گیلار : قسمت ششم 《 دفترچه خاطرات عزیزم 》 

نویسنده: Ermiya_M


《 ۱۲ مهر 
دفترچه خاطرات عزیزم 
تو کادوی من به خودم برای امسال هستی .
هنوز نفهمیدند که من تو را از کتابخانه دزدیدم ، در غیر این صورت ما به هم نمیرسیدیم ؛ بیا پیمانی ببندیم که همیشه باهم بمانیم .
امروز داشتم به چندتا از نقاشی های عمو ام نگاه میکردم ، دفترچه عزیزم نمیدونی چقدر دوست دارم مثل عمو در آرامش نقاشی بکشم اما اجازه ندارم .
مامان و بابا مخالف این کار ها هستند.
تمام زندگی که نقاشی و نوشتن نیست ! 
چجوری میخوای زندگیتو درست کنی ؟ 
گیلار بزرگ شو ! 
آه ! بیخیال ! 
۱۳ مهر 
همانطور که فکر میکردم تولد من فقط به یاد خودم بود، تصور اینکه یک روز باید شبیه والدینم بی حوصله، مشغول و بی ذوق  بشم آزاردهنده است  .
اونا همیشه درحال دستور دادن و از همه چیز ناراضی اند !
امروز ظهر وقتی برای بازی به تالاب رفتم ، ماهی مرده ای دیدم که به روی آب آمده بود .
نمیدونم چرا اما علاقه خاصی بهش پیدا کردم ، پوست سفید و پولک های درخشانش چیزی بود که در اولین نگاه دیدم نه یک ماهی مرده ! 
۱۴ مهر 
 میخواهم بمیرم  و دیگر نه چیزی بشنوم و نه چیزی ببینم ! 
امروز همه چیز خوب بود تا اینکه مادر از زیر تخت نوشته ها و نقاشی های من را پیدا کرد و همش را سوزاند. 
و بعد با تمسخر گفت : 
ماهی مرده ؟ 
چرا گربه جیغ میکشید ؟
اسب سوار ؟ 
اینا چه مضخرفاتیه که ذهنتو باهاشون درگیر میکنی ؟
تو به کی رفتی ؟، من و پدرت وقتی جوون بودیم این روستا رو سرپا کردیم و تو ، میشینی این اراجیف رو مینویسی ؟ 
امشب تو اتاق زیر شیروانی میمونی و از شام هم خبری نیست ! 
خسته شدم و  تحمل ندارم که هر حرف من با مخالفت روبه رو میشه .
خودشه ! من باید انقدر حرف نزنم تا  مادرم به اشتباهش پی ببرد .
۱۵ مهر 
بعد از اولین روز از تصمیمم همه در تلاش بودند که من را به حرف در بیاورند اما مطمئن بودم که آنها بعد از خارج شدن اولین کلمه از من دوباره به رفتار های قبلی ادامه میدهند  .
پدر ، مامان ، عمو فرهاد تلاش های زیادی کردند و میگفتند: 
دیوونه ای ؟ لال شدی مگه ؟ چت شده ؟
و من فقط سرم را تکان میدادم .
۱۹ مهر
درک این موضوع انقدر سخت بود ؟ 
اینجا دیوونه خونه است ! 
خانواده ام به جای اینکه به کار هایی که کردند فکر کنند ، به این نتیجه رسیدند که مشکل پیدا کرده ام و بعد از پرس و جو بین مردم نامحترم روستا به این نتیجه رسیدند که باید دست بسته بین حیوانات اهلی زندانی ام کنند تا یک جن که مثلا باعث حرف نزدن من شده را بترسانند 
خرافات تا کجا ؟ حماقت تا کجا ؟ 
 》
صدایی از طبقه دوم باعث شد خواندن دفترچه را متوقف کنم ، شب شده بود و صدا بلندتر و نزدیکتر میشد .
بی اختیار دفترچه را برداشتم ، و از پنجره به بیرون پریدم 
از درد دست راست و کتفم به خودم پیچیدم اما با هر وضعیتی که میشد تا وسط تالاب خشک شده آمدم و برای کمک فریاد زدم .
تصویر ماهیگیر فانوس به دست آخرین چیزی بود که از آن روز دیدم . 

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.