عاشقی در شرق : درکاخ زیگورات

نویسنده: Elinasamadi

ساعت در حوالی عصر بود ،تالار اصلی زیگورات با ستون هایی که هر کدام قطری به اندازه ی ۴متر و ارتفاعاتی بیش از ۳۰متر داشتند از سویی که تابش نور از پشت تخت پادشاهی گیلگامش عبور میکردند مانند مناره هایی نگارکاری شده بازتاب نور را به سوی کف تالار منعکس میکرد.

اینگونه معماری یکی دیگر از شاهکارهای دولت اروک و از جمله به معماری گیلگامش بود.

گیلگامش سلطان اروک یک سوم ان انسان و دو سوم ان خدا بوود.

پرده های حریر طلایی رنگ افتاب گیر اویزان پشت تخت سلطنتی با وزش بادهایی ملایم ونرم به رقص در امدند ، سوی باد کمی برگ و خوشه و غبار با خود به درون تالار اورد؛موهای قهوه ای لخت و مایل به بور متوسط الیاحضرت کمی در جهت بادتاب خورد.

صدای هوهوی باد تا انتهای تالار طلایی رنگ استوانه ای کاخ پخش شد اما این تنها صدایی نبود که شنیده میشد یک صف طویل از مردمان هرکدام با لوحی در دست که از قضا شکایات و مشکلات کشاورزی یا محلی شان را نشان میداد یک به یک زیر نظر سربازان سلطنت همراهی و رسیدگی میشدند اگرچه شهر قاضی داشت اما گیلگمش از نظاره گر و قاضی مردم بودن لذت میبرد.

البته گاهی این لذت تبدیل به عادات کسل کننده ای میشد اما با اینحال رسیدگی به عموم با چشمان خودش را از وظایف خود میپنداشت ،شاید برای همین بود که به او مرد خستگی ناپذیر میگفتند که از سختی ها شادتر میشد.

صدای وز وز مانند صف ،سکوت زیبا و شمایل رسمی تالار اصلی را میشکست ، این موضوع یا بهتر است بگوییم این ساعات از روز مورد پسند شاهه رسمی پسند و اشراف گرای اروک نبود.





جوان خوشچهره ای با لباسی نظامی و کلاه خود نقره ای با ردایی سبزرنگ ک از شانه چپش اویزان بود یک به یک لوحینه های مردم را با صدایی رسا برای شاه شرح میداد و شاه گاه با اشاره و گاه با سخنی در حد چند کلمه به مشاورانش امر میکرد که چه بگویند و چه کار کنند.

از قضا بوی کلافگی می امد ، ان هم از چه شخصی؟ گیلگمش؟ همان که خستگی ناپذیرترین مرد بین النهرین بود؟ سیدوری ، که از سپیده دم تا به کنون تمامی حرکات و رفتار شاه را زیر نظر داشت ، اگاه ترین فرد نسبت به این موضوعه کلافگی و کم سخنی سلطانش بود.



جوان هنوز مشغول شرح دادن لوحینه ها بود که پادشاه با دستش نشانه ی سکوت داد.

سپس اه سنگینی کشید و با صدایی خفه به گونه ای که هیچ کس غیر از خودش و سیدوری صدایی نشنود دست از چانه برداشت و رو به سیدوری پرسید:

《بیشامون هنوز پیدا نگشته؟》

سیدوری که در ذهنش داشت تعداد دفعات پاسخ به این سوالات پادشاه از دیروز را میشمرد با ابروهایی درهم برای بار ۴۳م پاسخ داد《 خیر پادشاهم هنوز باز نگشته.》

بازدم عمیق و طولانی از بینی گیلگمش خارج شد، سپس چشمان کم نظیر طلاییش را با حالت مخلوطی از عصبانیت و تاسف به سمت صف ایستاده در راهرو کاخ برگرداند.

هر ندیمه ی دیگری که در نزدیگی پادشاه بود با دیدن این حالت از چهره او از ترس دست و پایش را گم میکرد زیرا که میدانست بعد از این حالت ممکن است چه کارهایی از پادشاه سربزند.



