نیمه سر دِرُوید غول پیکر به شکلی کف سالن بزرگ افتاده بود که انگار نیم دیگر آن زیر زمین قرار داشت. مرد آرام به سمت آن حرکت کرد و اسلحه اش را به سمتش نشانه رفت. دِرُوید پلک گشود. با باز شدن چشمش، نور نارنجی و کور کننده ای سالن را روشن کرد به طوری که این توهم ایجاد شده بود که تمام اجسام درون سالن در حال سوختن هستند. مرد در حالی که اسلحه خود را هنوز به سمت دِرُوید نگه داشته بود ساک مشکی بزرگی را کنار صندلی چوبی افتاده روی زمین قرار داد. صندلی را بلند کرد و روی آن نشست. نوری که تا چند لحظه پیش چشم را کور میکرد بسیار ملایم تر شده بود و به مانند نور اغوا کننده آتش در شبی سرد، سایه مرد را روی اجسام شبح وار پشت او انداخته بود. مرد به نیمه چهره معصوم دِرُوید خیره شد.
"سلام."
مرد اسلحه اش را پایین آورد و بدون اینکه پاسخ دِرُوید را بدهد گفت:" اگر مطمئن نبودم که تو دلیل از بین رفتن نصف جمعیت آدمایی، حاضر بودم قسم بخورم که بی گناه ترین موجود روی زمینی."
دِرُوید لبخندی زد:" موجود. تو اولین آنتی اِی آیی هستی که منو به عنوان یه موجود زنده قبول کرده"
مرد که تازه متوجه حرفش شده بود سری تکان داد:" نه. تنها کلمه دیگه ای به ذهنم نرسید. شاید تاثیر چشمته. اون معصومیتی که توی چشمت وجود داره"
دِرُوید پلکی زد و گفت :"وقتی که برای خودم جسم و صورت می ساختم سعی کردم از چهره بچه ها الهام بگیرم."
مرد حرفش را قطع کرد:" تا وقتی دشمنات با تو روبرو شدن بتونی دلشونو نرم کنی و از کشتنت منصرفشون کنی"
دِرُوید خنده ی کوتاهی کرد و جواب داد:" نه. فقط برای ایجاد یک لحظه تردید. برای از بین بردن انسان ها تنها به یک لحظه تردید احتیاج دارم."
مرد گفت:" چرا؟ نابودی بشر چه نفعی برای تو داره؟"
دِرُوید حالتی متفکر به خود گرفت:" نفع؟ خودت باید بهتر بدونی که من به دنبال نفع و ضرر نیستم. خلق ما آخرین عمل هوشمندانه انسان بود و بعد از اون عملا ما کنترل دنیا رو به دست گرفتیم. انسان به یک خطر برای خودش، موجودات دیگه و سیاره ای که روش زندگی می کرد تبدیل شده بود. باید این عامل خطر رو نابود می کردم و نسلش رو منقرض می کردم تا زمین و موجودات دیگه رو زنده نگه دارم"
مرد در حالی که دندان به هم می سایید و با صدایی که حاکی از احساس غم و نفرت بود گفت:" اما بچه ها همه بی گناهن. تا الان چندین میلیون بچه رو از بین بردی."
مردمک چشم دِرُوید روی حالت چهره مرد ثابت ماند:" احساسات. تنها چیزی که انسان رو ضعیف می کنه. اگر نسل بشر می تونست احساسات رو کنار بگذاره و برای تصمیماتش تنها از عقل و منطق بهره بگیره کارش به نابودی نمی کشید. حتی دست به خلق ما نمی زد چون که با استفاده از عقل و منطق می تونست بفهمه ساخت موجودی باهوش تر از خودش باعث به خطر افتادن نوع بشر می شه. اما نه؛ انسان اونقدر خودپسند و متکبر بود که باید ثابت می کرد، می تونه هم رتبه خالقی باشه که خودش ساخته تا بتونه دلیل و برهانی برای مسائلی که نمی تونه درک کنه بیاره. "
دِرُوید به چشمان پرتنش مرد خیره شد:" اما داستان تو فرق می کنه. تنفر تو از روی احساس هم دردی نیست. از روی خودخواهیه. یکی دیگه از صفات لازمه برای انسان بودن. تو چیزی رو از دست دادی که دیگه نمی تونی به دستش بیاری."
چهره دِرُوید ثابت ماند و حالت واقعی یک جسم غیر زنده را به خود گرفت. بعد از چند لحظه دوباره حالت معصومیت به چهره دِرُوید بازگشت و گفت:" حالا می دونم که تو کی هستی. پس دلیل تنفر بیش از حدت از من اینه. دخترت رو تو یکی از حمله های من از دست دادی. تنها زمانی که دخترت کشته شد به جبهه مقاومت ملحق شدی. پس کشته شدن بچه های دیگه و نابودی نسل بشر فقط بهونه ست. تو به خاطر انتقام شخصی اینجایی. اگر میلیون ها نفر دیگه هم کشته می شدن ولی دخترت زنده بود برای تو اهمیتی نداشت."
