عاشقی در شرق : اولین ملاقات:۲

نویسنده: Elinasamadi

کانون همان‌طور که موهای بیشامون را پشت گوش وی می‌انداخت بشکنی زد،سپس گفت:


  کانون: به بلبلانی که از زیبایی بیشه زار موهایت بیرون می آیند نگاه کن پشت سرت را می گویم



 بیشامون سرش را برمی گرداند چیزی را که دید باور نمی کرد. دو پرنده کوچک از جنس اتش در موهایش اشکار شدند و در هوا به پرواز در امدند.
بیشامون از شگفتی جادوی کانون انگشت به دهان مانده بود و با شور و ذوق به پرندگان اتشین نگاه میکرد
بیشامون دستش را به سمت پرنده دراز کرد،پرنده به ارامی بر انگشت وی نشست.



بیشامون:چه زیبا است.....گرم است اما حرارت اتش را ندارد......کنجکاو است.......انگار میخواهد در موهایم جا بگیرد




پرنده بعد از کمی جست و خیز به اسمان پرید و همراه همسفرش راهی اسمان شد ان دو در اوج اسمان تاریک شب رقصیدند ،و اندکی  بعد محو شدند.





کانون صورتش را ارام نزدیک به شانه ی بیشامون برد ،پشت گوشش ارام زمزمه کرد:


کانون:از جادویم خوشت امد؟


بیشامون سرش را به ارامی برگرداند
برای مدتی به کانون خیره ماند و هیچ نگفت .















بیشامون از کار و احوال کانون میخندد .


کانون هم در فکر فرو میرود و شیر مینوشد ، 


 کانون:چه طعم خوبی دارد ...‌.


.















بیشامون:چون خیلی وقت است از شترت شیر ندوشیدی پستانش پر از شیر شده و برای همین است که شیرش مرغوب تر بقیه شترانی است که تابه حال خوده بودی .


 کانون:اگر میدانستم که جمه ماده است ..... 


 بیشامون :انقدر خودت را سرزنش نکن ، بگذریم ،بیا غذایمان را بخوریم


 کانون سیخ ها را از اتش بر میدارد ، ۲ تا از انها را به بیشامون میدهد و ۲ تا دیگر را برای خود میگیرد







بیشامون نقابش را به ارامی بر میدارد . 



کانون دوباره محو چهره ی او می شود





 بیشامون:اینگونه به من نگاه نکن .اگر در صحرا نبودیم و قرار نبود اینگونه غذا بخوریم نقابم را بر نمیداشتم


 کانون:چرا همیشه نقاب می زنی؟























بیشامون به اتش مینگرد با انتهای موهایش بازی میکند و میگوید:


 بیشامون: تمام دختران زیبا و ثروتمند بین النهرین نقاب می زنند تا زیبا یی شان را فقط برای پدر برادر یا شوهر هایشان به نمایش بگذارند ،پادشاه چنین امر کرده و الهه ی عشق و باروری بانو ایشتار هم ان را پذیرفته























 


کانون لبخندی میزند و می گوید:از اینکه باید همیشه نقاب بر صورت بزنی غمگینی؟ 


 بیشامون:خیر دختران زیبایی مانند من باید به دور از چشم مردان باشند ، از اینکه نقاب می زنم اندوهگین نیستم


 کانون کنار بیشامون می نشیند و هردو به اتش مینگرند


 کانون:از چه ناراحتی؟

 بیشامون:از هیچ. 

 کانون:چشمانت این را نمیگوید


 بیشامون نگاهی به کانون میکند ،چهره ی کانون جدی تر از همیشه است. 

 بیشامون:از اینکه زن زیبای دربار هستم مورد توجه پهلوانان و اشرافگرایان زیادی قرار میگیرم دلم نمی خواهد پدرم مرا به عقد مرد غریبه ای که هیچ درباره اش نمیدانم در بیاورد 


 کانون نیم اخمی میکند دستش را زیر چانه اش میگذارد و به اتش زل میزند















 
کانون:قصد دارد تو را به عقد کسی در بیاورد؟ 

 بیشامون:هنوز خیر























کانون

 نفس راحتی میکشد نمیداند چرا وقتی این جمله را شنید ارام گرفت.


 کانون:پس مشکل این است که دیر یا زود به عقد یکی از ثروتمندانی در می ایی که خودت نمیدانی؟


 بیشامون دوباره سرش را به زیر می اندازد و میگوید:



 بیشامون:اری


کانون:خودت کسی را در زندگی داری؟

 
بیشامون سرش را بالا می اورد به کانون نگاهی میکند و بعد از اندکی مکث پاسخ میدهد 




 بیشامون: من تا به حال کاری را انجام نداده بودم که خلاف قوانین دربار یا در شان یک زنِ با اصل و نسبی چون من باشد مانند انسانی بیروح و دست و بال بسته ای تابع قوانین بودم ، و برای خودم وقت نمیگذاشتم همیشه در این فکر بودم که روزی می رسد که عاشق شوم یا اینکه کاری بر خلاف میل دربار انجام دهم؟ 




 کانون با لبخندی بر گوشه ی لبش به اتش زل میزند

 کانون:به تنهایی در این بیابان امده ایی تا مار بگیری







اولین بارت نبود ،پس اولین انقلابت را علیه درباریان اغاز کردی درست نمیگویم؟ 



 بیشامون تمام و کمال به کانون و سخنانش گوش میدهد 


 بیشامون:اری 


 کانون:مرد غریبه ای را که تازه در صحرا دیده بودی نجات دادی















 