سیدوری کمی چارقد بلند و یشمی رنگش را مرتب کرد کمی خم شد تا خود را به گوش گیگمش برساند صدای النگو های دست و بازووانش مورد توجه گیلگمش قرار گرفت و همین باعث شد بار دگر سرش را سمت صورت سیدوری بگیرد. سیدوری با صدای زنانه و اهسته اش گفت:《سرورمن، اینگونه به این انسانهای ظریف ننگرید انها که نمیدانند نگرانی و عصبانیتتان بخاطر نبود بیشامون است . وقتی ابهت چشمان شما که همچو خدای رعد میماند را میبینند سخت به وحشت میافتند.》

گیلگمش با نگاه تمسخر امیز و پوزخندی بر لب به نشانه ی انکار حرف او میگوید:《اه سیدوری ...اصلا از کجا میدانی این عصبانیتم به طبیب اعظممان مربوط است؟》

سیدوری بار دگر بیشتر لبهایش را به گوش وی نزدیک میکند و میگوید:《پادشاهم .....طی این ۱۱۰سال من بزرگتان کردم و تمام کارهایتان را زیر نظر داشته ام ....بنظرتان من از گمان ها و احساساتتان راجب به بیشامون بیخبرم؟



اینبار گیلگمش چهره اش را درهم فشرد اخم ها درهم کشید و سعی در محار خود داشت:《مراقب حرف هایت باش سیدوری》

چشمان سیاه سیدوری که در شیطنت کم از چشمان او نبود برقی زد و گفت:《چه میشنوم پادشاه؟ایا مرا تهدید میکنی؟ ، امیدوارم سرور من کسی حرف های مارا نشنیده باشد!》



گیلگمش اما با بی اعتنایی از حرف هایی که بین او و مشاورش رد و بدل میشد میگذرد و چشم غره ای ریز به او میاندازد سپس با صدای مردانه و محکمش خطاب به جوان راوی میگوید: ای انسان انچه تا چندی پیش از ان سربازمیزدی را دوباره بخوان.



تا که راوی بخواهد لب تر کند ،ناگاه صدای استرانی که بیشامون را تا کاخ همراهی میکردند سر میرسد.

کنیزک استر قبل از ورودش به دالان با صدایی رسا میگوید: دخت تابادو به کاخ بازگشتند ای سربازان اجازه ورود دهید.



سربازانه ایستاده در انتهای دالان که نیزه هاشان را با دیدن استران به شمایل ضربدر دراورده بودن بعد از دیدن طبیب اعظم ابتدا درود فرستادند و راه را بازکردند.  
تاکه بیشامون وارد شد ، فقط صدای برخورد عمدی دستکش زرین گیلگمش به دسته ی تختش کافی بود تا سیدوری اب دهان را با ترس قورت داده و دستور خلوت کردن تالار را بدهد.
لاکن برای درامان ماندن از خشم پادشاه همه لازم میدانستن محوطه را هرچه سریع تر ترک کنند.

شاید ناپدید شدن ان صف طویل از رعیتان در چند دقیقه هم جزئی از معجزات ابهت گیلگامش بود.

بیشامون با هر نفسش که به محضر شاه نزدیک تر میشد حس میکرد یک قدم تا مرگ فاصله ای بیش ندارد ،لرزش پاهایش از صدای ناجور النگو های اویزان به دامانش مشخص بود.

فقط در دل خدایان را نجوامیداد تابخت و اقبال با او یارباشد.

گیلگمش: بیا نزدیک تر...

بیشامون :چشم سرورم

با چهره ای به ظاهر خرسند و متانت وزنانگی سرش را به نرمی بالا اورد تا چهره ی شاه را ببیند.
همانطور که انتظار داشت ،به تختش لم داده و یک دست را زیر چانه گذاشته بود و لب هایش کمی به پایین متمایل میشد.
اما چشمانش،چشمانش همان بلای اصلی بود که بیم در دلش می انداخت .

گیلگامش :باایست

بیشامون چشم الیاحضرت

گیلگامش: دون پایه ما وقتی برای از دست دادن نداریم و تو ،طبیب اعظم زیگورات به جای رسیدگی به وظایفت این چنین مشغول لحو و لعب در صحرا میگردی ....مایه ی ننگ است

بیشامون : دردود بر شاه اروک و خاندانش به راستی که خردمندترینه خردمندان است و من فانی شایستگی خدمت به ایشان را ندارم اما.....

گیلگمش:اما چه......؟

دو روز در بیابان بودن نتایج چشمگیری برای علوم طبابت اروک به همراه اورد،قول میدهم بعد از شنیدن یافته هایم عذرمن برای ترک کاخ را بپذیرید.

