آناهل قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار شد. پنجرهی خانهاش را باز کرد و در هواي سحرگاهی یک نفس عمیق کشید. از نفس عمیقش عطري خوش در همۀ ذرات هوا تکثیر شد، و نسیم نفسش از همان پنجره آغاز شد و از باغها و کوچهباغها و مزرعهها و گندمزارها و شالیزارها و دشتها و جنگلها و کوهها و چشمهها و رودها و آبشارها و اقیانوسها و شهرها و خیابانها، از همه و همه گذشت و همه چیز را نوازش کرد. و انگار تمام طبیعت و جهان در نرمی و سبکبالی نفسش به خلسهاي آرام رسید.
آنوقت آناهل دستانش را رو به تمام دنیا باز کرد، ازته دل لبخند زد، و با مخملیترین صداي دنیا خطاب به خورشید که کمکم در حال طلوع کردن بود گفت: «این هم طبیعت خدا، پر از تازگی و زیبایی و زندگی، تقدیم به شما...»
خورشید همانطور که در حال بالا آمدن از افق بود به روي آناهل لبخند زد. «مثل همیشه گل کاشتی، الهۀ باد صبا.»
زمین گفت: «بوي خوش نفست پرندهها را به آواز درآورده است. صدایشان را میشنوي؟...»
آناهل میشنید.
آسمان گفت: «نسیم نفست پرندهها را به پرواز رسانده است. بالزدن هایشان را میبینی؟...»
آناهل میدید.
طبیعت گفت: «آناهل، همیشه باش.»
آناهل گفت: «همیشه هستم.»
...............
قسمتی بسیار کوتاه از قصه_داستان «رقص کیهانی»، چهارمین داستان از مجموعه داستان «شیدا و شمس»