پیتر بود که داشت صحبت میکرد و الکس مثل همیشه حواسش جای دیگه ای بود.
الکس انگار که تازه فهمیده کجاس رو به پیتر میکنه میگه:
-اینجا کجاست؟ اینجا چیکار میکنیم؟
پیتر یه نگاه از رو ناامیدی بهش میکنه و میگه:
+ما رو باش با کی اومدیم سفر. من دارم نیم ساعته ازت همین سوالو میپرسم و تو فقط سر تکون میدی و به راهت ادامه میدی. اصلا نقشه رو دیدی؟ تا اونجایی که یادمه شهرفراموش شده توی یه جنگل بارونی بود نه یه کوهستان برفی. اصن چجوری یهو ازون برهوت اومدیم یه همچین جایی واقعا آدم میمونه که...
-هیسسس...
پیتر که یهو از تغییر الکس و دقیق شدنش شوکه شده بود ساکت شد و به اطراف نگاه کرد تا ببینه مشکل چیه
بعد از چند ثانیه رو به الکس زمزمه کرد:
+چی شده؟مشکل چیه؟
-میشنوی؟
پیتر یه مقدار دقیقتر به صداهای اطراف گوش کرد...
+نه. هیچ صدایی نمیاد.
الکس برگشت و با چشمای سیاهش به چشمای پیتر زل زد.
-مشکل همینه. زیادی ساکته. حتی بادم نمیاد. دقت کردی 3 هزار متر از کوه اومدیم بالا؟
پیتر با تعجب به دره کنارشون نگاه کرد. یک قدم سریع اومد عقب و گفت:
+کی انقد اومدیم بالا.لعنتی اینجا کجاست؟
الکس که انگار حالا همه چیز براش محیا شده بود کوله پشتیشو گذاشت رو زمین و شمشیرشو کشید و گفت
-هیچکس دقیقا نمیدونه اسم این سرزمین چیه. هیچکس نمیدونه چقد وسعت داره. وارد شدن بهش راحته اگه دنبالش باشی.ولی بیرون رفتن ازش عملا غیر ممکنه.آها راستی...
پیتر تغییری توی تُن صدای الکس احساس کرد.
انگار بم تر شده بود و ازین موضوع حس بدی داشت پس چند قدم عقب رفت و کولشو گذاشت رو زمین...
+راستی چی؟
الکس که تازه داشت روشو برمیگردوند سمت پیتر گفت
- به زادگاه من خوش اومدی.