گیلگمش: هوم......مثل همیشه با اطمینان نزد من بلبل میچرانی بگو ببینم چه برایمان اوردی؟


بیشامون: پیک های زیادی نزدم امدند و راهکاری برای سلامت از زهرمارهای دوپاتی طلبیند، خود که بهتر میدانید پیک هایمان مسیری برای ردوبدل ارتباط با دیگر میهن ها هستند ،اگر پیک نباشد خبری از کالاهای جدید ،لوحینه های جدید،اطلاعات جدید، و....نخواهد بود اما هرساله ازبین ۶۰ پیکی که روانه میکنیم ۴۰نفر سلامت برمیگردند.


گیلگمش: خب راه حلت چیست؟

بیشامون دوای جدیدی کشف کردم اما ازان مهم تر اکسیری است که مانع از گزندگی مارهای دوپاتی میشود هرپیکی که اکسیر را به پاهایش اغشته کند رایحه ان اورا از گزند مارها دور میسازد.

اما فقط این نبود

گلیگمش ادامه بده

اطراف خرابه های شهر اور که بودم متوجه شدم مردمانشان تعریف اشتباهی از بهداشت اموخته اند ،وبا سراسر 《اور 》را فرا گرفته ،هرچند هنوز دارویی برای درمان وجود ندارد اما معتقدم بالابردن سطح بهداشت و اموزش به انها درست مثل پیشگیری از وبا عمل میکند ،به انها بگوییم تا ظروف چربشان را با خاکستر اغشته و سپس با اب رود جاری بشویند.


گیگلمش :شستن ظروف با خاکستر چه فایده ای دارد؟

بیشامون : یک ظرف عامل یک بیماریه و یک بیماری توانایی ناقل کردن چندین نفر را دارد خاکستر قدرت پاک کننده ی خوبی برای ظروف فلزی مان دارد.

گیلگمش: صحیح .....

فرستادن شیر و ماست و پنیر برای مردم اور فایده ای ندارد به جایش میوه هایی که از کوه های زاگرس بدستمان میرسد روانه دارید.

و همینطور زهر هایی که به تازگی از مارهای صحرا اوردم میتوانند دوا های خوبی برای تسکین درد باشند

گیگلمش: کافی است.....بنظر میاید با این پیشرفت اور را نجات خواهیم داد اما.......

بیشامون:اما چه سرورم؟

گیلگمش: این ها نمیتواند عذر قابل قبولی برای خشمگین ساختن پادشاهت باشد


سیدوری که گوشه ای پشت تخت گیگلمش سراسیمه گوش بود اماده باش برای جهیدن در همچین موقعیتی دست به کار شد


سیدوری :سلطانم ....اینبار طبیب اعظم دستاوردهای بسیار بزرگی برای اروک اورده دو روز در بیابان بودن برای رسیدن به همچین پقشرفتی کافی نیس بلکه زمان بیشتری میطلبد ،بنظرم به جای تنبیه حتی شایشته ی تشویق است


گیگمش :سکوت کن سیدوری......

سیدوری ناچار زبان قورت داد و با نشانه ی تاسف سر به زیر فرو برد.

وردی از دهان گیگمش جاری شد که نتیجه اش نمایان شدن 《الواح مقدس》گیلگمش بود
از تخت برخواست و ارام ارام به سمت بیشامون حرکت کرد .

نگاه بیشامون به کف پوتین های شاه دوخته شد فکرش را نمیکرد روزی شاه برای تنبیه او از 《الواح مقدس》استفاده کند ،هرکس با این جادو تنبیه میشد تا عمر میداشت ننگین به شمار میرفت.

گیلگمش: سرت را بالا بگیر

حواس پخش و پلای بیشامون با صدای مردونه و محکم شاه درست در نقطه ی مردمک چشمان گیلگمش متمرکز شد.
چه صحنه ی اشنایی بود نه چه احساس اشنایی ،درهمان لحظه ای که رو در روی گیلگمش قرار گرفت احساس کرد درمقابل کانون ایستاده ، قد و قواره ی کانون و چشمانش و همان حاله ای که حس میکرد اما توان بیانش را نداشت احساس ترس و پرستش را انگار همه را باهم در وجود گیگمش میدید.
شوک شده بود اما نه از تنبیهی که در انتظارش بود از تفکرات نابسمانی که در منظومه ی مغزش میچرخید.


گیلگمش اما ....نگاهش به نیم تنه ی نیمه پاره و خاکی بیشامون افتاد به موهای نبافته شده و اویزان به دوش او افتاد به ضربان نبض گردن او افتاد شاید دلیلی مانع میشد تا درمقابل بیشامون خود همیشگی اش باشد.

گیلگامش:امروز وضعیت مناسبی نزد من نداری ،برو تا باز بخوانمت.

بیشامون: ب...بل...بله بله....چشم سلطانم   
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.