در حالی که بیشامون در ارابه ی سلطنتی اش درحال بازگشت به کاخ بود کانون چادرش را جمع میکرد و کوله بارش را پشت شترش بست و به سوی غار حرکت کرد.
چهره اش عبوس و خشک بود پیراهن سفیدی که بیشامون دیشب برایش شسته بود را پوشید دستار سیاهش را برسر کرد .
افسار هر۳ شتر را به هم وصل کرد و خودش روی جمه که سردسته شتران بود نشسته بود افتاد سوزناک تر از همیشه بود اما خب نمیتوانست ریسک کند میخواست زود به اروک برسد بعد از گذر ساعاتی به غار رسید.
دو راهزن از پشت به هم با طناب وصل شده بودند راهزن اول که از درد خرد شدن پره ها و انگشتان و کتفش سرتاپا خونریزی داشت و ناله های بیجونش در کل غار میچرخید اما ان راهزن جوان تر نه انگار انرژی بیشتری داشت وقتی کانون را دید با خشم و نفرتی ک از چشمانش موج میزد به سرتاپای کانون زل میزد اما سکوت کرده بود.
کانون درست رو به رویش نشست ، مشک ابی در دست داشت که ان را نزدیک دهان پسرک (چاکور) اورد.
چاکور: اول به اربابم اب بده او مریض است به لطف تو تا چند روز دیگر میمیرد
کانون همراه با چشم غره ای نیشخندی زد و گفت
کانون: پس اربابت است ....ایا همانقدر که اربابت را دوست داری اون هم تورا دوست دارد؟ بهش نمی اید مانند مردانی باشد که از جوان مردی چیزی سرش بشود
چاکور :برای من اینها مهم نیس .حالا که مارا نمیکشی حد اقل اول به او رسیدگی کن .
کانون: باشد
سپس از جایش برخواست و مشک اب را نزدیک دهان راهزن میانسال اورد انقدر کتک خورده بود و چشمانش کبود بودکه نمیتوانست سر مشک را تشخیص دهد ک کدام جهت است به زور و نفس زنان سرش را نزدیک مشک کرد و تا اخر از ان را نوشید و هیچ برای برده اش نگزاشت.
کانون جای خالی مشک را به نزدیکی چاکور اورد و نشانه او داد
کانون:دیدی گفتم هیچ جوانمردی در وجودش نیست؟
چاکور تنش درد میکرد از طرفی خسته بود و توان حمل سرش را نداشت اما بازهم با یک نیشخندی به لب گرفت و گفت: میدانم .... این اولین بارش نیست....چندین بار مرا در راه رها کرده و کتک زده .....
کانون:پس چرا تو انقدر به فکر اویی؟
چاکور: چون تنها کسی است ک وقتی چشم باز کردم از او را دیدم حتی اگر من را نخواهد باز هم خانواده ای یا کس دیگری را ندارم.
کانون: نامت چیست؟
چاکور: برده ای به اسم چاکور هستم اهل بیابان ارش
کانون: هیچ درباره نشانی که در سینه ات هست میدانی؟
چاکور با چشمان خمار و سرفه کننان گفت: اگر میدانستم احتمالا نام واقعی و حتی خانواده ام را هم پیدا میکردم. تو چرا میپرسی؟
کانون: این نشان برای راحبان معابد مصریان است اگر این نشان به تو رسیده یعنی پدرت یکی از راحبان مصر بوده عجیب است که تو اینجا در سومر هستی و با وطنت به اندازه ی یک کشور دیگر فاصله داری
چاکور این را که شنید انگار جان تازه ای گرفت خواست از جایش برخیزد و به سمت کانون برود اما طناب ها نمیگزاشتند حرکت کند با چشمان دو برابر گرد شده اش به کانون زل زد
چاکور: راست میگویی؟ یعنی من یک مصری هستم؟
تو هم از مصر میایی؟
سپس چاکور با شانه اش از پشت به کتف و کول اربابش فشار اورد و با صدایی که نشان از شادی درونش بود گفت :
چاکور: گوچان ...گوچان...دیدی گفتم این نشان هویت خاندان و خانواده ام را مشخص میکند؟ دیدی ان همه پرس و جو اخر نتیجه داد؟
سپس رو به کانون گفت:
چاکور: ای مرد تو کیستی ، باز چه از نشانم میدانی میخواهم قبل از اینکه ترکمان کنی هرچه میدانی به من بگویی
کانون :باشد میگویم اما شرط دارد.
