سرخ همرنگ اشک ، همرنگ خاطرات
نویسنده: Muhi
0
38
0
1
صدای دلنشین زنانه اش هم نوای سمفونیه پیانو اش شده بود
همراه با نقاط اوج گردنش را تکان میداد که سبب تکان خوردن موهای خرمایی و بلندش بر روی بدن بی نقصش بود
از جایش بر میخیزد و چین های بیشمار لباسش را مرتب میکند
تشویق های حضار تداعی کننده خاطرات مادرش است . بدون هویت و اصالت کجا به غیر از کافه ها به او شغلی برای بقا میدهند
تعظیم کوتاهی میکند و به سوی پیشخوان روانه میشود
همیشه اینگونه نبوده
همیشه تنها در شهری غریب نبوده
همیشه تنها در اتاقکی کوچک نخوابیده
همیشه بی هویت نبوده
لبخند ملیحی بر لبانش نقش بست
رنگ سرخ نوشیدنی ای که در دست داشت همرنگ تک تک خاطراتش بود
خاطراتی فراموش شده همراه با غبار های به باد رفته ی نبرد ، روز هایی که با صدای بلند شورشیان بیدار میشد ، و شب ها با واهمه ی مرگ می خوابید
کشورش ، شهری که میشناخت ، مردمش ، همه بیکباره تغییر کرده اند
اگر دیر تر اقدام میکرد همانند پدرش زیر گیوتین جان میداد ، مردی که تمام عمرش مراقب پاریس بوده و از تک تک نبرد ها جان سالم به در برده حالا به دست مردم همان کشور کشته شده است
نوشیدنی اش را سر میکشد و به غذا های روی میز نگاه میکند ، غذاهایی که روزی هزاران بار بهتر از آن را خورده و حالا توانایی خرید ارزان ترین ان را هم ندارد
انگشتان بلند و خوش فرمش که از دور داد میزنند هنرمندی قابل است را روی لبه ی لیوان به حرکت در میآورد
هنرمندی که تمام دارایی کوچک اکنونش که از راه نواختن به دست امده مدیون مادرش است
هنر ، مادرش است هر چیزی که یاد دارد مال مادرش است
ولی حیف که او دیگر نیست
پشت پیانوی کلاسیک قهوه ای رنگ کافه مینشیند ، آوازی را سر میدهد ، چشمانش را میبندد و به رود خانه ، مادرش ، پدرش و پیک نیک کوچکشان می اندیشد به سنگ هایی که توسط دختر کوچکی با گُل سرِ صورتی در رودخانه پرتاب میشوند و هر دفعه صدای بلند تری دارند .
آه شهر من که اکنون غریبه ای