نبرد بی پایان : فصل پنجم 《داستان ضحاک》

نویسنده: Ermiya_M

در یکی از روز های گرم در صحرا ، ضحاک بر تخت پادشاهی نشسته بود که دو نگهبان با  یک مرد غریبه وارد شدند .
+ قربان این مرد با شما حرفی داره! 
مرد لباسی عجیب از پوست حیوانات مختلف داشت و کلاهی که از سر یک خرس ساخته شده بود .
ضحاک گفت : چه کمکی میتونم بهت بکنم غریبه ؟ 
مرد زانو زد و گفت :  من میخوام به خدمت شما در بیام . 
_ هنرت چیه ؟ 
مرد گفت توانایی درست کردن غذا های بسیار لذیذ را دارد و ضحاک قبول کرد که اورا به عنوان آشپز خود بپذیرد .
مرد هرروز غذاهایی درست میکرد که ضحاک تا به حال نخورده بود ، به قول خودش طعم هایش انسان را به دنیایی دیگر میبرد ! 
و مدت کوتاهی گذشت که به ضحاک نزدیک تر شد ، در یک روز دیگر مرد با سینی غذا و نوشیدنی ها وارد اتاق پادشاه شد .
ضحاک گفت : تو تا به حال خدمت زیادی به من کردی ، اما هیچ وقت پاداشی نگرفتی ، از من چی میخوای ؟ اسب؟ ، طلا ؟ 
مرد غریبه با لبخندی گفت : نه پادشاه خدمت واقعی رو تو به من کردی ! 
ضحاک با تعجب سرش را بالا اورد ، مرد تغییر چهره داد و گفت : من اهریمن هستم ، پادشاه واقعی این جهان ، هرچیزی که بخوای توی دست های منه ، و بعد دست هایش را بالا اورد و هزاران تکه الماس روی اتاق ریخته شد ، اهریمن دست ضحاک را گرفت و آنقدر بالا برد که تمام سرزمین ها مشخص شد و بعد گفت : همه این ها به زودی برای تو خواهند شد .
و بعد همه چیز به حالت عادی برگشت.
+ اما چطور ممکنه ؟ 
_ فقط بگذار به شونه هات بوسه بزنم ، اون موقع است که قدرتی پیدا میکنی که حتی نمیتونی باورش کنی ! 
مرگ برای تو بی اثر میشه ، و میتونی خودت رو به اژدهایی سه سر تبدیل کنی ! فکر کن ضحاک ، کدوم سرنوشت رو انتخاب میکنی ؟ 
اینجا به بیابان حکومت کنی یا به تمام جهان مسلط بشی ؟ 
ضحاک قبول کرد و اهریمن به شانه های او بوسه زد ، صدای فریاد کاخ را پر کرد ، زمانی که نگهبانان رسیدند ضحاک را دیدند که دو مار بزرگ از شانه هایش بیرون زده بودند و با هربار قطع شدن دوباره رشد میکردند .
مدتی گذشت اما ضحاک اون خاطره را فراموش نکرد ، تصمیمش را گرفت پس ارتشی آماده کرد و به سمت ایرانویج حرکت کرد ، ارتش بزرگی نبود و بیشتر شبیه کاروان های تجاری بنظر میامد تا یک سپاه آماده جنگ ! 
خبر رسیدن سپاه ضحاک به پایتخت توسط جاسوس ها به دربار رسید و جمشید با غرور گفت : چه کسی همچین جرعتی کرده که به من درخواست جنگ بده ؟ 
پس او هم سرباز های خود را فرا خواند .
دروازه شهر بازشد و ارتش جمشید که بسیار بزرگتر از ارتش کوچک ضحاک بودند در مقابل هم قرار گرفتند ، ضحاک نگران شد اما انگار اهریمن کنترل صحبت کردن او را برعهده گرفت و گفت : تسلیم شو جمشید ! نمیخوام که با خشونت درخواست کنم ، فرار کن زندگیتو نجات بده ! 
جمشید خندید و گفت : کسی که فرار میکنه من نیستم ! نگاهی به دور و برت بنداز ، سرباز های وفادارم از همه طرف محاصره ات کردند ، میتونی فرار کنی بهت فرصت میدم .
اما ضحاک ایستاد و اعتنایی به حرف های جمشید نکرد .
جمشید شمشیرش را به نشانه شروع جنگ بالا برد اما هیچکدام از سرباز ها حرکت نکردند .
+ حمله کنید ! زودباشید ! 
اما سرباز ها هم از ظلم های جمشید ناراضی بودند و کاری نمیکردند . 
ضحاک خنجر خود را به دست گرفت و به سمت جمشید آمد ، و سپاه جمشید به کنار رفتند .
ضحاک شنل و پوشیه خود را برداشت و مارهای بر روی شانه اش و چشم های قرمز او که انگار از جهنم آمده بودند نمایان شد .
جمشید خواست ضحاک را متوقف کند اما فهمید قدرت سابق را ندارد پس به سمت کاخ خود تاخت و ضحاک اورا تعقیب کرد ، از پله ها بالا رفت و وارد شد ، ضحاک نیز به کاخ رسید ، جمشید با ترس پشت ستون ها پنهان میشد اما ضحاک به راحتی اورا پیدا میکرد ، جمشید به نزدیک حوض رسید که ضحاک با یک حرکت پایش را قطع کرد ، جمشید سینه خیز به سمت حوض رفت و آنجا بود که پایان حمایت اورمزد از خودش را درک کرد ، زمانی که از ضحاک تنها سایه ای معلوم بود که شمشیرش را بالا آورده است .
+ خداوندا من رو ببخش !
آب حوض با خون جمشید همرنگ شد و ضحاک بر تخت پادشاهی نشست .
ابتدا مردم از مرگ جمشید خوشحال بودند اما نمیدانستند که شبی تاریک تر از شب قبلی در انتظار آنهاست .
ضحاک ۱۰۰۰ سال جهان را به تباهی کشید ، زمانی که دختری شجاع یکی از مامور های ضحاک را کشت ، این خبر به گوش دیگران رسید و مردم بیدار شدند ، بعد از مدتی این خبر به سرزمین های مختلف رسید و جمعیت زیادی به کاخ ضحاک آمده اند ، ضحاک ترسیده بود و خود را تبدیل به اژدها کرد اما تعداد زیاد مردم باعث شد تا ظلم شکست بخورد و دست بسته در کوه دماوند زندانی شود .

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.