بیشامون:اری 


 کانون:با انکه میدانستی ممکن است دزد یا فراری باشم به من کمک کردی


 بیشامون:اری 


 کانون:حتی بعد از انکه ان دزدان را به غار بردم تو پیشم ماندی و ترکم نکردی با اینکه میتوانستی بروی

 اینبار بیشامون چیزی نمیگوید 

















کانون:چرا به من اعتماد کردی؟



 بیشامون کمی فکر میکند ، سپس میگوید



 بیشامون:حتما میخواستم دومین انقلاب علیه خودم را ایجاد کنم















کانون کمی نزدیک تر میاید 


 کانون:از این انقلاب پشیمان نیستی؟ممکن است برایت خطرناک باشد















 


بیشامون :خطر را ان موقع که پایم را بیرون از اروک گذاشتم احساس کردم اما ترسم را همانجا نهادم تا به دنبال چیز تازه ای بگردم .و خوشبختانه ان را یافتم چیزی که ارزش دیدن ،لمس کردن، شنیدن ، گوش دادن را دارد .















 



کانون باز هم نزدیک تر میاید زیرا که مجذوب او شده و با نیشخندی بر گوشه ی لبش میگوید



 کانون:منظورت ماجراجویی است؟







 



بیشامون:راستش قصدم ماجرا جویی بود اما چیز جالب تری را یافتم که نظرم را بدجور به خود جلب کرده است. 


 کانون:همانچیزی که گفتی ارزش دیدن ،شنیدن،لمس کردن را دارد؟







 



بیشامون نزدیک تر می اید و با ناز و عشوه گری در گوش کانون با لحنی وسوسه انگیز میگوید:



 بیشامون:اری همان چیز با ارزش را میگویم







 




کانون:ان چیز چیست؟







 



بیشامون:شاید اگر برایم جادو کنی نیمه شب بگویم 



 کانون به ارامی زیر لب میخندید و از عشوهگری بیشامون لذت میبرد 


.























کانون:هر چه شما امر کنید.































 

بیشامون به ارامی خود را عقب کشید و مشغول خوردن غذایش شد کانون هم همینطور.
 اما حرف های بیشامون فکر و ذهن کانون را مشغول کرده بود و مجال فکر کردن به چیز های دیگر را به وی نمیداد.































_______________________________________________________________







































کم کم هوا سردتر و سرد تر شد، بیشامون با اینکه در کنار اتش نشسته بود تنش از سرما میلرزید .







کانون به سمت کوله اش رفت جامه ی زخیمش را در اورد و بر دوش بیشامون گذاشت.سپس کنارش نشست و گفت:


 کانون:،با این نیم تنه و دامنت میخواهی در این شب سرد دربیابان دوام اوری؟ ، چرا از من درخواست جامه نمیکنی وقتی شانه هایت از سرما میلرزند.؟ 



 بیشامون جامه را کنار زد ان را به کانون پس داد 


 بیشامون:جامه ات بو میدهد نمیخواهمش



 کانون با چشمان از تعجب گرد شده اش به او نگاه کرد کمی مکث کرد و گفت: 



 کانون:حاضری فقط بخاطر بوی بد جامه ام این سرما را تحمل کنی؟







 



بیشامون:تو یک زن نیستی تا ظرافت و پاکیزگی زنانه را بفهمی


 کانون نیشخندی از روی تمسخر می زند و میگوید: 



 کانون:بیشامون .....بیا و این را بپوش ما در بیابان هستیم چیز دیگری جز این ندارم .


 بیشامون به جامه ی سفید رنگ برتن کانون مینگرد،میگوید:



 بیشامون:لباس های خودت را در بیاور ان ها را به تن میکنم



 کانون :چه؟چرا؟



 بیشامون:چون انها را خودم شستم میدانم تمیز اند. 



 کانون میخندد و برمیخیزد لباس هایش را در می اورد .







بیشامون لبخند رضایت بر لب میزند و برمیخیزد. 




کانون جامه ی سفید را بر دوش بیشامون می اندازد سپس گوشه ی جامه را میکشد او را به خود میچسباند . 
کانون دستش را دور کمر او حلقه کرده ،بیشامون اینبار سفت به سینه ی کانون گره خورده.
کانون دوباره همان نیشخند عجیب را بر لب دارد. 





 کانون:اینبار حق گله کردن نداری ، شانه هایت یخ زده بازووانَت میلرزد و کمرت از شدت سرما مور مور شده.







 


بیشامون میخواهد خودش را عقب بکشد اما دست های گره شده کانون بر کمرش سفت تر از همیشه است.







 




بیشامون:لازم نکرده به من بگویی ، تو خودت را بپوشان ؛عضلاتت دارد از سرما جمع می شود. 


 کانون:مگر نمی دانی زمانی که با تو ام حرارت بدنم داغ تر از همیشه می شود؟


 بیشامون به چشمان کانون نگاهی می اندازد،کانون باز هم مانند دیوانه ها می نگرد. 



 بیشامون:مانند دیوانه ها رفتار میکنی.بگذار بروم 



 کانون:مانند دیوانه ها یا مانند انان که از دیدار معشوق سرمست و مجنون می شوند؟



 بیشامون اب دهانش را با ترس قورت میدهد با خود میگفت:اینبار چه کار احمقانه ای میخواهد بکند ؟















 


کانون چهره ی ترسان بیشامون را میبیند عطشش در لمس او بیشتر میشود اما خودش را نگه میدارد.







کانون او را به ارامی رها میکند .


