گیلار : قسمت هفتم 《گناهکار》

نویسنده: Ermiya_M

ظهر

جلوی در خانه پیرمرد تابلویی قرار داشت که روی آن نوشته بود :
《 گورکن 》
 در کمی باز شد . 
+ بیا داخل
 پیرمرد نشست و من ایستادم .
 _ چرا نمیشینی ؟ بزار پسرم رو صدام کنم چایی بزاره .
 + نیازی نیست ، گفتید چیزایی میدونید میشه بیشتر توضیح بدید ؟

_ چندسال قبل وضع روستا به این شکل نبود و مردم هم انقدر فلک زده نبودند .

خانواده ای مالکیت روستا رو خریدند و با تلاش زیاد دوباره زندش کردند !

دو مرد ، یک زن و یک دختربچه ،یک روز پدر مادر دختره مسموم شدند و همون روز دختره خودکشی کرد .
 + چه اتفاقی برای مرد دوم افتاد ؟
 _ هیچوقت پیدا نشد ! 
 + کجا دفنش کردید منظورم دختربچه است .
 _ حوالی روستا توی قبرستون زیر یک درخت بلند .
 + روز خوبی داشته باشید آقا!
 از خانه پیرمرد به کلبه ماهیگیر رفتم و صدایش زدم ، بیرون آمد و گفت :

چیشده ؟ 
 + باید باهام بیای به کمک نیاز دارم .

بعد از کمی پیاده روی پرسید : 
 داریم کجا میریم ؟ 
 _ قبرستون ! 
 + چی ؟

از وقتی وارد این روستا شدم اتفاقات عجیبی میفتادند، بعضی بهش میگن ماوراالطبیعه اما باید دلیل دیگه ای باشه ، باید توضیحی باشه ، باید راهی باشه !

نمیدونم چطور بگم اما باید یک قبر رو بشکافیم
 _ قبر ؟ بشکافیم ؟ برای چی ؟
 + تو این دفترچه خاطرات چیز هایی پیدا کردم که با حرف های گورکن راجب خانواده ای که مالک روستا بودند تطابق داشت ، گورکن دختر رو شناخت ، من دیدمش ، تو دیدیش ! همه این ها چه چیزی رو نشون میده؟ 
_ واقعا نمیفهمم اما ، همونطور که خودت گفتی ، باید توضیحی باشه ! 
 _ من هیچوقت اسمت رو نپرسیدم .

+ ماناد و تو ؟ 
 _ همون کارآگاه صدام بزن.
 در قبرستان قبر های زیادی زیر درخت بودند که هیچکدام عکس نداشتند. 
ماناد گفت :
 ما که اسمشو نپرسیدیم چیکار کنیم ؟

_ گیلار ! فکر کنم این بود .
 تمام مقبره هارا زیر و رو کردیم که در نهایت ماناد دوباره گفت :
 اونجا کنار درخت یک قبر دیگه هست ؛روش نوشته گیلار اما فامیلیش از سنگ کنده شده .

شروع به کندن خاک کردم و چند دقیقه بعد به جسم سختی خوردم

تابوت ! وقتی درش را برداشتم ...
 جا خوردم 
+ چی اونجاست ؟
 _ خالیه ! حتی یک استخونم نیست !

+ حالا چی ؟
 _ باید به گورکن بگم ، تو قبر رو پر کن.
 اون فکر امانم نمیداد، شاید گورکن دروغ گفته ؟!

اما واقعا چه اتفاقی افتاده ؟

جنازه بلند شده و رفته ؟

نه! شاید کسی برداشتش ، پس من چی دیدم؟ ، توی عمارت از چه چیزی فرار کردم ؟

دوان دوان به خانه گورکن رسیدم و در را باز کردم.

مرد پیر که از آمدن ناگهانی من با لباس های خاکی در تعجب بود با شک گفت :
 بله ؟
 + قبر خالیه ! هیچی داخلش نیست.
زیر لب دعا هایی زمزمه کرد و گفت :

من نمیدونم برو پیش درویش شاید کمکت کرد ، منو وارد این کارا نکن !

جاده روستا به شهر رو کمی بری تابلویی هست که روش نوشته صالح ، سمت چپ تو درخت ها یک آلونک داره . 
و بعد با ترس گفت :
 برو بیرون دیگه هم اینجا نیا !

خارج آلونک صالح درویش فضای عجیبی داشت، یک چاه آب در کنار خانه و قفسی بزرگ در حیاط بود .
 صدای هیس هیس گربه باعث شد درون قفس را نگاه کنم ، پشت میله ها یک گربه وحشی خرناسه میکشید . 
چرا این مرد باید گربه وحشی نگه دارد ؟

بیخیال ! 
فضای درون آلونک از بیرونش سنگین تر بود ، چندین وسیله عجیب و کتابخانه ای پر کتاب های بی اسم .

وقتی چشمم به دود زیاد عادت کرد ، مردی کچل با ریش بلند سفید دیدم که انگار از وجودم باخبر نشده بود.
 + سلام ببخشید سرزده اومدم . 
حتی سرش را هم بالا نیاورد و همچنان به وافورش پک میزد .
 + عمو ! آقا! یارو !
 سرفه ای کرد و با صدای دورگه گفت :

کسی اینجاست ؟ 
+ ببخشید مزاحم شدم
 _ اگه اینجایی که دزدی کنی ، برو بگرد هیچی ندارم!
 + من نیومدم دزدی کنم ، برای صحبت کردن اومدم.
 درویش بلند شد و با گیجی گفت :

سلام! تو کی هستی ؟
 + از روستای تالاب اومدم ، میخوام راجب یک سری اتفاقات صحبت کنم

_ خب ؟
 + قتل حیوانات ، انسان ها ، مسموم شدن آب 
 _ و من چه کمکی میتونم بکنم ؟ 
+ من فکر میکنم چیزی که پشت این ماجرا است در محدوده درک من و مردم روستا نیست .
 _ چیزی هم دیدی ؟ 
+ بله .
 _ پا داشت ؟
 + این چه سوالیه ؟ معلومه پا داشت ! 
 _ به پاهاش نگاه کردی ؟
 + من نه اما یکی از دوستام دیده .
 _ به جای پا سم داشت درسته ؟
 +نه ! 
 چهره درویش توهم رفت و گفت :

منظورت چیه نداشت ؟ چطوری حرکت میکرد؟
 + مثل همه انسان های عادی.
  _ راجب ظاهرش بگو.
  + این نقاشی ، خودم کشیدمش .

درویش تا نقاشی را دید عقب رفت و گفت :
 یا خدا ! یک روز بهم وقت بده تا ببینم چی پیدا میکنم و بعد کتابی قطور برداشت و ورق زد .
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.