گیلار : قسمت پنجم《عمارت》 

نویسنده: Ermiya_M

بعد از سوال و جواب های ذهنم ، بعد از کمی فکر تصمیمم را گرفتم ‌.

من خرافاتی نیستم اما فکر اون شب ، حرف های ماهیگیر ، آینده و اینکه چقدر از چیز هایی که دیدم واقعی هستند باعث سردرد عمیقی در من میشد .

به چند متری خانه رسیدم ؛ عمارتی دو طبقه و کاملا سالم که اطراف آن را سنگفرش پوشانده بود .

قدم دیگرم را که برداشتم شروع به صحبت کردن با خودم کردم :

این کار درسته ؟ بدون هیچ همراه و بدون سلاح وارد جایی بشم که چیزی راجبش نمیدونم ؟

باید برگردم و چندنفر با خودم بیارم .

اما نه ! میتونم از پسش بر بیام ، هرچند اگه برم کسی حرف من رو باور نمیکند .

در داخل خانه تمام وسایل سر جای خود بود انگار که واقعا کسی اینجا هست .

+ سلام ؟ من دنبال یک دختر بچه میگردم .

حرفم را چندبار تکرار کردم اما پاسخی نیامد .

در طبقه اول چیزی جز چند عکس خانوادگی و کتابخانه ای بزرگ و آشپزخانه که در بشقاب ها ، قاشق ها ، چنگال ها و چاقو ها به ترتیب ردیف شده بودند .

در حالت عادی چیز عجیبی نبود اما از مرتب بودن و نظم زیاد داخل خانه عصبی شدم .

به هرحال !

از پله ها بالا رفتم و در آنجا سه اتاق دیدم .

در اتاق اول تخت خوابی بزرگ قرار داشت ، اسلحه ای دولول زنگ زده بر دیوار آویزان و تابلویی در کنارش قرار داشت .

مردی سوار اسب در یک کویر بزرگ و خشک در حال تاختن که چشمش به سمت خارج از تابلو بود !

اتاق دوم تخت خواب کوچک تری داشت و پر از تابلو های رنگارنگ بود ، از گوزن و آهو گرفته تا شهر های شلوغ و نقاشی هایی از جنگل ، کوه ، دشت ، رودخانه و حتی تالاب .

باز هم آن مرد را دیدم ، بی رمق و خسته مرگ را در آغوش کشیده بود و اسبش برای بلند کردن او تلاش میکرد.

رنگ ها ، فضا ، چهره ها به شدت واقعی بودند ؛ به طوری که با خود فکر میکنی الان است که از تابلو بیرون بیایند .

شاید میخواهند اما نمیتوانند !

در اتاق سوم تختی نبود ، قدم اول را که برداشتم صدای کاغذ های زیر پایم باعث شد به نوشته های افتاده بر زمین دقت کنم ؛شبیه داستان بنظر میرسیدند .

《 من کجا هستم ؟ 》

《 زندگی = مرگ 》

《 ماهی مرده 》

《 چرا گربه جیغ میکشید ؟ 》

اینها اسم های بعضی از این نوشته ها بودند.

در این اتاق هم چیزی پیدا نکردم ، تا سرم را بالا آوردم تابلوی دیگری را دیدم .

در کویر دو نقاشی قبلی ، اسب به تنهایی بر روی شن ها افتاده بود و سگ های زخمی و گرسنه گوشت از تنش جدا میکردند .

رنگ و شکل و اندازه این اسب دقیقا مانند اسبی بود که به قتل رسیدنش آغاز این ماجرا بود !

به آرامی در را باز کردم .

چندپله که به سمت پایین رفتم در چهارم را هم دیدم !

دوباره به طبقه دوم برگشتم و آن در را به دقت بیشتر بررسی کردم

.من که تا اینجا آمدم بگذار نگاهی به اینجا هم بیندازم .

در اتاق زیر شیروانی چند شمع در حال سوختن بود

۳ تابلوی دیگر ؟

نقاشی اول صحنه ای از اعدام دسته جمعی نشان میداد که روی طناب به جای انسان ، حیوانات مختلف آویزان بودند .

اسب ، گاو ، گوسفند ، مرغ و ...

نقاشی دوم لیوان آبی را نشان میداد که یک مار به دور آن پیچیده و قطره قطره زهرش را درون آن میریخت !

نقاشی سوم چند قبر را نشان میداد که شغالی با نفرت به آنها نگاه میکرد. 

بر روی میز چوبی کاغذی وجود داشت که با رنگ قرمز روشن روی آن نوشته بود‌:

《 زمانش رسید ، زمان فراموشی ، زمان اینکه از یاد ببرم ، میخواهم همه چیز را از یاد ببرم ، اسمم را از یاد ببرم ، گذشته ام را از یاد ببرم ، حال و آینده ام را از یاد ببرم !

میمیرند ! تمام موجوداتی که من را تحقیر کردند میمیرند!

بعد از سیاه شدن آب ، گناهکار ها هم میمیرند !

مانند اسب سواری که از سرنوشت فرار میکند ، تالابی که میجنگد تا خشک نشود و مردی که میخواهد همه چیز را درست کند.

آنها همه میمیرند ! 

به پنجره نگاه کردم نزدیک غروب شده است ، چگونه این نوشته من را درگیر خود کرده ؟ چطور گذر زمان را حس نمیکنم ؟ حس سنگینی و ناامن بودن زیاد میشد و زیاد میشد و بازهم زیاد میشد !

دفترچه ای روی میز دیدم که روی آن با خطی آشنا نوشته بود 《 دفترچه خاطرات عزیز من 》
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.