khazaee_zh

مرداد بی حال، مرداد گرم و خرما پزان. با اینکه آخرین روزهای مرداد بود ولی گرمای هوا بیداد می کرد. مثل قالب های یخ در حال ذوب جمیل یخ فروش، روی چمن وسط بلوار ولو شده بودیم. به فارِس و حسن نگاه کردم. هردو به جمیل که آنطرف خیابان زیر سایه بان انبار قدیمی، یخ هایش را روی هم چیده و منتظر مشتری بود؛ زل زده بودند . 
 فارِس با بی حوصلگی گفت: " تخم مرغ تو آب بندازی زیر این آفتاب تو پن دیقه آب پز میشه، پشه تو خیابون پر نمیزنه، نمی شد یه وخ دیگه بیایم ؟ چه می دونم عصری، غروبی. چرا الان؟" 
حسن که مثل همیشه خودش را باهوش تر از ما می دانست، حق به جانب گفت: "به این خاطر الان اومدیم که کسی تو خیابون نباشه. تو روت میشه جلو روی ملت خم شی خرما از رو زمین جم کنی؟" 
چشم از بچه ها برداشتم و به جمیل خیره شدم : "جمیل چه جونی داره لامصب." 
حسن و فارِس پوزخندی زدند. نایلکس هایی که زیرمان انداخته بودیم را برداشیم و به سمت بالای خیابان حرکت کردیم. هوا آنقدر گرم بود که حتی کلمه ها حال بيرون آمدن نداشتند. حسن رو به من کرد و گفت: "حالا مطمئنی که با چار تا کیسه خرما راضی میشه؟" 
جواب دادم : "آره . من باش طی کردم، گفت شما سه چار تا کیسه خرما بیارین تا ببینم چی میشه." 
 حسن نگاهی معنادار به من کرد و حرفم را تکرار کرد: "تا ببینم چی میشه؟" 
 فارِس نگذاشت حسن حرفش را ادامه دهد و من از این بابت خوشحال بودم. فارِس ملتمسانه گفت: "خب چرا نمیریم بخریم؟"
حسن جواب داد : "بابای تو بت پول میده یا بابای من یا علی؟ اگه پول داشتیم که بیکار نبودیم تو ای گرما بیایم بیرون . پولو بش می دادیم. ثانیا خرمایی که زیر نخلا افتاده تازه تر از خرمای مونده تو استوره ."
بعد رو به من کرد و ادامه داد : "راسی مطمئنی حروم نی ؟"
 گفتم : "ها مطمئنم . خواهرم دبیرستانیه، گفته اگه از رو زمین برداری گنا نداره، حلاله ."
با این حرف من، هر سه از گناه نبودن کارمان مطمئن شدیم و بدون حرف به راهمان ادامه دادیم. خیابان اول را که رد کردیم طاقت فارِس طاق شد و با سر و صورتی خیس و سرخ، بدن تپل خود را به طرف سایه دار رساند: "شماها عقلتون انگا کمه، این همه سایه رو ول کردین زیر آفتاب میرین ؟"
ما هم دنبالش راه افتاديم. تا خانه هاي سازماني راه زيادي بود و ميني بوس تنها راه چاره.
ايستگاه مثل خيابان، خالي بود. زير سایه بان نصف و نيمه ايستگاه نشستيم و منتظر مانديم. فارِس تنه ي كوچكي به من زد و گفت: "تابستون چه زود گذشت، ده، بيست روز ديگه بايد بريم مدرسه." 
 با تشر جواب دادم: "چرا تو دلمونو خالي مي كني عامو؟" 
 حسن گفت: "دقيقا سي و هفت روز از آف مونده." 
من كه خيالم راحت تر شده بود به سمت مینی بوسي كه سلانه سلانه به سمت ایستگاه مي آمد اشاره كردم و گفتم: "به جاي اينكه مزخرف ببافي پاشو سوار شيم كه مُردم از گرما."
