نبرد بی پایان : فصل سوم 《پادشاهی جمشید》 

نویسنده: Ermiya_M

جمشید به زمین بازگشت اما در موقعیتی متفاوت به جای آن مسیر سرد کوهستانی بر روی تخت پادشاهی نشسته و لباس هایش زمین تا آسمان فرق کرده بود . 
یکی از سربازان گفت : سرورم آخرین قسمت باقیمانده از جهان هم فتح شد ، حالا شما حاکم بر تمام مردم زمین هستید ، بهتون تبریک میگم .


جمشید گنگ و مبهم از تخت پاشد و فکر کرد .


ابتدا به قصر نگاهی انداخت و بعد دستور داد تا عبادتگاهی ساخته شود تا بتواند با اورمزد ارتباط برقرار کند .
 بعد از مدتی در عبادتگاه نشست و گفت : خداوند اگه صدامو میشنوی بگو الان باید چیکار کنم ؟


اورمزد به جمشید چیزهای زیادی یاد داد که چگونه سرزمین هارا تقسیم کند ، چگونه فلز هارا ذوب کند ، و از جمشید یک رهبر مناسب برای زمین ساخت .


جمشید راجب نبرد روشنایی و تاریکی آموخت و پیمان بست که هرگز از جنگ با بدی ها دست نکشد .


حکومت جمشید سال ها در آرامش به سر میبرد اما اهریمن نمیتوانست این ماجرا ها را تحمل کند پس برای هر آفریده اورمزد در زمین متضاد ساخت ، خشکی در مقابل سرسبزی ، غم در مقابل خوشحالی ،دروغ در مقابل راستگویی و سایر تضاد هایی که باعث خنثی شدن آفریده های اورمزد شوند.
اما این برای او کافی نبود!


سپاهی بزرگ از دئو ها و موجودات تاریک به مردم حمله ور میشدند ، آنها هرچیزی که بوی حیات میداد را نابود میکردند و طولی نکشید که خبر به جمشید رسید و او سپاه خود را آماده کرد .


سپاهی عظیم با سربازانی از تمام سرزمین ها.


بعد از مدتی صحنه نبرد از گرد و غبار اسب ها و صدای شمشیر ها و عطر خون های ریخته شده پر شد .


انسان ها دست پایین تر را داشتند اما جمشید به یاری اورمزد آنهارا رهبری کرد و بر دئو ها چیره شدند ، اهریمن در کالبد مادیش نزدیک جمشید شد ، بدنی بزرگتر از انسان و کوچک تر از خرس، صورتی که شبیه کفتار بود و چشمانی سبز درخشانی داشت وگفت : با من بجنگ ! به مردمت نشون بده که لایق انتخاب شدن بودی ! 


جمشید از دیدن اهریمن جا خورد ، انگار که تمام بدی های جهان یک جا جمع شدند و یک موجود را ساخته اند ، از قیافه اش گرفته تا چنگال های تیزش و صدای او که گوش خراش به معنای واقعی بود .


قلبش مملو از ترس شد ، مغزش سرشار از پرسش های منطقی .


اورمزد به جمشید گفت : ترس از من نیست ، جنگ را قبول کن ! با این شمشیر بهش ضربه بزن ، نترس باش ! من مراقبت هستم .


جمشید با شجاعتی در صدایش گفت : نبرد رو پذیرفتم اما انقدر ترسویی که با سپاهت به جنگ یک نفر اومدی؟


اهریمن سپاه خود را دور کرد و جمشید نیز همینطور ، اولین نبرد یک انسان در مقابل یک خدا !


نبردی فیزیکی و ذهنی بین جمشید و اهریمن رخ داد و شانس پیروزی ای برای جمشید وجود نداشت یا حداقل اینطور بنظر میرسید ،اهریمن با یک دست جمشید را گرفت و بلند کرد و بالا برد ، جمشید که نفس هایش به شماره افتاده بود شمشیر را برداشت و با تمام توان خودش به اهریمن ضربه زد ، صدای فریاد بلندی زمین را پر کرد و هردو به سمت پایین افتادند ، اهریمن به روی زمین و جمشید به روی اهریمن.


جهان در این لحظه حیاتی در سکوت فرو رفته بود ، جمشید با شجاعت و امیدواری با اهریمن جنگید و اورا شکست داد !


دئو ها که خالق خود را مغلوب دیدند از طریق آسمان فرار کردند و اهریمن نیز به دنبال آنها رفت ، اورمزد به آسمان الهام کرد تا اهریمن و دئو هارا در خود زندانی کند .
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.