قسمت 1

یک بازی ساده

نویسنده: parsasamiei

                        درنگ درنگ(صدای تلفن)     



 



رها:لعنت بهت یکم اروم تر



رها در همون لحظه حس سردر عجیبی داشت که انگار کسی با چکش به سر او کوبانده
باشد به هر شکلی که بود خودش را به هال خانه رساند چیزی برداشت و خورد و راهی
مدرسه شد امروز اخرین روز مدرسه بود همه هم خوشحال بودند که مدرسه دارد تمام میشود
و هم ناراحت بودند که از دوستانشان جدا خواهند شد ولی رها ناراحت نبود  با خوشحالی وارد مدرسه شد به سمت دوستانش رفت
وبا خوشحالی با انها گپ و گفتی داشت



رها:سلام بچه ها



مریم:سلام



سارا:سلام



رها:کی واسه یه سفر 3 روزه به شمال امادست



یکی از بچه های کلاس به انها نزدیک شد



نازالیا:سلام شما ها میخواید برین سفر



رها:اره



نازالیا:کجا؟



رها: من و مریم و سارا با برادرم و دوتا از دوستای صمیمیش با خانوداه هامون
قراره یه سفر سه روزه بریم شمال



نازالیا:اها خوش بگذره بهتون



رها:مرسی



درییییینگ(زنگ مدرسه)



مدیر:سلام بچه ها امیدوارم درساتون رو به خوبی خونده باشین این اخرین امتحانیه
که توی خرداد میدین و ازز اون جایی که شما تو مدرسه ی دخترانه ی بنفشه درس میخونین
باید با نمره هاتون ابرو ی مارو بخرید حالا با صف به سمت کلاس برین



معاون: بچه های کلاس هفتم توکلاساشون بشینن بچه های کلاس هشتم تو راهرو و بچه
های کلاس نهم طبقه بالا رها و مریم و ساراهردو به سمت راهرو حرکت کردندامتحان
ریاضی بود و سخت مریم و رها تموم کردند و صبر کرند تا سارا امتحان رو تموم کنه بعد
از اتمام امتحان انها از سالن  به حیاط
رفتن و با هم به سمت خانه حرکت کردند در راه خانه مرور کردند چه چیز هایی باید
بردارند و فردا چه ساعتی حاضر شوند به چهار راه رسیدند و از انجایی هر کدام باید
به یک سمت میرفتند از یکدیگر خداحافظی کردند و به سمت خانه شان راه افتادند



رها:سلام                                                                                               
                             
                   

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.