 کانون جامه ی زخیم خود را میپوشد و در نزدیکی اتش به جمه که بر زمین نشسته بود تکیه می دهد







دو دستش را زیر سرش میگذارد و به اسمان خیره می شود . 


بیشامون از حرکت ناگهانی کانون خجالت زده شد جامه کانون را پوشید سپس به کنار او امد و نشست .







کانون خوشحال بود از درون خوشحال بود چون احساس میکرد که هرچه بیشتر با بیشامون وقتش را بگذراند تمام درد ها ،رنج ها،و مسئولیت هایی را که بر گردن داشت را فراموش میکند و ذهنش به ارامش می رسد .















بیشامون دو زانویش را به بقل گرفت به شانه ی کانون تکیه داد ،و به اتش روبه رویشان خیره شد ،کانون دوباره محو تماشای او شد و در خیال خودش فرو رفت.







هردو سکوت را ترجیح دادند .















































________________________________________________________________







































۳۰ دقیقه بعد......‌‌



 بیشامون :قول دادی جادویت را برایم نمایان کنی























کانون لبخندی میزند و میگوید: 



 کانون:چه دوست داری ببینی؟







 


بیشامون:هر انچه در ان محارت داری























 


کانون دستش را به طرف اتش میگیرد ، اتش به شکل زنی در می اید که لباس جشن بر تن کرده و رقصان است ،

بیشامون با شگفتی و حیرت مینگرد.







کانون زن ساخته شده از جنس اتش را به شکل شاهینی در حال اوج در می اورد .







بیشامون بیشتر لذت می بُرد ، و کانون از دیدن سیمای شاداب او ضربان قلبش تند تر می زد.







کانون شاهین را در کنار زن نشاند زن رقاص شاهین را نوازش کرد و شاهین زن را سوار بر بال هایش و اورا به اسمان برد سپس هر دو در اسمان شب محو شدند 




 بیشامون:چرا داستان را ادامه ندادی ؟میخواستم ببینم اخر شاهین زن را به کجا می برد؟


 کانون :این دیگر بستگی به زن دارد که چگونه تصمیم بگیرد .



 بیشامون با تعجب به کانون نگاه کرد



 بیشامون:به زن بستگی دارد؟







 



کانون:اری به زن بستگی دارد ، که بخواهد از اوج و پرواز نترسد ،جست و جو گر باشد که در اینصورت شاهین را می پذیرد و با ان همراه می شود یا انکه تصمیم میگیرد در تنهایی برای خود برقصد و عمر خود را صرف ماندن در دنیای کوچک خود کند. 






 در حقیقت کانون از این نمایش مقصودی دیگر داشت ،







بیشامون کاملا متوجه ی منظور او شده بود ؛ حال دیگر بستگی به بیشامون داشت که شاهین روبه رویش را بپذیرد یا انکه به زندگی قبلی خود دل ببندد




 بیشامون تردید داشت ؛در دلش میخواست که به کانون اری بگوید اما از طرفی تمام وظایف و تکالیفش در قصر ، پدرش و پادشاه را به یاد می اورد .







بیشامون در فکر فرو رفته بود .



کانون با دیدن چهره ی بیشامون به موضوع پی برد لبخند از لبانش محو شد اما پس از مدتی دوباره لبخند زد گونه ی بیشامون را نوازش کرد سرش را بالا گرفت و گفت:






 کانون: تو یک انسانی ، انتخابگری ،این در سرشت تو است .اگر در زندگی ات کار های زیادی برای انجان دادن داری ،اگر چیز های زیادی برای محافظت داری من تو را از انها محروم نمیکنم .فقط میخواستم نشان دهم که حق انتخابِ انسانی ،چون تو برای من ارزشمند است.



 سپس دستش را از صورت او برمیدارد و میخواهد بر خیزد ،که بیشامون دستش را محکم میگیرد کانون به سیمای پر از اشک اومینگرد.




 بیشامون:تا به حال فکرش را هم نمی کردم که روزی ،خودم رهسپار بیابان شوم ، مردی را که هیچ درباره ی او نمیدانستم درمان کنم ،زندگی اش را نجات دهم و مهم تر عاشق او شوم.
 مردی که دوستش دارم چنین است پر زور و قدرتمند اگاه و کمی سر به هوا ،دلسوز و شیرین سخن ،اما مهم ترین و زیبا ترین ویژگی او دادن حق انتخاب به من است ،به من اجازه میدهد هر طور که دلم میخواهد رفتار کنم به من اجازه می دهد انطور که دوست دارم زندگی کنم و اکنون که زمان ابراز علاقه اش رسیده باز هم انتخاب را برعهده من میگذارد .به من بگو کانون چگونه عاشق چنین مردی نباشم. 



 کانون درست روبه رویش می نشیند ،با شنیدن سخنان او یک دل نه صد دل عاشقش می شود ؛ چشمان کانون از شادی برق می زد .


کانون اشک های بیشامون را پاک میکند ، چانه اورا بالا می گیرد و میگوید:





 کانون:امشب از زیبا ترین شب های زندگی من است ، با شنیدن حرف هایت عطش عشقم را بیشتر کردی ،حال دیگر نمی توانم احساسم را پنهان نگه دارم. 





 کانون به بیشامون نزدیک شد نزدیک و نزدیک تر انقدر نزدیک که نفس های بیشامون را بر صورتش احساس کرد ،حال نوبت بیشامون بود ،دستش را به طرف کانون برد از نوازش گونه ی کانون با انگشتانش شروع کرد ،سپس انگشتانش بر گردن و شانه ی کانون کشیده شدند‌‌ .

