نبرد بی پایان : فصل نهم :《داستان سوشیانت  》

نویسنده: Ermiya_M

بعد از مرگ ضحاک سوشیانت با تمام تلاشی که میتوانست موجودات عجیب را از زمین محو میکرد ، بعضی شبیه مار های بزرگ بودند بعضی شبیه گرگ ، هر ملت با چیزی مواجه میشد که در فرهنگ و عقاید خود آنرا بد میدانستند ، انسان ها در خواب و بیداری با ترس هایشان مواجه میشدند ، از ترس از ارتفاع گرفته تا حتی ترس از خرگوش ها ! 
اما سوشیانت بدون هیچ چشمداشتی به مردم زمین کمک کرد و در فضای آخرالزمانی این دوره پر از سرما ، تبدیل به آتشی فروزان شد که نورش حتی مانع دیدن خورشید میشود .
هیچکس اسم او را نمیداند اما سوشیانت قهرمانی که نه شنل داشت ، نه نقاب و نه شباهتی به سایر قهرمان ها ، او نجات دهنده ای  از جنس مردم بود ! 
خیلی ها میپرسیدند که این مرد واقعا کیه ؟ و این داستان برای پاسخ به این سوال بار دیگر  به گذشته  برمیگردد .
《۲۹۰۰ سال قبل ، تیشتر 》 
میان کوهستان ها و دشت ها ، در کنار رودخانه ای  شفاف ،شهری کوچک وجود دارد، صدای پرندگان ، حیوانات اهلی و صدای کاهن پیر که در میدان شهر صحبت میکرد نشانه ای بر زنده بودن اینجا است ، بعد از گذشت از خانه های چوبی ، زمین های کشاورزی و صورت های عاری از درد و سرشار از مهربانی به رودخانه ای خواهیم رسید ، ده ها دختر جوان ، ده ها پدر ، ده ها مادر در انتظارند تا آناهیتا الهه آب ها و زندگی شایسته ترین دختر را انتخاب کند تا سوشیانت از او متولد شود ، در هیاهو و ازدحام جمعیت ، پوروشسب مردی با قدبلند و موهای بلند و قهوه ای سوخته و چشمانی همرنگ با موهایش به دخترش چکاوک با امیدواری نگاه میکرد ، در شهر همه پوروشسب را دوست داشتند حتی حیوانات اهلی و وحشی از او نمیترسیدند .
پوروشسب گفت : هر اتفاقی بیفته من بهت افتخار میکنم .
و دخترش را در آغوش گرفت ، دختر های کاهن ها و ثروتمند های شهر با تحقیر به این صحنه نگاه میکردند ، با خود میگفتند : تا وقتی که ما هستیم چرا باید این کشاورز زاده انتخاب بشه ؟ .
رودخانه یک سال بود که این مراسم را تجربه نکرده بود ، دختر ها وارد آب شدند ، سرما از گوشت تا استخوان آنها را میلرزاند ، تا زمان پایین آمدن خورشید در خط آسمان اتفاقی نیفتاد همه آماده برای اتمام مراسم آماده بودند که ناگهان زیر پای چکاوک خالی شد و درون رود فرو رفت ، پوروشسب با نگرانی به سمت رود دوید .
یک زن با چهره ای که جهان زیباتر از آن را ندیده و لباسی آبی از رود بیرون آمد ، چکاوک را به سینه هایش چسبانده بود و چیزی برای همه مردم شهر تیشتر نمایان شد ، چکاوک همان دختر انتخاب شده است !
شهر در شادی و جشن غرق شد ، منجی تمام جهان و بشریت به زودی متولد میشود ، کاهن ها و ثروتمند ها هم ابراز خوشحالی میکردند اما حسی در آنها وجود داشت،چرا نباید دختر های آنها انتخاب شود ؟ 
نیمه شب در معبد کاهن ها در حال صحبت بودند که مردی ناشناس وارد شد .
کاهن اعظم پرسید : تو کی هستی ؟
غریبه نقاب پارچه ای اش را برداشت و چهره زیبایش نمایان شد و بعد گفت : من اینجا هستم تا شما رو راهنمایی کنم  راجب اتفاقات امروز ، شما شایسته ترین این مردم هستید .

کاهن ها به نشانه تایید سر تکان دادند .
 کاهن اعظم گفت : چه راهنمایی برای ما داری ؟ 
+ این انتخاب عادلانه نبود ، دختر پوروشسب رو مسموم کنید ، آناهیتا روح سوشیانت را وارد بدن دیگری میکنه .
اعضای معبد تصور کردند که این مرد فرشته است پس یکی از بهترین سیب های معبد که آلوده به قویترین زهر موجود در شهر بود را برای دختر پوروشسب فرستادند.
همه چیز عادی بود اما بعد از چند دقیقه ذره ذره جان چکاوک از بدنش خارج شد و چشم های پوروشسب پر از خون شدند ، نور زیادی بر مرد شکسته تابید و آناهیتا در کلبه بهم ریخته ظاهر شد و گفت : کسی نمیتونه جلوی اتفاق آینده رو بگیره .
دخترت رو به من بده ، بچه ای که در رَحِم او وجود داره هنوزم زنده است.
قبل از اینکه کلمه ای از پوروشسب خارج شود ، تمام اتاق به حالت عادی بازگشت اما دخترش را پیدا نکرد .
۲۹۰۰ سال بعد ، تختگاه اهریمن .
_ ای پادشاه جهان ، ضحاک از سوشیانت شکست خورد ، موجودات ماهم حریف او نشدند حالا چکار کنیم ؟ 
+ باید سال ها پیش اون رو میکشتیم ! چاره ای نیست خودمون باید وارد عمل بشیم ، زمین این سیاره خاکی تنها سنگر برادرمه اگه فتحش کنیم سایر جهان زحمتی برامون نداره !



دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.