داستان شاه و باز
روزی روزگاری پادشاهی بوده است پادشاه باز داشت باز یعنی شاهین پادشاه با شاهین برای شکار با خدمتکارانش ازقصر به طرف جنگل رفت پادشاه در جنگل آهویی را دید وبا اسبش سریع تاخت و خدمتکارانش خیلی عقب موندن وبعد خسته و بدون آب بود وچشمه ای از کوه می چکید وقتی باضرفی خواست آب بنوشد ام شاهین آب توی ضرف را می ریخت و پادشاه آزرده بود وبعد شاهین را برزمین کوبید و هلاک کرد وقتی که رکابدار شاه رسید «باز»را کشته دید از شاه پرسید چه شده است اوگفت:تشنه است وخسته «پادشاه»گفت:از بالای کوه آبی بیاور رکابدار وقتی سرچشمه رسید اژدهایی مرده دیدکه از دهانش زهر میچکید وبه شاه این غذیه را گفت:شاه پشیمون بود اما پشیمانی هیچ چیز را حل نمی کرد. پایان نویسنده:مسعود روزگرد