کانون با هرلمس بیشتر به جوش می امد . تا اینکه بیشامون چشمانش را بست لبانش را کمی باز کرد و لحظه ای که کانون انتظارش را میکشید فرا رسید بوسه ای از لب . 
کانون هم چشمانش را بست ،بدنش پر از حرارت شد قلبش به شدت میتپید انگار میخواست از سینه اش بیرون بیاید ، برای کانون لذت بخش بود خیلی لذت بخش .داغی لبانش بر لبان بیشامون ،صدای نفس های ارام بیشامون ، لمس موهای بیشامون زیر انگشتانش همه برایش مانند رویایی می مانست که تا به حال هرگز به فکرش نمی رسید. 
 بیشامون تر شدن لبانش را احساس کرد کمی سرش را به عقب برد .کانون هنوز میخواست به بوسیدن ادامه دهد از چشمانش مشخص بود .







بیشامون کمی خجالت زده شد گونه هایش سرخ شدند و بدن نحیفش که از سرما لرزان بود کم کم گرم شد.



 کانون:چرا ادامه ندادی؟


 بیشامون با خنده می گوید:







 

بیشامون:نفس کم اوردم .


 کانون بیشامون را محکم در بقل گرفت ، اول تنش را بویید ،سپس سرش را بر شانه ی لخت بیشامون گذاشت ارام ارام بر گردنش بوسه میزد . 
 بیشامون حرارت بدن او را بر بدنش احساس میکرد گرمای بوسه های داغ بر گردنش ،نوازش انگشتان کانون بر تنش







بالا رفتن ضربان قلبش ، همه شان باعث می شدند که بیشامون بیشتر در عذاب عشق رنج بکشد .
 بیشامون ارام دستش را بر مو های کانون کشید با انگشتانش ارام جنب چشمان کانون را نوازش کرد ،کانون مست شده بود از هر لمس او بیشتر و بیشتر مست میشد .
کانون چانه ی بیشامون را ارام نزدیک خود اورد




 کانون: اجازه دارم هر وقت دلم میخواهد ببوسمت؟ 


 بیشامون :به مردی که حتی برای بوسیدن معشوقش از او اجازه میگیرد ، چرا نباید اجازه داد؟ 


 کانون لبخندی خالصانه از عشق میزند و به بیشامون خیره می شود ،بیشامون هم محو تماشای او می شود. 


 باد سوزناکی وزید و تن بیشامون را لرزاند، کانون جامه بر دوش بیشامون را بر شانه های لخت او کشید







سپس گونه اش را بوسید و گفت:



 کانون:بیا در چادر برویم. اینجا دیگر خیلی سرد شده















بیشامون دست در دست کانون میدهد و وارد چادر می شوند . 





 چادر زخیم بود به قدری که انها را از طوفان های کوچک صحرایی برهاند .کانون از کوله بار شتران ملحفه ای بزرگ و زخیم پهن کرد بیشامون بالشتک های کوچکی را که از بار راهزنان برداشته بود اورد







کانون پتوی خودش را از بار جمه برداشت و به طرف ملحفه رفت . وقتی سرش را خم کرد تا وارد چادر شود بیشامون را دید ، دلش لرزید ،عطش عشق در درونش فوران کرد.بیشامون پشت به کانون در ملحفه نشسته بود جامه ی کانون را در اورده بود به ارامی زیور الات و زنجیر های طلایی اش را از نیم تنه اش جدا میکرد النگو ها و مچ بندش را در لیوانی کنار بالشش میریخت بر موهایش دستی کشید انگشتانش را مانند چنگک در مو هایش فرو میبرد و انها را شانه می کرد . موهایش را از پشت گردنش کنار زد و بر شانه ی راستش ریخت . پس گردنش و شانه های لختش هوش از سر کانون می برد و دلفریبی می کرد .







کانون برای مدتی به این منظره خیره ماند ، لطافتی که بیشامون داشت دل هارا فریب میداد و ظرافتی که داشت غم های کانون را می زُدایید. کانون گرفتار هوس عشق شده بود ، خودش میدانست که این بیماری دیگر درمانی ندارد . عاشقی دردی است که زجر عشق تکه تکه ات میکند و هر زهر معشوق برای عاشق مانند شیرینی می ماند. 

 بیشامون سرش را برمیگرداند تا به کانون بنگرد.برای بیشامون چهره ی کانون تماشایی است چرا که کانون به قدری مجذوب بیشامون شده بود که خودش نمیدانست چه بگوید .

بیشامون زیر لب میخندد و میگوید: 









بیشامون:چه شده است کانون؟







 



کانون با شنیدن صدای او عقلش به کار افتاد از ان حالت خشک زده درامد و گفت: 


 کانون:ان قدر مجذوب تو بودم که با شنیدن صدایت تازه عقلم به کار افتاد ،چرا جامه ات را در اوردی ؟هوا خیلی سرد است. 



 بیشامون دوباره موهایش را با دستانش شانه میکند و میگوید :







 


بیشامون:داشتم تزئییناتم را از خود جدا میکردم، با خودم گفتم شاید اگر مرا اینطور ببینی خرسند شوی ، سرمای صحرا تنم را نمیلرزاند اگر تو با گرمای تنت گرمم کنی.
 کانون بیشتر سرمست شده ،دیگر تحمل ندارد ، پشت بیشامون مینشیند دستانش را دور او حلقه میکند سرش را بر شانه او میگذارد گردنش را میبوسد و زیر گوش او با صدایی اهسته میگوید:


 کانون : تمام ناز و عشوه گری هایت را با جان میخرم .

