متن خود را بنویسیدنام داستان: سکوت باران
کودکیم درد بود و بس...! حسرت پشت حسرت... رنج پشت درد... آوارگی و فقر، زندگی مصیبتبار...
با بغض و دلی خسته از خونه بیرون زدم؛ مثل همیشه دستههای گل لیلیوم رو از رقیه گرفتم و به طرف خیابون رفتم.
اشکهام مثل همیشه هوس باریدن کرده بودن، گناه من چی بود، که باید از پنج سالگی توی گرمای نفسبر و سرمای نفسگیر کار میکردم؟!
روزی صد نفر بخاطر فقیر بودنم تحقیرم میکنن و هزار تا تهمت بهم میزنن؛ به هزار مکافات جلوی خودم رو گرفتم، نفس عمیقی کشیدم و دستی به روسری کهنهام زدم.
هر وقت به بچههای هم سن و سال خودم نگاه میکنم، حسرت عجیبی دلم رو پر میکنه...
دلم برای بابام خیلی تنگ شده، چرا رفت و ما رو تو این بدبختی تنها گذاشت؟! بابا تو که نامرد نبودی...
پوزخندی میزنم، غمهای من هیچ وقت تمومی ندارن، هر دقیقه یه چی بهشون اضاف میشه و روی هم تلنبار میشن...
گلها رو توی دستم جا به جا میکنم و به راهم ادامه میدم. بیخیالی چه سخته...
سر چهارراه میرسم؛ بسماللهای میگم و منتظر قرمز شدن چراغ میمونم.
تا قرمز میشه، بین ماشینها میرم و شروع به فروختن گلها میکنم.
به اولین ماشین که میرسم به شیشهی دودی سمت راننده تقهای میزنم. شیشه که پایین میاد، قیافه خانوم جوونی هم سن و سالای مادرم پیدا میشه...
عینکش رو بالا داد و نیم نگاهی بهم انداخت.
با سری افتاده، مظلوم و آروم ازش پرسیدم:
- یه گل میخرید؟
بعدش نگاهی کوچکی بهش کردم، باز سرم رو پایین انداختم منتظر موندم؛ با صداش لبخند ملیحی زدم و ذوق زده بهش نگاه کردم.
- سلام قشنگ خانم، بله چرا که نه... فقط صبر کن ماشین رو یه جا پارک کنم کارت دارم.
کنجکاو و مشکوک چشمی گفتم و به سمت پیاده رو رفتم. تمام مدت فکرم درگیر این بود که چه کاری میتونه با من داشته باشه؟ ما که دوست و فامیلی نداریم! هه... عارشون میاد حتی ما رو ببینن، چه برسه که بیان خونمون...
اون خانوم هم خندهای کرد و بعد از سبز شدن چراغ راهنمایی اومد کنارم پارک کرد و از ماشین پیاده شد.
تازه تونستم نگاهی به تیپش بکنم؛ لباسای نو و گرون قیمت که از صد کیلو متری هم پولدار بودنش رو داد میزد.
لعنتی صداش چقدر قشنگ و خاص بود، انگار مجری یا گوینده بود.
نزدیکم اومد و با ارامش پرسید:
- اسمت چیه؟ خونتون کجاست؟!
با زبون لبای خشکم رو که ترک زده بودن تر کردم و جواب دادم:
- اسمم ماه هست...
دودل بودم که ادرس بدم یا نه؟ اصلا برای چی میخواد؟! سوالم رو به زبون اوردم.
با جوابی که داد، حیرون و متجب بهش نگاه کردم. چشمام پر از اشک شد و با خوشحالی و هیجان بغلش کردم.
- خب راستش من یه کارگاه دارم، نیاز به دو خانم دارم، یکی که خیاطی بلد باشه و یکی برای فروشنده...
دستاش دورم حلقه شدن و روی موهای مشکیم رو که همیشه پسرونه بودن بوسید و از خودش جدام کرد.
خندهی نازی کرد و با انگشت شستش اشکهام رو پاک کرد.
مادرم خیاط بود و این یکی از بهترین فرصتها برای خوب شدن، وضع زندگیمون بود.
دستش رو گرفتم و به سمت خونه بردم....
(ده سال بعد)
با یاداوری اون سالهای پر از مصیبت و بدبختی قطره اشکی از گوشه چشمم پایین افتاد؛ بعد پشنهاد سالومه تو کارگاهش همراه مامان شروع به کار کردیم و الان خداروشکر وضع مالیمون خیلی خوبه و کم و کسری نداریم.
تونستم بدون هیچ نگرانی کنکور بدم و با رتبهی عالی دانشگاه تهران قبول بشم...
دیگه حسرت هیچ چیزی رو نمیخورم، تنها جا بابام خیلی خالیه... کاش شده فقط یک بار بتونم ببینمش و بغلش کنم... حسرت ندیدنش هر روز بزرگتر از دیروز میشه... واژهای که هجده ساله برام نااشناست... فقط پنج سال اشنا بودی و بس...! الان برام یه غریبهی نااشنایی...
زندگی ما هم پر از سختی و عذاب بود، ما بچههای کار زندگیمون گفتنی نیست، تا حسش نکنی نمیفهمی ما چی میگیم...
پایان
نویسنده : مهدیه کرمی(مهسیم)