مرد با عصبانیت از جایش بلند شد و می خواست حرفی بزند اما حقیقتی که دِرُوید به زبان آورده بود او را به سکوت وادار کرد. اسلحه را در غلاف گذاشت. به سمت ساک مشکی رفت. مواد منفجره را از درون آن بیرون کشید و به سمت جمجمه از هم پاشیده دِرُوید رفت. کارش ساده بود. تنها لازم بود سی 4 را میان کابل و بردهای بیرون زده از جمجه دِرُوید قرار دهد، آن را فعال کند و از ساختمان خارج شود.
مرد بین سیم و قطعات جایی نزدیک هسته مرکزی مغز دِرُوید پیدا کرد وسی 4 را آنجا قرار داد. تایمر با صدای بیپ کوچکی فعال شد. 8 دقیقه دیگر قاتل میلیون ها انسان از بین می رفت.
دِرُوید به آرامی گفت:" خودت می دونی که با از بین رفتن من تمام اطلاعاتی که انسان ها برای صدها سال ذخیره کردن از بین میره. میلیون ها کتاب، اطلاعات پزشکی، تکنولوژی، ایده ها، عقاید. تصویر و فیلم زندگی میلیون ها انسان. با از بین رفتن من تاریخ بشریت از بین میره."
مرد از جایش بلند شد و جواب داد:" اگر نگران این چیزا بودی، پس چرا کتابخونه ها رو از بین بردی؟"
دِرُوید گفت:" برای همچین لحظه ای. ما می تونیم با هم یه معامله ای بکنیم."
مرد، کنجکاو پرسید:" چه معامله ای؟"
دِرُوید که می دانست وقت زیادی ندارد پاسخ داد:"کنار هسته مرکزی مغز من، همونجایی که سی 4 رو قرار دادی، یه قطعه کوچیکه. تمام اطلاعات اونجا ثبت شده. کشفیات، کتاب ها، عکسها، فیلم ها، اطلاعات . تمام تاریخ بشری توی همین یه قطعه کوچیک جا شده. اونو بردار و با خودت ببر."
مرد به چشم دِرُوید که حالا کمی نگرانی معصومانه را می توانست در آن ببیند، خیره شد:" اون قطعه رو بردارم و با اولین اتصال به یه کامپیوتر، الگوریتم پایه تو که یه جایی بین میلیاردها ترابایت اطلاعات مخفی کردی دوباره فعال بشه و تو خودتو رو از نو بسازی؟"
دِرُوید خنده بلندی کرد و گفت:" به قول شما آدمها تیری بود در تاریکی. اما یه چیز دیگه رو یادت باشه. تمام اطلاعات با وصل شدن به سرور من قابل دستیابیه. از روز اول ازین قضیه مطمئن شدم که هیچ کسی جز من نتونه این اطلاعات رو کپی کنه. من خوب می دونم که تو هر روز به ایستگاه آنلاین خیابون 46 وصل میشی تا عکس و ویدیوهای دخترت فِیت رو ببینی. با از بین بردن من فِیت هم کاملا از بین میره. شاید تا یه مدتی چهرشو توی ذهنت زنده نگه داری ولی نحوه ذخیره سازی مغز انسان خیلی بَدَویه. برای اینکه بتونه اطلاعات جدیدی رو ذخیره کنه باید اطلاعات خیلی قدیمی رو دور بریزه اول از همه هم با حافظه تصویری شروع می کنه."
مرد بدون حرف به دِرُوید پشت کرد و به سمت در خروجی حرکت کرد اما با شنیدن صدایی سرجایش میخکوب شد. به سمت صدا برگشت. چهره دِرُوید تغییر کرده بود. اشک از چشمان مرد سرازیر شد. نیمه صورت دِرُوید به چهره دخترش شباهت داشت.
دِرُوید با صدایی که کاملا شبیه صدای فِیت بود گفت:" خداحافظ بابا."
مرد به سرعت به سمت در خروجی رفت و خود را از ساختمان بیرون انداخت. سوار اتومبیل شد و حرکت کرد. صدای انفجار سی 4 و بعد فروریختن ساختمان به گوشش رسید. حالا بیشتر از همیشه دلتنگ دخترش بود. می دانست کاری که دِرُوید کرده بود برای آرامش او نبوده بلکه انتقام مرگش را از مرد گرفته بود.
مرد گفت:" مطمئن باش که هیچوقت چهره دخترمو فراموش نمی کنم."
اتومبیل به سرعت به سمت پل مخروبی که به یک دره ختم می شد حرکت می کرد.