 سپس با انگشتانش به نرمی و ظرافت خاصی بدن بیشامون را لمس میکند، بیشامون از پشت به کانون تکیه میدهد ،کانون محکم اورا به خود می فشرد. کانون عطر تن بیشامون را بهتر احساس میکرد دوباره بر گردن و شانه ی بیشامون بوسه زد.







بیشامون میخندید، لبانش را گاز گرفت 



سپس به ارامی رویش را به طرف کانون بر گرداند .روی دو زانویش در مقابل کانون ایستاد دستانش را دور گردن کانون گذاشت ،پیشانی اش را به پیشانی کانون چسباند ، ثانیه ای بعد بوسه ی محکمی بر لبان کانون زد .







کانون شیدا ی ان بوسه شد ،لمس لبان نرم بیشامون ، حرارت بدنش که گرم تر و گرم تر می شد ؛کانون را وسوسه میکرد ،طمعکار میکرد ،از بوسه ها سیر نمیشد .







حرارت بدنش به قدری بالا رفت که مجبور شد یقه ی لباسش را کمی شل کند اما کافی نبود پس به ارامی بند ها و دکمه های لباسش را باز کرد .







بیشامون در حین بوسه هایش ، دست بر دوش کانون کانون میکشید تا جامه ی کانون را در بیاورد .







کانون تند تر نفس میکشید بازدم هایش طولانی بود.







بیشامون دست از بوسه برداشت گونه های کانون را نوازش کرد چشمانش را بوسید و لبخند میزد



 کانون:بیشامون ........دوستت دارم.



بیشامون به چشمان مست شده از عشق کانون نگاه کرد.دوباره لبخندی زد و از سر شیطنتش کانون را هول داد و خودش را روی او انداخت . 

کانون نقش بر زمین شده بود و بیشامون بر روی او دلبری می کرد.


































 



کانون :باید سر تعظیم بر معبد الهه ی عشق هاثور فرود اورم که مرا عاشق کرد و تو را معشوق من. 

 بیشامون به نرمی می خندید سپس سرش را بر سینه ی کانون گذاشت و گفت: 

 بیشامون:گمان می کنم این منم که باید چندین گاو را بر معبد ایشتار الهه ی عشق و بانوی سومر قربانی کنم ، که مرا از نعمت عشق برخوردار کرده و معشوق در کنارم است.


 کانون تا نیمه صبح به نوازش او پرداخت ،بر لبان ،بر چانه بر گلوی وبر شانه های بیشامون بوسه زد. و بازیچه ی معشوق شد.



























؛

 کانون شب را در اغوش بیشامون سپری کرد،گاهی از عشق مدهوش میشد و بیشامون با بوسه هایش اورا هشیار میکرد.

 بعد از ۸۰ روز در قول و زنجیر بودن بعد از ۲۰ روز در شهر تحت تعقیب بودن و بعد از ۳۰ روز در سفر بودن این اولین شبی بود که ارام و به دور از هر غمی میخفت






.



























کانون از خستگی و به اسرار بیشامون در نیمه شب قبل از گرگ و میش صبح خفت 


.






بیشامون برای بار اخر بر لبان کانونِ خفته بوسه زد اشک ریخت و ارام نوازشش کرد






اخرین جمله ای که بر زبان اورد این بود:













(متاسفم ای عشق دیوانه وار من)



























___________________________________________













فردای ان روز افتاب بر چشمان کانون طلوع کرد ، کانون چشمانش را مالید ،خمیازه ای کشید ،خاطرات دیشب را مرور کرد لبخندی برگوشه لبش نقش بست






اولین کلمه ای که گفت :《بیشامون》بود.
 سپس دست را به سمت چپش دراز کرد تا بیشامون را از خواب بیدار کند .






اما هیچ احساس نکرد خیلی سریع نشست کمی بیشتر چشمانش را مالید اما درست می دید بیشامون انجا نبود






لباسش را به تن کرد به بیرون چادر رفت ، اما هیچ ندید ،۴۰ قدمی شرق وغرب و شمال و جنوب چادر را گشت اما هیچ اثر از بیشامون نبود .
 دوباره به چادر بر گشت بیشامون جامه ی سفیدی که کانون دیشب به او داده بود را مرتب و تمیز در گوشه ای گذاشته بود همه ی وسایلش را با خود برده بود .
 کانون چشمانش به دیگی در گوشه ی چادر افتاد که قبلا در انجا نبود سر دیگ را باز کرد درونش گوشت ۴ مار تازه پوست کنده شده بود .






فهمید کار بیشامون است ،سپس از چادر خارج شد مانند دیوانه ها فریاد می زد:






 

کانون: بیشااااااااموووونننننن.........‌‌...بیشاااااامووونننن. 


 اما هیچ صدایی یا حتی نشانه ی کوچکی نمی دید.




















به سرعت سوار بر شترش شد و به اطراف چادر شتافت.۱ ساعت در جست و جوی بیشامون بود اما اورا نیافت هر کجا که فکرش می رسید می رفت حتی تا نزدیکی غاری که دزدان را در ان اسیر کرده بود نیز رفت اما هیچ نیافت.






