متن داستان کوتاه دو ماه مانده تا...

دوماه مانده تا... : متن داستان کوتاه دو ماه مانده تا...

نویسنده: NegarMojiri

در مسیر بازگشت از مدرسه هیچ کدام یک کلمه هم حرف نزدیم؛ حتی خداحافظی هم نکردیم. شرط می‌بندم حتی راننده اتوبوس هم فهمید آن‌روز غیرعادی بود، قطعا بود... از همان لحظه‌ای که دستم را کشید و گفت می‌خواهد رازی به من بگوید؛ فهمیدم که این عادی نیست.
 در تمام مدت دوستیمان، ندیده بودم آن طور گریه کند. هر آن منتظر بودم از شدت ناراحتی از حال برود. التماسش می‌کردم آرام باشد. فقط دوکلمه را تکرار می‌کرد: دو ماه... دو ماه... و دوباره مثل ابر بهار اشک می‌ریخت. با چند لیوان آب و چیز شیرینی که به یاد نمی‌آورم چه بود آرام گرفت. خیلی آرام گرفت. برای چند لحظه جیک نزد. حتی نفس هم نکشید. خیره شده بود به دیوار. بعد خیلی ناگهانی گفت:«فقط دوماه دیگه. دوماه دیگه تموم میشه. دوماه دیگه می‌میرم.»
 حالا نوبت من بود که خشکم بزند. اول فکر کردم شوخی‌اش گرفته...اما به یاد چند لحظه پیشش افتادم که چگونه می‌بارید. فکر کردم شاید از خودش می‌گوید؛ شاید دارد شلوغش می‌کند. می‌دانستم حالش خوب نیست. به یاد می‌آوردم روزی که وسط حیاط خلوت مدرسه، بیهوش؛ پیدایش کردند. حدود دوهفته در بیمارستان بستری بود. اما بعد از آن دیگر هیچ مشکلی نداشت... یعنی من ندیده بودم داشته باشد. اما هرچه که بود؛ آن قدرها جدی به نظر نمی‌رسید. به صورتش نگاه کردم. سعی کردم چیزی بگویم اما زبانم فلج شده بود. خودش جوابم را داد:«جواب آزمایشم و دکتر دید. گفت امید چندانی ندارن. گفت احتمالا فقط دوماه دیگه عمر می‌کنم.» بعد از این جمله بود که دیگر هیچ کدام کلمه ای به زبان نیاوردیم.
 ***
 بعد از آن روز وحشتناک، دیگر ندیدم که گریه کند. هر روز طوری زندگی می‌کرد که انگار روز آخر زندگی‌اش است. آن موجود عبوس و غرغرو که دنیا را با انرژی منفی‌اش پر می‌کرد؛ تبدیل شده بود به یک فرشته! باورتان نمی‌شود اما کسی که تا قبل این حتی نمی‌دانست نماز صبح دورکعت است یا پنج رکعت(!) شروع کرده بود به نماز قضا خواندن! هرکس می‌خواست غیبت شخص دیگری را در حضورش بکند سریع متوقفش می‌کرد. زنگ‌های تفریح راه می‌افتاد توی مدرسه و از دیگران حلالیت می‌خواست. با این حال اجازه نمی‌داد کسی درباره مرگ با او حرفی بزند.
 نمی‌دانم چطور و توسط چه کسی، این خبر مثل بمب در مدرسه منفجر شد. خودش قسم می‌خورد که به کسی جز من نگفته، اما شواهد چیز دیگری می‌گفت. حدس می‌زنم بچه‌ها از آن همه تغییر ناگهانی و حلالیت خواستن‌های الکی و زیادش، شستشان خبردار شده بود و به طریقی به اصل ماجرا پی برده بودند. کار ما شده بود تحمل نگاه‌های سنگین و پچ پچ‌های بچه‌ها و کار بچه‌ها شده بود دلسوزی کردن برای او.
