خُنکای مرداد : قسمت دوم

نویسنده: ali_khazaee_zh

حق با بچه ها بود. باید زودتر بر می گشتیم. اما دوست داشتم آلوارت بیشتر پیشمان بماند. "به خانه ای که آخر بلوک قرار داشت اشاره کردم: "بیاین از اون خونه هم جم کنیم. به نظر خرماهای خوبی داره."
فارِس جواب داد: "عامو ول کن. خرما، خرماست. ما که اینهمه جم کردیم." 
حسن به من یادآوری کرد: "اگه زودتر نریم دیر میشه یارو دبه می کنه." 
گفتم: "مگه تا آخر بلوک رفتن چقد طول میکشه؟" 
بقیه ناچار به دنبال من راه افتادند. زیر نخل که رسیدیم صاحب خانه را دیدم که با سگ بزرگش بازی می کرد. بی توجه به او، خرماها را به زور در نایلکس جا میدادم. 
فارِس گفت: "علی، کا، یارو بد نیگا میکنه، ولش کو تا بریم.
جواب دادم : "من که کاری به اون ندارم." 
صاحب خانه فریاد زد: "هو چرکو چه غلطی می کنی؟"
با اینکه خودم می دانستم که چرک از سر و رویم می بارد اما از اینکه این حرف را جلوی دوستانم و آلوارت زده بود، جوش آورده بودم: "چرکو مُمانته شلیته." 
یک لحظه نفس همه مان بند آمد. می دانستم که این حرفم عاقبت خوشی ندارد اما عقب نکشیدم.

مرد که از عصبانیت مثل لبوسرخ شده بود دیوانه وار فریاد کشید: "چی گفتی؟"
جواب دادم: "همو که شنیدی فوگُر. مگه چارتا خرما بیشتره؟"
 مرد روی زنجیر سگش خم شد و آن را از قلاده جدا کرد و به من اشاره کرد: "کچ" 
برای یک ثانیه نفهمیدم که چه اتفاقی افتاده. با صدای حسن به خودم آمدم: "علی جیم بزن سگشو ول کرد." 
با تمام توانم دویدم صدای پارس سگ را پشت سرم می شنیدم. پاهایم بی اختیار حرکت میکردند. انگار از بقیه بدنم جدا بودند. ده متری دور نشده بودم که پایم به سنگی که کنار جوب بود گیر کرد. نایلکس خرما را دیدم که از دستم رها شد و به هوا پرت شد و خودم به سمت تیر چراغ برق سکندری خوردم و روی زمین پهن شدم. خزیدم و خودم را به تیر چسباندم. سگ به من رسیده بود و از فاصله چند سانتی به من پارس می کرد گرمی نفسش را روی صورتم احساس می کردم. شروع کردم به جیغ زدن. اشک از گوشه چشمان بسته ام بیرون می زد. درست زمانی که به خاطر آزار و اذیت های بیشماری که به خلق رسانده بودم از خدا عذر می خواستم، وزن دستی را روی شانه ام حس کردم. چشمانم را باز کردم و حسن را دیدم که کنارم نشسته: "پاشو علی سگو رفت."

آلوارت و فارِس هم کنارم آمدند. تا حالا اینقدر خجالت نکشیده بودم. حتما آلوارت در دلش به من میخندید. حسن و فارِس هم که الان نگران بودند، مطمئنا از فردا تا قیام قیامت دستم می انداختند. از جایم بلند شدم : "بیاین برگردیم." 
آلوارت با صدایی لرزان گفت: "گازت نگرفت؟"
 جواب دادم: "نه"
جلو افتاد و گفت: "یه فواره تو میدون هست بریم اونجا خاکای لباستو بتکون."
دنبال آلوارت به سمت فواره رفتیم. تمام راه سرم پایین بود و حرفی نزدم.حسن و فارِس دوباره مشاجره می کردند و آلوارت هم به آنها می خندید.

قطرات ریز آب مثل نسیمی خنک حالم را جا آورد. روی لبه حوض نشستم و به حسن و فارِس که زیر فواره روی هم آب می پاشیدند نگاه کردم. به خودم جرات دادم و سر حرف را باز کردم: "بابات توی شرکت نفت سینیوره؟"
 آلوارت به سمت من برگشت: "نه بابام خیلی وقته مرده. قبل از اینکه بیایم آبادان."
 از سوالم پشیمان شدم. گفتم: "خدا بیامرزه. پس کیت تو شرکت نفته که اینجا می شینین؟" 
جواب داد: "هیشکی. مادرم توی خونه آقای ملایی، همون خونه ای که جلوش ایستاده بودم کار می کنه. غذا می پزه و لباساشونو می شوره. منم صبحا از بچه کوچیکشون مراقبت می کنم. اونام یه اتاق تو حیاط پشتی بهمون دادن که توش بمونیم." 
نمی دانستم چه بگویم به همین خاطر ترجیح دادم سکوت کنم. چند دقیقه ای ساکت نشستیم و به خیابان که کم کم داشت شلوغ می شد نگاه کردیم. هوا تاریک شده بود و باید بر می گشتیم. حسن و فارِس از زیر فواره بیرون آمده بودند. با پیراهنشان سر و صورتشان را خشک می کردند.