غم زده بود نگران و دلتنگ بود از خود میپرسید :


چرا بیشامون بدون گفتن هیچ جمله ای رفت ؟چرا رفت ؟به کجا رفت؟اکنون کجاست؟حالش چطور است؟


 کانون داشت دیوانه می شد ، سعی میکرد اخرین حرف های بیشامون را بخاطر بیاورد






تنها یادش می امد که بیشامون در بقلش بود و ارام میگفت :

که خسته ای و بهتر است برای فردا اماده شوی













کم کم خاطرات مبهمی از اشک های اورا بیاد اورد اما به خوبی یادش نمی امد که برای چه بود




















کم کم به چادر نزدیک شد از شتر پیاده شد و همانجا در کنار حوض نشست چهره اش اشفته بود با کانون دیروز و دیشب فرق داشت ،چرا که اینبار بیشامون نبود . 
 کانون به یاد چهره ی بیشامون قبل از ابراز علاقه اش افتاد زمانی که به او گفته بود اگر کارهای زیادی داری اگر کسان زیادی را داری تا از انها محافظت کنی بیشامون در فکر بود و بخاطر ان موضوع اشک میریخت.






 

کانون با خودش چنین گفت:پس دلش هم پیش خانواده اش بود و هم پیش من برای همین نتوانست یکی را برگزیند درکش میکنم .چرا دیشب از او درباره خانواده اش نپرسیدم ؟ تقصیر خودم بود .






اگر زمینه را جوری فراهم میکردم که هم مرا و هم خانواده اش را درکنارش داشته باشد امروز اینگونه ترکم نمیکرد.






لعنت بر خودم. 
 کانون به افتاب سوزان بالای سرش نگاهی کرد.وسط ظهر بود













با خودش میگفت:






حتما اول صبح زمانی که مست خواب بودم حرکت کرده اکنون باید به اروک رسیده باشد .






اینگونه نمی شود حتما پیدایش خواهم کرد .






نمی گذارم معشوقم انقدر راحت ترکم کند ، بعد از۱۰۰ ها روز بالاخره طعم خوشی و لذت زندگی در این دنیای فانی را چشیدم ، نمیگذارم تنها بهانه ی زندگیم انقدر راحت از دستم برود.


 ناگاه صدایی شنید .



























(ایا درست شنیدم؟تنها بهانه ی زندگی کانون انوخ ششم پسر حوروس؟ _خیلی مشتاق شدم بدانم ان بهانه چیست؟)













 

کانون به سرعت بر میخیزد با سرعت خداگونه اش شمشیرش را بیرون میکشد و بر زیر گلوی مرد تقریبا ۴۰ ساله ای که شنل بلند و سفیدی بر تن کرده بود می گذارد
 مرد حتی ثانیه ای هم تکان نمیخورد حتی نمیترسد 


 کانون: فرشته ای مانند تو بر سرزمین انسان ها چه میکند؟ 

 مرد میخندد بال های سفید و بزرگش از زیر شنل بیرون می ایند .


سپس به کانون تعظیم میکند:






کانون پسر حوروس الهه ی زمین و اسمان ، نامم اوکاییل است ، فرشته ای از بهشت پنجم هستم.

 کانون هنوز شمشیرش را پایین نیاورده .


کانون: میدانم که هستی !از خادمان بهشتی خدایان مصری؛ که به خانواده ام خدمت میکنی .چون اکنون عموی خیانتکارم پادشاهی مصر و تایین کننده ی جزا و پاداش دنیای مردگان مصر را بر عهده گرفته و تمامی فرشتگان به او خدمت میکنند این شمشیر را به سمتت گرفته ام.


 مرد با لبخند میگوید اما من به ایشون خدمت نمیکنم. 


 کانون شمشیرش را در غلافش میگذارد و میگوید : 
کانون: حد اقلش میدانم که فرشتگان هرگز دروغ نمی گویند . 

خب ، حال توضیح بده برای چه به عمویم خدمت نمی کنی ؟و اینکه با من چه کار داری؟ 

 اوکاییل:درست است( سِت )عمویت اکنون تایین کننده ی جزاو پاداش انسانها در دنیای مردگان است






تمامی فرشتگان مصر دستور دارند تا از او پی روی کنند اما خالق من خود شخص حوروس بوده و مرا از خون خالص خویش افریده به همین خاطر است که مانند دیگر فرشتگان نیستم و به عمویت ست خدمت نمیکنم.
 حتی انوبیس خدای مردگان توان مقابله با ست را ندارد زیرا که نمیتواند از سرزمین برزخ خارج شود






کانون ششم پسر حوروس ، تنها تو هستی که میتوانی عمویت را شکست دهی و ارامش مصریان را برگردانی



























 



کانون:قسم خواهم خورد عمویم را به خاطر قتل پدرم به جزایش برسانم اما در رابطه با پادشاهی دروغ نمیگویم ،نمیخواهم پادشاه باشم .


 اوکاییل: چرا نمیخواهی پادشاه باشی؟ 


 کانون:هنوز دلیلی برای حکومت بر این انسانها پیدا نکردم.انسانها ،میخورند ،می اشامند،میخوابند،میمیرند،در طول زندگی شان فقط حرفه ی خود را پیشه میکنند و مشغول کار می شوند انقدر کار میکنند تا بمیرند هنوز نفهمیدم انها برای چه زندگی می کنند؟


 اوکاییل:ایا تو انها را به چشم موجودات ضعیفی می پنداری؟













 


کانون:ضعیف نیستند؟ 


 اوکاییل:چرا انسان ها به نوبه ی خود ضعیف اند ،اما همین طرز تفکرت است که باعث شده اجدادت ان نشان را بر سینه ات بگذارند




 سپس اوکاییل به نشان نفرین بر سینه ی کانون اشاره میکند. 