مینی بوس كه ايستاد هر سه به سمت در هجوم آورديم اما فارِس كه پرزورتر بود اول سوار شد. حسن به سمت راننده رفت و گفت: "حاجی ما رو ايستگاه بِرِيم صدا كن." راننده پارچه سفیدی را که از فرط کثیفی به سیاهی می برد از روی داشبورد برداشت و دور گردنش انداخت، به حسن نگاهی انداخت و راه افتاد.
درون مینی بوس از بيرون هم گرم تر بود، بوي وقتي را مي داد كه سر توی منبع آب خالی روی پشت بام مان می كردم. سه نفري توي يك صندلي چپيديم و چشم به پنجره دوختيم. نیم ساعتی در مینی بوس بودیم و هوای خفه کننده اش را تحمل کردیم. هر چه به محله بالا نشین شهر نزدیک تر می شدیم، شهر برایمان غریبه تر می شد. خیابان های تمیز، ساختمان های نوساز، پارک های سبز و کلیسا. حتی هوا هم نسبت به محله ما بهتر بود .
فارِس مثل برق گرفته ها از جا پرید و جیغ زد:" بچه ها سی کنین عجب فنس توپیه جون میده واسه فوتبال." 
 حسن پس گردنی آب داری به فارِس زد و گفت : "خیله خب تونم زهلمونو ترکوندی. اتفاقا گل کوچیک خیلی بیشتر حال میده ، چی چیه دو متر دروازه." 
فارِس که از درد چشمانش سرخ و خیس شده بود اعتراض کرد: "تو که اصن فوتبال بازی نکردی چرا حرف مفت می زنی هندی؟"
حسن جواب داد: "تو با اون خیکت نمی تونی راه بری چه برسه به ایکه تو همچین زمینی بدوی." 
فارِس با عصبانیت تمام وزنش را رو حسن انداخت: "صدبار بت گفتم ایقد مسخره کُمم نکن. به وقتش می دونی از فنتولی مث تونم فرزترم. روز اش تی تی رو یادت نی؟"
 فارِس راست می گفت. اوایل تابستان که با پسرهای بزرگتر از خودمان زو بازی می کردیم حسن پیراهن یکی از آنها را پاره کرد و ما مجبور شدیم فرار کنیم هر چند من و حسن گیر افتادیم و کتک مفصلی خوردیم اما فارِس توانست با سرعتی که به قول خودش با یوزپلنگ برابری می کرد از مهلکه فرار کند. 
حسن که زیر وزن فارِس کبود شده بود ملتمسانه فریاد زد: "خدا رو کولت از روم پا شو."
با هر زحمتی که بود فارِس را از روی او بلند کردم. 
فارِس رو به من کرد: "علی تو بگو فوتبال بهتره یا گل کوچیک؟"
هر دو به من زل زدند تا حرف یکی شان را تایید کنم و غائله را ختم. می دانستم با هر کدام همراهی کنم تا چند روز باید منت آن یکی را بکشم. چند ثانیه مِن مِن کردم که مینی بوس ایستاد و نجاتم داد: "یالا پیاده شین. این خیابون رو برین بالا می رسین به بِرِیم."
 حسن کرایه را حساب کرد. پیاده شدیم و خیابانی که راننده گفته بود را گز کردیم .از میانه های راه می توانستیم خانه های سازمانی را ببینیم. همه جا ساکت بود و هیچ کس در خیابان نبود. تنها صدای جیغ و خنده از جایی نامعلوم شنیده می شد.
حسن گوش تیز کرد : "صدا رو میشنوین؟"
 جواب دادم : "ها. از کجا میاد ؟" 
حسن گفت : "شرط می بندم صدا از باشگاه شرکت نفته. حیف که رامون نمی دن تو." 
فارِس پرسید : "می ما چمونه ؟"
 حسن نگاهی عاقل اندر سفیه به فارِس انداخت: "خو معلومه کوکا. باید یه کاره ی شرکت نفتیا باشی، کارت عضویت میخاد."
