فصل اول: شیاد

آلتیا : فصل اول: شیاد

نویسنده: Beata


 ‎سال 1994 - مدرسه راهنمایی “سنت چارلز” - آرل- فرانسه 

آخرین زنگ مدرسه مدتی بود به‌صدا درآمده بود. آلتیا، دختری نسبتاً لاغر با قامتی متوسط، چشمان درشت و موهای‌قهوه‌ای و پوستی روشن، خلاف جهت جمعیت دانش‌آموزان، از حیاط به کلاس ۶/۲ برگشت. درحالی که کمی نفس نفس می‌زد سرش رابرگرداند و نگاهی به راهرو انداخت، از نبود سوفیا در پشت سرش خوشحال شد. به گوشه‌ای از کلاس پناه‌برد. کیفی را که قاپیده بود به سرعت باز کرد و داخلش را گشت: “هرطور شده پیدات می‌کنم”

صدای سوفیا از راهرو به داخل کلاس آمد

 -آلتیا کو؟ندیدیش؟

 -انگار رفت تو کلاس ما…

صدای قدمهای سوفیا هرلحظه نزدیک‌تر می‌شد.

آلتیا به یاد حرفهای لوکاس افتاد: ” اسب مامانمه از ویترینش برداشتم خیلی روش حساسه فقط آوردم به دوستام نشون بدم، سوفیا برش داشته، حالا چیکار کنم؟ اگه بشکنه چی؟” 

 با خود گفت: “‘نگران نباش لوکاس، حتماً پیداش میکنم. ای بابا پس این اسب لعنتی کجاست؟”

 - آلتیا! همین حالا کیفم رو بذار زمین!

سوفیا بود. آلتیا بی‌توجه به او آخرین جیب کیف را باز کرد، “خودشه!” اسب بلوری زیبا به محض دیدن نور برق زد… قبل از اینکه آلتیا بتواند اسب را بردارد، دستی موهای لخت و بلندش را محکم گرفت و کشید.

- آی آی آی … ول کن… آی! 

آلتیا که از پیدا کردن اسب به‌وجد آمده بود، همزمان با آی‌آی گفتن‌هایش خندید و کیف سوفیا را رها نمی‌کرد.

- بهت گفتم به وسایل من بی‌اجازه دست نزن!

 - پس چطوریه تو دست میزنی؟ آای…!

در این بین “رِی” پسر محبوب کلاس، صندلی کنارش را با پای بلندش هل داد، کیفش را برداشت و به یک “دعوا نکنید دخترا”ی خالی بسنده کرد و از کلاس خارج شد. حواس سوفیا لحظه‌ای پرت شد، او عاشق ری بود. تمام مدرسه این را می‌دانست هرچند ری هیچ‌وقت به سوفیا کوچکترین توجهی نمی‌کرد. در همین حین آلتیا طی یک چرخش با پای راستش به پای چپ سوفیا ضربه ای زد:

- اگه ول نکنی بعدی محکم‌تره!

- بیا! ول کردم. حالا کیفم رو بده، زود!

 آلتیا بعد از کمی مرتب‌کردن موهایش گفت:“صبرکن اول اسب لوکاس رو بردا… “ و درست درهمان لحظه سوفیا جامدادی فلزی‌اش را به سمت آلتیا پرتاب کرد. جامدادی صاف به منطقه گیجگاهی سر آلتیا خورد. آلتیا از شدت درد روی زمین نشست، سوفیا کیفش را برداشت. تعدادی از بچه‌های کلاس دور آلتیا حلقه زدند و یکی بلند گفت : خون… سرت داره خون میاد!

سوفیا که ترس درچهره‌اش نمایان‌ بود، خواست سریعاً معذرت‌خواهی کند اما غرورش اجازه نداد. شاید می‌شد گفت که او زیباترین و پولدارترین دختر مدرسه بود. پدرش سهامدار اصلی یک شرکت نسبتاً بزرگ لوازم‌آرایشی بود و یکی از اسپانسرهای مالی مدرسه. همه حتی معلمها هم به او احترام می‌گذاشتند و فقط آلتیا همیشه مزاحمش می‌شد. حالا هم بخاطر او دیر به خانه می‌رسید.

آلتیا بلند شد خون کنار چشمش را با آستین لباسش پاک کرد و گفت:

 -دیگه بسه سوفیا ، همه میدونن اون اسب مال لوکاسه پسش بده منم بیخیال این کاری که کردی می‌شم.

 - یعنی میگی من دزدم؟ اینو پدرم از پاریس برام آورده! مال خودمه

- مجبورم نکن به خانم هیکس گزارش بدم!

- گزارش بده، فکر کردی می‌ترسم یا طرف تورو می‌گیره؟

‌ حق با او بود خانم هیکس هیچ کمکی نمی‌کرد مثل دفعه‌های قبل که ساعت ویان ، عینک امیلی و مجسمه میا را که هدیه تولد یازده‌سالگی‌‌اش بود، دزدیده بود.

آلتیا برای پس گرفتن اسب به یک نقشه خوب نیاز داشت. بعد از کمی مکث تکرار کرد:

- مال خودته؟

- بله بابام برام گرفته.