 کانون :راستی این زخم نفرین را برای چه بر من گذاشته اند؟


 اوکاییل:اگر به بهشت باز نگردم عمویت بر من شک می کند،گذشته از ان من نمیتوانم همه چیز که قرار است در اینده اتفاق بیافتد را به زبان اورم.






به بیشامون فکر کن ،راه اروک را پیشه کن و از گیلگمش نیمه الهه ای که پادشاه سومریان است برای بر گرداندن پاشاهی ات کمک بخواه






راستی ؟درباره ی بیشامون......او را هم مانند دیگر انسانها ضعیف میپنداری؟برای همین است که اینگونه مجنون او شده ای؟ 


 کانون برای لحظه ای در فکر فرو میرود 


 کانون:نه.....بیشامون با انها فرق دارد...... 


 اوکاییل:مطمعنی که او فرق دارد؟ 















کانون دستش را بر سرش میکشد.













 


کانون:نمیدانم، به هرحال او هم یک انسان است اما چیزی را که در درونش احساس کردم در سایر انسانها نبود.


 اوکاییل:سعی کن بفهمی در بیشامون چه چیزی را یافتی. برای این منظور میتوانی از بانوی سومر الهه ی عشق کمک بگیری، دختر خدای اسمان (انو)ایشتار را می گویم .






مطمعنم بعد از دیدار با او نظرت درباره ی انسانها تغییر خواهد کرد.



 اوکاییل بال هایش را به حرکت در می اورد 



 اوکاییل:برای برداشته شدن نفرین بر سینه ات باید تاج و تخت را پس بگیری وگرنه خواهی مرد.






دوباره همدیگر را ملاقات خواهیم کرد الیاحضرت. 



 اوکاییل پس از بال زدن با سرعت به سمت اسمان رفت و سپس نور سفیدی پدیدار شد . حفره ی بزرگی در اسمان شکل گرفت که پس از جهیدن اوکاییل به ان ناپدید شد.









































کانون با چشمانش اوکاییل را تا محو شدن دنبال کرد سپس همانجا در کنار حوض نشست و در فکر فرو رفت.






با خود میگفت : 


 کانون: فقط بیشامون را می خواهم؛ نه چیز دیگر را.   







___________________________________________ 

 دروازه ی ایشتار:
               (قلمرو ورودی اروک) 


 بیشامون ۱ ساعت پس از ترک کردن کانون پیاده در راه بود، تا به خانه ی خرابه ای رسید.کمی در داخل دیوار های ویران شده پرسه زد.





در یکی از خانه ها باز بود به داخل رفت استبل کوچکی در انجا بود که فقط یک چهارپا در ان جامی شد و ان هم یک الاق بود.





بیشامون در استبل را به ارامی باز کرد کوله باری که کنار استبل بود را بر دوش الاق گذاشت سپس کیف کوچکی که همراه داشت را درون کوله گذاشت .





کمی الاق را نوازش کرد و به طرف دروازه ایشتار





حرکت کرد.









































 
کم تر از نیم ساعت به دروازه ورودی شهر اروک رسید.
 پناهجویان زیادی که از شهر اور می امدند را می دید که چگونه برای عبور از نگهبانی در تلاش اند.





کمی به جلو امد سربازی از اطراف به طرفش امد و گفت:


 _خوش امدید. از پناهجویان اور هستید؟ 
 سرباز از لباس ها و زیور الاتی که بیشامون به همراه داشت متوجه شد که نه پناه جو است و نه راهش را گم کرده همین باعث شده بود تا از او ان سوال را بپرسد .در حقیقت سرباز میخواست از این سوال بفهمد که ان زن کیست و از کجا میاید؟ در نظر سرباز اگر زن غریبه بود و درباره ی شهر نمیدانست جواب میداد :اری از اور می ایم. زیرا که این بهترین بهانه برای وارد شدن به شهر بود.اگر پاسخ زن اری بود سرباز بالافاصله دستگیرش می کرد.

















اما بیشامون پاسخ داد: 


بیشامون :خیر از اور نمی ایم.فرماندار این دیوار باید جناب سیروس باشد . میخواهم ایشون را ببینم ، خبر از من به ایشون بگو بیشامون دخت تابادو از بیابانِ اِرِش بازگشته مشخصات مرا به او بگویی مرا خواهد شناخت .

















 



سرباز با کمال تعجب پرسید شما دخت تابادو هستید؟





 


بیشامون:اری 


 سرباز گفت میتوانم نشان سلطنتی تان را ببینم؟زیرا که اگر مدرکی برای اثبات حرف هایم نداشته باشم نمی توانم شما را به داخل دیوار ها ببرم.

















 


بیشامون از گردنش زنجیر ظریفی را بیرون اورد،که مُهری از جنس طلا و با نشان خاص پادشاهی به ان وصل بود ،سپس ان را به سرباز داد.

















سرباز چشمانش گرد شد سپس محترامانه نشان را پس داد و تعظیم کرد.سپس بیشامون را به همراه خودش به پیش فرماندار سیروس برد.
 از اتاقک فرماندار صدای سربازان می امد که داشتند گزارشاتشان را اعلام می کردند. 


_جناب فرماندار سیروس امروز ۱۱پناهنده از اور داشتیم که تنها به دو نفر مجوز دادیم تا به اروک بیایند بقیه یشان بیرون دروازه ها منتظر اند.





 



+جناب سیروس ۵ مرد از سرباز خانه ی غربی به سمت اور فرستادیم تا وضعیت ساکنان انجا را بسنجند .











 



_جناب فرماندار ،گزارشات ساحره اعظم را به شما می دهم. 