فارِس داد زد: "خو مو از کجا باید می دونستم؟"
حسن با آرامی جواب داد:" اینو که هر هندی میدونه" 
من که از بحثای تمام نشدنی حسن و فارِس خسته شده بودم گفتم : "بچه ها دس به کار شین که اولین نخلمونه پیدا کردم"
هیجان زده به سمت نخل جوان و کوتاه قدی که در حیاط یکی از خانه ها کاشته شده بود هجوم بردیم. فارِس به سمت رطب های روی نخل رفت ، سرش داد زدم : "هوی چیکا میکنی ما که حروم نمی خوریم بیا از روی زمین جم کن هر چی سر نخله مال صاحبشه." 
فارِس با گیجی گفت : "کدوم صاحب؟ اینکه تو خیابونه." 
 حسن با نا امیدی به او پرید : "فُوگُر، کوری نمی بینی مال حیاط روبروییه." 
 فارِس با عصبانیت به حسن حمله کرد : "حسن یه جور میبافمت که تو آسپیتالم نتونن بازت کنن." من بین حسن و فارِس ایستادم و آن ها را از هم جدا کردم: "اگه بخاین همش مث سگ و گربه به جون هم بیفتین تا شب یه کیسه هم نمیتونیم پرکنیم."
رو به فارِس گفتم: "کا حیاط خونه سازمانیا دیوار نداره با فنس و شمشاد از هم جدا میشه این نخلم مال همی خونس"
فارِس نگاهی به ردیف خانه ها انداخت و به با دلخوری غر زد: "خو این فِیسو نمیتونس از همو اول اینو بگه. هی به آدم پیله می کنه." 
 به هر دو که حالا آرام تر شده بودند اشاره کردم:" خیله خب حالا شرو کنین جم کردن، تازه هاشو بردارین." 
 یکی دو ساعتی را به جم کردن خرماهای پای نخلها گذراندیم که چشم حسن به نخل پر ثمری افتاد که از پشت خانه ای بیرون زده بود. به نخل اشاره کرد و گفت: "به نظرتون مال کدوم خونس؟"
 گفتم: "شاید مال خیابون پشتیه. 
 فارِس گفت: "نه بابا فک کنم تو حیاط پشتی یکی از همین خونه هاس." 
من و حسن متعجب به فارِس نگاه کردیم این اولین باری بود که حرف درستی از دهن او بیرون می آمد .
فارِس نگران از اینکه دوباره حرف اشتباهی زده باشد غر زد: "خو وقتی رفتم او پشت بشاشم دیدم خونه ها اکثرا حیاط پشتی دارن." 
حسن دستی به پشت فارِس زد و گفت: "بیفت جلو که اولین کار درست زندگیتو قراره انجام بدی." 
هر سه به سمت جایی که فارِس به عنوان دستشویی استفاده کرده بود حرکت کردیم. از فضای تنگ بین شمشاد ها عبور کردیم و به کوچه باریک پشت خانه ها رسیدیم. باد گرمی که شروع به وزیدن کرده بود و نوای دلنشین آهنگی که از دور دست با خود آورده بود حواس از سرم پرانده بود: "قلي وشفت مني أذيه قلبك من صخر ما حن عليه. لو كان الهجر منك سجيه تعالي نصطلح وهاي هيه" 
فارِس چشمانش را بست تا بهتر بشنود : "ناظم الغزالی" 
با اینکه چیزی از معنی آهنگ نمی فهمیدم اما حس عجیبی از لذت و اندوه به من میداد. از فارِس پرسیدم: "درباره چی میخونه؟"
حسن پیش دستی کرد .گفت: "عشق و بی وفایی." 
فارِس پوزخندی زد و خواست حرفی بزند اما چشم غره حسن او را منصرف کرد.