چاکور :چه شرطی؟ هرچه بگویی ما دونفر فراهم میکنیم
کانون میخندد : از طرف خودت فقط باید قول بدهی او که دیگر جانی ندارد. راستی نمیپرسی قرار است با شما چه کار کنم؟
چاکور: مگر مردم با راهزنان چه کار میکنن؟ میندازنشان یک گوشه تا از بی اب و نانی تلف شوند یا انکه به بدترین نوع شکنجه شان میکنند و باز هم نتیجه اخر مشخص است ک مرگ است.
کانون میخندد: خیر شما را به سربازان دیوار اروک تحویل میدهم دست کم اینگونه مرگ انتطارتان را نمیکشد.
اما خب راه دیگری هم داریم
چاکور: چه راهی؟
_________________________________
بیشامون در زیگورات
در نخستین ساعات ظهر ،ارابه ی بیشامون به دروازه ی زخیم و طراشکاری شده ی کاخ زیگورات ،در سمت غرب دروازه ،درست در محلی که رعیتان کالاهای سلطنتی و پیشکش هایشان را برای پادشاه میفرستادند؛استقرار کرد.
اگرچه این مسیر و فرهنگِ پیشوازی در شان طبیب اعظم و مقدس این امپراطوری نبود. اما این همان فرمانی بود که خودش شخصا به سوارارابه داد.
شاید این کار برای جلب توجه نکردن لازم بود.تنها خدایان میدانستند در این زمان ملکوتی که بیشامون تازه از دروازه های ایشتار وارد شد چه غوغایی در کاخ و میان سربازان برای زودتر رساندن خود نزد دخت تابادو به پا بود.
چند لحظه بعد همان ثانیه ای ک بیشامون تازه عصا و اسباب الاقش را برزمین زد صدای زن ندیمه ای ،از داخلی ترین راهرو دالان کاملا رسا به گوش امد که میگفت :بانویمان را دیدم !انجاست!دخت تابادو بالاخره به کاخ برگشته !
در دل بیشامون چنین میگذشت:نفرین بر تو ای زن ...حالا چه کار کنم؟
چندی بعد ابتدا همهمه ی مردم ،سپس چشم هایی که به همه جا سرک میکشیدند تا بیشامون را ببینند مانند مرضی بود که انگار در تن همه ی بومیان ان محل شیوع میکرد.
سربازانِ مراقب دیوار و دروازه کاخ؛
نیزه های خود را کمی بالا بردند و با قدم های منظم پوتین های میخ دار خود از جای خود به سوی بیشامون امدند و در دو طرف او دوصف به سمت درون کاخ ایجاد کردند ؛بانگشان یکصدا و منظم در تمام اطراف پخش شد: 《درود بر پادشاه اروک و دوستانش، بازگشتتان خوشامد باد دخت تابادو 》
دیگر نمیشد با این پیشوازی رسمی بازگشت بیشامون پس از ۲روز متوالی را انکارکرد.
لااقل انطور ک بیشامون انتظار میداشت پیش نرفت.
با اینکه در دلش اشوب بود و اظطراب سینه اش را میفشرد. با چهره ای خوش رو انطور که شایسته ی خاندان تابادو بود برای سربازان و مردم دست تکان میداد، ۳استر با سرعت اما با گام هایی نازو با ظرافت به سمت او امدند.دست و سرهایشان به زیر بود. و رو به بانو ایستادند.
:《درود بر پادشاه اروک و دوستانش ؛بانو!》
برای برگردانتان نزد مشاوراعظم بانو سیدوری و جناب تابادو فرستاده شدیم.
صدای محکم بیشامون بالافاصله به گوش رسید:پس برویم.
استران بدون انکه نگاهشان را به بانو بدوزند جلوتر از همگان مسیررا باز میکردند تا بانویشان راحت تر مسیر و پلکان کاخ را طی کند.یکی از انها در طول مسیر اسباب و کیف بیشامون را حمل میکرد.
دیگری بانگ امدنش را رسا در طول تک تک مسیر دالان های زیگورات میرساند.
همچو بانویی شریف و لایق پرستش درکاخ با او رفتار میشد ؛حتی اگر انسان نبود شاید رعیتان او را به اندازه الهه گان خود میپرستیدند.در تمام سال هایی ک بیشامون نزد پادشاه و سایر بزگان به طبابت مشغول بود ،کم به نفع مردم در مجالس نظر نمیداد،حتی دور ترین بومیان را در خدمت و معالجه از قلم نمی انداخت.