 +جناب سیروس .سربازان از یافتن دخت تابادو بانو بیشامون عاجز بودند.

 اینها جملاتی بود که در اتاقک فرمان جناب سیروس می پیچید.سربازی که همراه بیشامون بود به تنهایی وارد اتاق شد ، سپس با صدایی بلند و رسا گفت: 




 _جناب سیروس بانو بیشامون دخت تابادو از صحرای اِرش باز گشته!











 

فرماندار از جایش بر خواست، سپس گفت :


 مطمعن هستی سرباز؟


 _همان مشخصاتی را دارد که شما به ما گفته بودید.





موهای بلند مشکی ،عمامه ی زنانه ای که پرهای طاووس دارد همراه با زیور الات گران قیمت سلطنتی با یک الاق که کوله بر دوشش دارد.





ایشون نشان سلطنتی هم دارند. 


 فرماندار پرسید:ایشون اکنون کجا هستند؟


 _همینجا جنب در ایستاده اند. 


 جناب سیروس:بسیار خب کارت را به نحو احسن انجام دادی سرباز مژده گونی در نزد من خواهی داشت





همه ی شما سربازان میتوانید بروید بعد صدایتان خواهم کرد. 



سپس سربازان یکی پس از دیگری از اتاق خارج شدند.





و بیشامون وارد اتاق شد. 


 مرد کهن سال اما عضلانی و اماده ی نبردی را دید که به نرمی از او استقبال می کند. 



 فرماندار سیروس: بانو بیشامون طبیب اعظم معبد زیگورات.خوش امدید مارا شادمان ساختید.











 


بیشامون:خیلی سپاس گزارم جناب سیروس .


 فرماندار سیروس:طبیب اعظم !پدرتان و پادشاه را حسابی نگران کردید.از دیروز ظهر جناب پادشاه دستور دادند تا تمامی نگهبانانی که خارج از دیوار مشغول اند به دنبال شما بگردند حتی برای یافتن شما جایزه ای هم گذاشتند. 



 بیشامون:چه جایزه ای؟ 



 فرماندار:برای کسی که بتواند شما را بیابد ۲۵۰ سکه ی طلا به همراه یک استر از دربار الهه ایشتار به او می دهند.





اما این موضوع اهمیتی ندارد مهم این است که شما سلامت هستید. لطفا دیگر پدرتان و عالیجناب پادشاه را نترسانید.



 بیشامون: مطمئن باشید دیگر این کار را نمی کنم .بگذریم، حال خودتان چطور است؟اخرین باری که شما را ملاقات کردم ۲ سال پیش در دربار بود. 



 فرماندار:به لطف خداوندگار بزرگ ،هنوز نفس می کشم و به پادشاه و وطنم خدمت میکنم. راست می گویی از اخرین باری که شما را دیدم ۲ سال گذشته است. از همان اولین باری که چشمانم به شما افتاد زیبایی خیره کننده ایی داشتید هنوز هم دارید .























 



بیشامون :از اینکه سرخوش و سرحالید خوشحالم، و از تعریفتان هم متشکرم.



 فرماندار :اکنون به سربازان دستور می دهم شمارا با ارابه به کاخ زیگورات ببرند. 



 بیشامون :باز هم سپاسگزارم.

















 



فرماندار بر میخیزد و سربازانش را صدا میزند تا ارابه را اماده کنند،سپس رو به بیشامون می گوید:











 



فرماندار:راستی !موضوعی فکرم را مشغول کرده!





رابطه ی شما با پادشاه چگونه است؟ 





 بیشامون با لبخند میگوید: منظورتان دقیقا چیست؟ از وقتی به دنیا امدم پادشاه نسبت به من خیلی لطف داشتند.به لطف و راهنمایی ایشان اکنون طبیب اعظم دربار هستم . 

فرماندار با چهره ای خَجِل ، و سر به زیر گفت :

فرماندار سیروس: خیر طبیب اعظم،
منظورم مراسمی است که مربوط به نکاح و سرور شما باشد ، بسیاری از اهل دربار بر این گمانند که عالیجناب پادشاه  ، شمارا به عنوان ملکه ی اینده ی اروک برمی گزیند .





نفس بیشامون در سینه حبس شد ، احساس میکرد خونش در بدنش خشک شده ، از طرفی بی حسی مطلق را تجربه میکرد .    


پس از چند ثانیه سرش را بالا گرفت ، استوار و با همان سیاستی که زنان دربار دارن پاسخ داد :


بیشامون:اری ، درباریان سال هاست همچین گمانی میکنند ،شایعاتی میسازند و ان را پراکنده میکنند تا ذهنیت مردم را به خود و داخل کاخ بکشانند . اما هیچ شایعه و خبری به حقیقت نمی پیوندد مگر اینکه  عالیجناب گیلگامش،پادشاه اروک ان را تایین کند و در لوحینه ها بنویسد .



فرماندار از دیدن خنسردی و ثابت قدمی بانو بیشامون نسبت به همیچین مسئله بزرگی به همان جوابی که میخواست رسید .
سپس با نرمی او را تا ارابه همراهی کرد و بیشامون وارد اروک شد به طرف کاخ زیگورات روانه شد.





________________________________
             بیابان اِرِش 
             


و هنگامی که بیشامون در ارابه ی سلطنتی اش در حال بازگشت به کاخش بود ،کانون  چادرش را جمع می کرد  و کوله بارش را پشت جمه 
انداخت و به سوی ان  دزدانی که در غار اسیر کرده بود
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.