میتوانستم ببینم که حسن و فارِس هم از این ترانه سرمست بودند. بی هیچ حرفی به راه ادامه دادیم تا به خانه ای که در آن نخل بلند بود رسیدیم. پای در پشتی خانه پر بود از خرما. مشغول به جمع کردن خرماهای تازه بودیم که حسن با آرنج به من زد و به با سر به دختری هم سن و سال خودمان که کنار در حیاط پشتی خانه بغل ایستاده بود اشاره کرد.گربه چاقی که کنار پای او نشته بود لحظه ای به ما زل زد و با بی تفاوتی به درون خانه برگشت. دوباره مشغول جمع کردن شدیم. دخترک به سمت ما آمد و سلام کرد. هیچ کدام جواب ندادیم. دختر دوباره گفت: "سلام. اینجا چیکار میکنین؟" 
 حسن با تلخی جواب داد: "فضول میشماریم. برو پی کارت." 
دختر ادامه داد: "اسم من آلوارْته." 
حسن پوزخندی زد: "آلوارت !عجب اسم مزخرفی .برو بینم، نمی بینی کار داریم؟"
من که تا آن لحظه چشمانم به خرماها بود به سمت دخترک برگشتم. چشمانش سرخ شده بود. معلوم بود تا به حال کسی اینطور با او حرف نزده بود. من که دلم برایش سوخته بود گفتم : "اسم من علیه ، اون فارِسه." 
 فارِس سرش را بلند کرد و نگاهی به دختر کرد. سلام نصف و نیمه ای کرد و دوباره مشغول شد.
اشاره ای به حسن که حالا به من چشم غره می رفت کردم: "اسم اینم حسنه." 
 همیشه با جنس مخالف مشکل داشتیم و از آنها فراری بودیم و قول داده بودیم که تا زنده ایم به سمت هیچ دختری نرویم. شاید تاثیر حرفهایی بود که از بزرگترها می شنیدیم.
اما این بار برای من تفاوت داشت. آلوارت با همه دخترانی که تا به حال دیده بودم فرق می کرد. بوی خوبی می داد. بوی خنکی می داد. مرا یاد لم دادن غروب ها زیر باد کولر می انداخت. موهای مشکی تا زیر گردنش و لباس سفید چین دارش که تازیر زانو بود حس چند دقیقه پیش که ترانه ناظم غزالی به من داده بود را تازه کرد. شاید دلیلش شنیدن آن ترانه و حرفای حسن در مورد آن بود. هر چه که بود مرا وادار کرد با او حرف بزنم. 
نگاهی به خودمان انداختم که کثیفی از سر و رویمان می بارید. آنقدر چرک روی لباس هایمان جمع شده بود که می شد از لباسهایمان زره ساخت. واقعا خجالت آور بود.
دوباره پرسید: "چیکار میکنین؟" 
جواب دادم : "واسه یه نفر خرما جم میکنیم."
آلوارت بدون اینکه سوال دیگری بپرسد نشست و شروع به ریختن خرماها درون نایلکس من کرد. حسن با اوقات تلخی گفت: "کی گفت تو کمک کنی پاشو برو."
 ناخواسته فریاد زدم : "چیکارش داری مگه جای تونو تنگ کرده؟" 
 فارِس حرف من را تایید کرد : "راس میگه مگه جای تونو تنگ کرده ..." لحظه ای مکث کرد و دستهایمان را شمرد : "هشت تا دست بهتر از شیش تا دسته. زودتر کارمون تموم میشه." 
نگاه عصبانی حسن و سکوتش نوید بی محلی چند روزه ای را می داد .
تقریبا غروب شده بود و گرمای هوا کمتر. به چندین خانه سر زده بودیم و خرمای زیادی جمع شده بود. به نایلکس های پر از خرما نگاه کردم و بعد به فارِس و آلوارت. همه چیز خوب بود غیر از اخم های در هم رفته حسن. مقصر خودم بودم. می دانستم باید پشت حسن در می آمدم. کاری که همیشه مقابل غریبه ها انجام میدادیم حتی اگر حق با ما نبود. اما این بار بین رفیقم و یک غریبه، طرف غریبه را گرفته بودم. 
فارِس با ناله گفت: "من دیگه نمی تونم راه برم. کیسه هانُم که دیگه پره. بیاین برگردیم."
آلوارت به تایید حرف فارِس ادامه داد : "منم خیلی دور شدم از خونه. باید برگردم." 
حسن بی هیچ حرفی منتظر تصمیم من شد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.