آلوارت گفت: "دیگه باید برگردم دیر شده."
حسن به من اشاره کرد و گفت: "اول تا خونشون می رسونیمش و بعد بر میگردیم."
 در مسیر برگشت در مینی بوس به اتفاقات آن روز فکر کردم. به خرماهایی که جمع کردیم، به دعواهای حسن و فارِس، به بحث من با حسن، به سگی که تقریبا مرا از ترس کشت و به آلوارت که حس تازه ای به من داده بود.

از مینی بوس که پیاده شدیم دعا کردم این همه دردسری که کشیده بودیم بی ثمر نباشد. به سمت خانه ایوب مال خر حرکت کردیم. رو به حسن و فارِس کردم و گفتم: "شما هیچی نگین. بذارین من باش حرف بزنم"
حسن گفت: "همین مونده کارو بسپاریم دست تو" 
فارِس میان حرفش پرید و پشت من را گرفت: "من رو علی بیشتر حساب می کنم تا تو"
حسن سری تکان داد و چیزی نگفت.

به خانه ایوب که رسیدیم، کیسه های خرما را از دست بچه ها گرفتم و در زدم. چند لحظه بعد ایوب با قیافه ای که داد می زد تازه از پای بساط بلند شده بیرون آمد: "چته؟"
جواب دادم: "خرما ها رو اوردم. چار تا کیسه و نصفی. از اونی که قرار گذاشتیم هم بیشتره."
 ایوب در حالی که می خواست افکارش را متمرکز کند گفت: "کدوم قرار؟"
 گفتم: "یادت نمیاد؟ دیروز اومدم در مغازت گفتم یه ویلچر میخام واسه رفیقم. پول نداشتم گفتم به جای پول واست خرما میارم تو هم گفتی باشه. دست دادیم با هم."
 ایوب که تازه دو زاریش افتاده بود خنده بلندی کرد و گفت: "عامو یعنی واقعا باورت شد؟"
نگاهی به من و بچه ها انداخت و ادامه داد: "ولی حالا که اینقد زحمت کشیدی دستتونه رد نمی کنم خرما ها رو ازت میگیرم."

حسن جلو آمد: "پس ویلچر چی؟"
ایوب که سمت نایلکس های خرما خم شده بود به حسن جواب داد: "اونو که امروز صبح فروختم."
 بعد به سمت در خانه فریاد زد: "ممد کوکا بیا ببین چه خرماهاییه" و نایلکس ها را از دستم کشید.
حسن فریاد کشید: "پس حداقل پولشو بده."
 من که از نا امیدی تنم بی رمق شده بود، فقط تماشا می کردم.فارِس هم جلو آمد: "راس می گه ایوب خان خو ما ظهر تا حالا تو گرما جون کندیم."

ایوب به سمت فارِس خم شد و لبخند ملیحی زد: "خو منم که نخواستم همینجوری ازتون بگیرم."
صورت گوشتالود فارِس را با دستان بزرگ و لاغرش گرفت، با صدایی بلند صورت او را بوسید و گفت: "دست گلتون درد نکنه" و با مردی که تازه از خانه بیرون آمده بود خندیدند.
ایوب گفت : "بیا ممدو نصف مال تو نصف مال مو."
حسن سعی کرد کیسه را از دستش بکشد که ایوب سیلی محکمی به صورت او زد.

دوست ایوب خندید و گفت: "عجب چک آبداری بود." 
ایوب رو به من و فارِس کرد و گفت: "شمام میخواین؟"
من پیراهن حسن را که دست بر روی صورتش گرفته بود و سعی می کرد گریه نکند کشیدم: "ولش کو حسن بیا بریم خونه."
به سمت بلوار رفتیم و راه خانه هایمان را در پیش گرفتیم. هوا تاریک شده بود و چراغ های خیابان و شلوغی کوچه به محله جان بخشیده بود. خانه فارِس و من نزدیک به هم بود ولی خانواده حسن دو کوچه بالاتر از ما زندگی می کردند. از حسن خداحافظی کردیم و به سمت کوچه مان حرکت کردیم در راه فارِس گفت: "دلم واسه حسن خیلی سوخت." 
جوابی ندادم. فقط می خواستم به خانه برسم و آن روز را فراموش کنم. همه آن روز به جز آلوارت را.

به خانه که رسیدم دستی بر شانه فارِس کشیدم و گفتم: "دمت گرم"
فارِس دست در جیب لبخندی زد و به سمت خانه شان حرکت کرد.

در خانه را باز کردم و داخل شدم مادرم را دیدم که در آشپزخانه عرق می ریخت و غذا می پخت. صدای در را که شنید برگشت: "سلام."
جواب دادم: "سلام خسته نباشی." 
به سمت در پذیرایی رفتم که گفت: "دیگه لازم نیست نگران دوستت باشی، اهالی محل پول جمع کردن از ایوب مال خر یه ویلچر گرفتن."
از خوشحالی پر در آوردم. به مادرم نگاه کردم و لبخند زدم. در پذیرایی را که باز کردم هوای خنک هوش از سرم برد. بالشی از گوشه اتاق برداشتم و جلوی کولر لم دادم. چشمانم را بستم و از آن لحظه لذت بردم. حالا دیگر تمام آن روز برایم دلچسب شده بود. خاطره ای از مرداد زیبا. مردادی که برایم بوی خنکی می داد. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.