《 گورکن 》
در کمی باز شد .
+ بیا داخل
پیرمرد نشست و من ایستادم .
_ چرا نمیشینی ؟ بزار پسرم رو صدام کنم چایی بزاره .
+ نیازی نیست ، گفتید چیزایی میدونید میشه بیشتر توضیح بدید ؟
_ چندسال قبل وضع روستا به این شکل نبود و مردم هم انقدر فلک زده نبودند .
خانواده ای مالکیت روستا رو خریدند و با تلاش زیاد دوباره زندش کردند !
دو مرد ، یک زن و یک دختربچه ،یک روز پدر مادر دختره مسموم شدند و همون روز دختره خودکشی کرد .
+ چه اتفاقی برای مرد دوم افتاد ؟
_ هیچوقت پیدا نشد !
+ کجا دفنش کردید منظورم دختربچه است .
_ حوالی روستا توی قبرستون زیر یک درخت بلند .
+ روز خوبی داشته باشید آقا!
از خانه پیرمرد به کلبه ماهیگیر رفتم و صدایش زدم ، بیرون آمد و گفت :
چیشده ؟
+ باید باهام بیای به کمک نیاز دارم .
بعد از کمی پیاده روی پرسید :
داریم کجا میریم ؟
_ قبرستون !
+ چی ؟
_
از وقتی وارد این روستا شدم اتفاقات عجیبی میفتادند، بعضی بهش میگن ماوراالطبیعه اما باید دلیل دیگه ای باشه ، باید توضیحی باشه ، باید راهی باشه !
نمیدونم چطور بگم اما باید یک قبر رو بشکافیم
_ قبر ؟ بشکافیم ؟ برای چی ؟
+ تو این دفترچه خاطرات چیز هایی پیدا کردم که با حرف های گورکن راجب خانواده ای که مالک روستا بودند تطابق داشت ، گورکن دختر رو شناخت ، من دیدمش ، تو دیدیش ! همه این ها چه چیزی رو نشون میده؟
_ واقعا نمیفهمم اما ، همونطور که خودت گفتی ، باید توضیحی باشه !
_ من هیچوقت اسمت رو نپرسیدم .
+ ماناد و تو ؟
_ همون کارآگاه صدام بزن.
در قبرستان قبر های زیادی زیر درخت بودند که هیچکدام عکس نداشتند.
ماناد گفت :
ما که اسمشو نپرسیدیم چیکار کنیم ؟
_ گیلار ! فکر کنم این بود .
تمام مقبره هارا زیر و رو کردیم که در نهایت ماناد دوباره گفت :
اونجا کنار درخت یک قبر دیگه هست ؛روش نوشته گیلار اما فامیلیش از سنگ کنده شده .
شروع به کندن خاک کردم و چند دقیقه بعد به جسم سختی خوردم
تابوت ! وقتی درش را برداشتم ...
جا خوردم
+ چی اونجاست ؟
_ خالیه ! حتی یک استخونم نیست !
+ حالا چی ؟
_ باید به گورکن بگم ، تو قبر رو پر کن.
اون فکر امانم نمیداد، شاید گورکن دروغ گفته ؟!
اما واقعا چه اتفاقی افتاده ؟
جنازه بلند شده و رفته ؟
نه! شاید کسی برداشتش ، پس من چی دیدم؟ ، توی عمارت از چه چیزی فرار کردم ؟
دوان دوان به خانه گورکن رسیدم و در را باز کردم.
مرد پیر که از آمدن ناگهانی من با لباس های خاکی در تعجب بود با شک گفت :
بله ؟
+ قبر خالیه ! هیچی داخلش نیست.
زیر لب دعا هایی زمزمه کرد و گفت :
من نمیدونم برو پیش درویش شاید کمکت کرد ، منو وارد این کارا نکن !
جاده روستا به شهر رو کمی بری تابلویی هست که روش نوشته صالح ، سمت چپ تو درخت ها یک آلونک داره .
و بعد با ترس گفت :
برو بیرون دیگه هم اینجا نیا !
خارج آلونک صالح درویش فضای عجیبی داشت، یک چاه آب در کنار خانه و قفسی بزرگ در حیاط بود .
صدای هیس هیس گربه باعث شد درون قفس را نگاه کنم ، پشت میله ها یک گربه وحشی خرناسه میکشید .
چرا این مرد باید گربه وحشی نگه دارد ؟
بیخیال !
فضای درون آلونک از بیرونش سنگین تر بود ، چندین وسیله عجیب و کتابخانه ای پر کتاب های بی اسم .
وقتی چشمم به دود زیاد عادت کرد ، مردی کچل با ریش بلند سفید دیدم که انگار از وجودم باخبر نشده بود.
+ سلام ببخشید سرزده اومدم .
حتی سرش را هم بالا نیاورد و همچنان به وافورش پک میزد .
+ عمو ! آقا! یارو !
سرفه ای کرد و با صدای دورگه گفت :
کسی اینجاست ؟
+ ببخشید مزاحم شدم
_ اگه اینجایی که دزدی کنی ، برو بگرد هیچی ندارم!
+ من نیومدم دزدی کنم ، برای صحبت کردن اومدم.
درویش بلند شد و با گیجی گفت :
سلام! تو کی هستی ؟
+ از روستای تالاب اومدم ، میخوام راجب یک سری اتفاقات صحبت کنم
_ خب ؟
+ قتل حیوانات ، انسان ها ، مسموم شدن آب
_ و من چه کمکی میتونم بکنم ؟
+ من فکر میکنم چیزی که پشت این ماجرا است در محدوده درک من و مردم روستا نیست .
_ چیزی هم دیدی ؟
+ بله .
_ پا داشت ؟
+ این چه سوالیه ؟ معلومه پا داشت !
_ به پاهاش نگاه کردی ؟
+ من نه اما یکی از دوستام دیده .
_ به جای پا سم داشت درسته ؟
+نه !
چهره درویش توهم رفت و گفت :
منظورت چیه نداشت ؟ چطوری حرکت میکرد؟
+ مثل همه انسان های عادی.
_ راجب ظاهرش بگو.
+ این نقاشی ، خودم کشیدمش .
درویش تا نقاشی را دید عقب رفت و گفت :
یا خدا ! یک روز بهم وقت بده تا ببینم چی پیدا میکنم و بعد کتابی قطور برداشت و ورق زد .