مهربان شدن خودش کم بود، تمام بچه‌های مدرسه هم شده بودند مهربان‌تر از مادر! انگار فقط من بودم که در آن دوران داشتم از این مساله رنج می‌بردم و بابتش غصه می‌خوردم. بچه‌ها جلوی بوفه‌ی مدرسه جایشان را به او می‌دادند. سر صف که می‌ایستادیم؛ همیشه بهترین جا و سایه‌ترین جا مال او بود! حتی گاهی می‌توانست گوشه حیاط روی نیمکت بنشیند. هر امتحانی را هم که به هر دلیلی خراب می‌کرد، معلم‌ها برایش موعظه می‌کردند که نمره مهم نیست و یادگیری است که مهم است و... فقط من مانده بودم که چرا نمره برای بقیه مهم است و حتی در بعضی مواقع یادگیری مهم نیست! چندبار هم اتفاقی شنیدیم که بچه‌ها دور از چشم او از خوبی‌هایش می‌گفتند... از خوبی‌هایی که بعضا حتی وجود نداشت! عجیب‌ترین چیزی که آن روزها شنیدم، حرف زدن بچه‌ها درباره نوع تاج گلی بود که می‌خواستند روز خاکسپاری از طرف بچه‌های کلاس به خانواده‌اش با یک کارت عرض تسلیت اهدا کنند. هرچند این حرفشان تلخی ماجرا را برایم بیشتر کرد و باعث شد شب‌ها بیشتر گریه کنم؛ اما مرا بسیار به فکر فرو برد که چرا تا وقتی زنده است کسی به فکر گل دادن به او نیست؟! 
*** 
جیغ زدم و او را در آغوش گرفتم. اشک‌هایم ناخودآگاه روی گونه‌هایم سر می‌خورد. او هم گریه می‌کرد؛ اما نه به شدت آن روز؛ و صد البته نه به علت آن روز! برگه آزمایش جدیدش را جلویم گرفته بود و پایین نمی‌آورد. اشک‌های هر دویمان آن را خیس کرده بود. وقتی کمی هیجانمان فروکش کرد و کلمات را به یاد آوردیم دوباره گفت:«بهم گفتن آزمایش قبلی خطا داشته... یا جابجا شده... هر دلیلی که بوده اشتباه بوده! اصلا من چیزیم نیست! من خوووب خوووبم!». شرط می‌بندم آن روز را نه من و نه او، هیچگاه فراموش نکنیم.
 به همان سرعتی که آن خبر ناخوشایند در مدرسه پخش شده بود، این خبر هم مثل باد همه جا پیچید. البته که عواقب قشنگی به همراه نداشت. دیگر کسی به او مهربانی نکرد. دیگر کسی جلوی بوفه جایش را به او نبخشید و دیگر اجازه نداشت ساعت‌ها توی صف زیر تیغ آفتاب نایستد. پشت هر نمره‌ی بدی هم که می‌گرفت پدر و مادرش به مدرسه احضار می‌شدند! می‌توانم بگویم او هم مثل بقیه بچه ها یک معمولی شد.
خود او هم دوباره تبدیل به یک انسان نق‌نقوی اخموی نامهربان شد که نه از کسی می‌خواست او را به‌خاطر کارهای بدش ببخشد؛ و نه کسی را از غیبت کردن منع می‌کرد. نماز قضا که هیچ، نماز خواندن معمولی‌اش را هم فراموش کرد.
دیگر نشنیدیم که کسی پنهانی یا غیرپنهانی حتی از خوبی‌های واقعی‌اش بگوید، خوبی‌های غیر واقعی که بماند پیش‌کش!
 یک روز که کنار هم یک گوشه نشسته بودیم و در اوج معمولی بودنمان به سر می‌بردیم ناگهان گفت:«قشنگ نیست که فقط مرثیه‌های من؛ من رو ستایش می‌کنن؟» با این جمله، به یاد یکی از شعرهای سهراب سپهری افتادم؛ خواندم:
«عهد ما نیست به دیدار کسی، کو زنده است
 دل او شاد کنیم
 کار ما شادی مرحومان است...»
 خنده تلخی کرد:«والا آدم دیگه نمی‌دونه بهتره بمیره یا زنده بمونه!» 
قطعه‌ی دیگری از همان شعر را برایش خواندم:
«ملک از من پرسید
 پاسخت چیست؟ بگو
 تو کنون می‌آیی؟ 
یا بدین جمع رفیقان خودت می‌مانی؟
 چه سوال سختی!
 بودن و رفتن من در گرو پاسخ آن
 زنده باشم بی‌دوست؟ مرده باشم بادوست؟
 زنده باشم تنها 
مرده در جمع رفیقان، عزیز؟!
 من که در حیرتم از کرده‌ی این مردم نیز!» 

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.