- جداً راست میگی؟ واقعا مال خودته؟

- چندبار بگم بفهمی؟

- خب پس من معذرت می‌خوام.

همه از تغییر حالت ناگهانی آلتیا تعجب کردند، خصوصاً سوفیا. آلتیا ادامه داد:

“راستش این یک رازه ولی مجبورم بخاطر کارم توضیح بدم، فقط قول بدید بین خودمون شش نفر بمونه. باشه؟ همه به جز سوفیا سرشان را به نشانه تایید تکان دادند.

 “خب اسب لوکاس که دراصل مال باباشه یک بمب خیلی پیشرفته‌است. عجیبه نه؟ ولی واقعیه! میدونین که بابای لوکاس تو ارتشه؟ بعنوان نمونهٔ سرّی بهش داده بودن. تا وقتی دست خودش یا اعضای خانوادش باشه هیچ اتفاقی نمی‌افته ولی اگر کس دیگه‌ای برش داره آروم آروم فعال میشه و یهو… بوووم ! منفجر می‌شه.” آلتیا پس از کمی مکث ادامه داد: “لوکاس اشتباه کرد و آوردش مدرسه . حالا هم داشت گریه می‌کرد چون میترسید اون کسی که اسب رو برداشته منفجر شه و بمیره. خب سوفیا میگه مال خودشه پس عمراً نمی‌تونه بمب باشه! برای‌همین خیالم راحت شد. ”

سپس گردوخاک لباس آبی‌اش را تکاند و گفت: “راستی اسب لوکاس هنوز پیدا نشده‌ها! دوست‌ندارید منفجر شید که؟ پس شما هم بگردید و تا پیداش کردید زود به لوکاس برش گردونید.”

آلتیا برای اینکه بیشتر از قبل بی‌خیال به‌نظر برسد، خداحافظی کرد و روانهٔ حیاط شد.

 بین بچه ها زمزمه ای راه افتاد. رُز دوست سوفیا به او گفت : “زودباش برو پسش بده اگه واقعاً بمب باشه چی؟”

 آلتیا که هنوز چندان دور نشده بود صدایشان را می‌شنید.

- آلتیا! صبر کن . سوفیا بود .

- امم.. میگم این اسب مال لوکاسه، فکر کرده بودم مال منه، اشتباهی برش داشتم.

- اا چه خوب پس پیدا شد، احتمال زیاد لوکاس هنوز نرفته باشه خونه تو حیاط بود زود بده بهش.

سوفیا دوان دوان دور شد و آلتیا با حس قهرمانانه لبخندی از روی رضایت زد و با خودش اندیشید:

“ هرچی هم داشته باشی ولی هنوزم یک دزد احمقی..” و به عقل سوفیا خندید.

 “تو هم یک شیاد بی‌مِهری “

صدا دقیقاً از پشت سرش آمد.صدایی مردانه و بم.

آلتیا یِکّه خورد! سریع برگشت. نگاهی به پشت سرش انداخت. با راهرو خالی مواجه شد. به جز دو‌سه نفری که هنوز توکلاس‌ بودند، ساختمان خالی بود. دَر کلاس هم چندمتری با او فاصله داشت. هیچکدام از پسرها هنوز همچین صدای بمی نداشتند … ترس وجودش را فرا گرفت…!
سرعت گامهایش را زیاد کرد، مدام در ذهنش تکرار میشد ،” تو هم یک شیاد بی‌مهری… “

هرکس بود می‌دانسته آلتیا دروغ گفته، هنوز حتی به لوکاس هم نگفته بود! پس صاحب صدا از کجا می‌دانست؟ هرچه بیشتر فکر میکرد ترسش بیشتر می‌شد. به در خروجی مدرسه رسید فقط میخواست سریع تر از مدرسه خارج شود.

 - هی آلتیا آلتیا!


لوکاس بود. آلتیا خواست خودش را به نشنیدن بزند و برود که دیر شد، لوکاس به او رسید.

- چقدر تند میری … خواستم تشکر کنم، سوفیا بهم برش گردوند. و اسب را به آلتیا نشان داد.

- خواهش می‌کنم.

- حالا قضیه بمب چی بود؟ وای یعنی قیافه سوفیا به‌شدت دیدنی بود!

- باید برم لوکاس، فردا صحبت کنیم.

- چی شده؟ سرت چرا خونیه؟ دعوا کردی؟؟  

- مگه کلاس نداری؟ دیرت می‌شه.

- نه دیگه دوشنبه‌ها ندارم از نقاشی خوشم نیومد، دیگه نمیرم. 

 مادر لوکاس به بهانه کشف استعداد پسرش تاجایی که توانسته بود او را در کلاسهای متنوع ثبت نام کرده بود. از کلاس تقویتی فیزیک تا اپرا خوانی! برای همین با اینکه خانه‌هایشان نزدیک بهم بود معمولاً با هم بر نمی‌گشتند.

- پس باشه.

آلتیا با اینکه از درون می‌لرزید و حس می‌کرد پاهایش سست شده، کمی آرامش گرفت. حضور لوکاس به‌او قوت قلب می‌داد. از ته دل خدا را شکر کرد که همسایه هستند و لوکاس به نقاشی علاقه ندارد.

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.