جایی بر فراز شهر

جایی بر فراز شهر : جایی بر فراز شهر

نویسنده: Writer_crow

حس غریبی دارد؛ اینکه آن طور دیوانه وار دلرحم باشی و در عین حال، بتوانی مرگ یک ماهی را با چشمانی تاریک و خالی از احساس تماشا کنی.

  کتاب های درسی و کمک درسی ام را می بندم و در کیفم می گذارم. سرم را بین دستانم می گیرم. اجازه نمی دهم ذهنم از هم بپاشد.
  متوجه صدای ایستادن اتوبوس می شوم. بلند می شوم و کیفم را روی دوشم می اندازم. کتاب ها بی رحمانه روی شانه هایم سنگینی می کنند. وقتی پایم را از اتوبوس بیرون می گذارم، میدان منیریه و حوضی که وسطش قرار گرفته، جلوی چشمانم نقش می بندد.
  با احتیاط به سمت مجسمه پسر ماهیگیری که روی لبه حوض جا خوش کرده، قدم بر می دارم. کنار پسرک می نشینم و به ماهی قرمزی که زیر سطح یخ زده آب به سختی شنا می کند، چشم می دوزم. دستم را روی سطح یخ، درست جایی که ماهی در حال تقلا کردن است، می گذارم. همان لحظه، ماهی از حرکت می ایستد و به آرامی روی کف حوض فرود می آید. دوباره لرزه ای به جانم می افتد.
  به یاد می آورم که برای چه به اینجا آمده ام. گوشی ام را بر می دارم. شماره دختردایی ام، آلاله را می گیرم و از او می خواهم که خودش را به اینجا برساند.

  آلاله با ماشینش می رسد و از پشت فرمان برایم دست تکان می دهد. پشت سرش می نشینم. یک لیوان چای به دستم می دهد. «به آن پسره چه جوابی دادی؟»
  می دانم که او دوباره خودش را به ندانستن زده است، ولی می گویم: «هیچی... مگر جوابی هم داشتم؟»
  آلاله سکوت می کند و سرش را پایین می اندازد. خودش می داند که من به چه کسی دل بسته ام. جدا از اینکه او برادرش بود، امکان نداشت که بتواند بعد از دیدن درخشش چشمانم و لرزش ظریف دستانم هنگام صحبت با او، از این قضیه بو نبرد.
  وقتی به میدان آزادی می رسیم، آلاله ماشین قراضه اش را پارک می کند و می پرسد: «حالا چرا من را تا اینجا کشاندی؟»
  به جای اینکه چیزی بگویم، دستش را می گیرم و او را تا داخل برج می کشانم. به پله های آخر که می رسم، قطره اشکی که مثل یک جویبار روی گونه ام سرازیر شده را پاک می کنم و سرم را توی یقه جلیقه ام میکنم تا آلاله صورت قرمزم را نبیند.
  خودم را به پنجره هایی که دورتادور برج را در بر گرفته اند، می رسانم و آرنج هایم را به لبه یکی از آنها تکیه می دهم. او هم پشت پنجره دیگری می ایستد و مثل یک کودک، من را با نگاهی کنجکاو تماشا می کند.
  چشمم به بیرون میدان می افتد. آدم هایی که روی زیرانداز هایشان دراز کشیده اند، مردان و زنان جوانی که با ذوق از برج عکس می اندازند و ماشین ها و موتورسیکلت هایی که در آن سوی میدان در تلاطمند، همه و همه از آن بالا به کوچکی یک حشره هستند. آرزو می کنم که کاش خودشان هم این منظره را می دیدند تا بفهمند که چقدر بی اندازه کوچکند.
  به بخاری که از ته گلویم خارج می شود، خیره می شوم و شروع می کنم: «من که قبلا هم به تو گفته بودم؛ می خواهم از اینجا بروم. تمام جزوه ها و کتاب هایم را کناری می گذارم و به شهرم بر می گردم. من به شیراز تعلق دارم. همیشه همین طور بوده.»
  آلاله با نگاهی شیطنت آمیز و پرسشگر به من خیره می شود. «به شیراز یا به عماد؟»
  آهی می کشم و جواب می دهم: «نه، آلاله. من یک کبوتر جلد نیستم. من به کسی تعلق ندارم.»
  لبخند می زند و سرش را کج می کند. «چرا، هستی.»
  مکثی می کند و بعد بی مقدمه می پرسد: «اصلا می دانی وطن یعنی چه؟»
  ابروهایم را در هم می کشم. خنده اش می گیرد. می گوید: «وطن چیزی است که هر کجا که باشی، روزی دوباره به سوی آن پر می کشی و باز می گردی؛ چه یک شهر باشد، چه یک خاطره و چه یک انسان.»
  کلمات به سوی مغزم سرازیر می شوند. خاطره، کبوتر جلد، تعلق، انسان. خودم را از میان دریای کلمات بیرون می کشم و می گویم: «وقتی او را می بینم...»
   آلاله حرفم را قطع می کند. «عماد. نامش را آنقدر به زبان بیاور تا برایت آشنا شود.»
  «وقتی عماد را می بینم، احساس می کنم که از نو زاده شده ام؛ پس وطن چیزی است که با عشق به آن زاده می شوی و هر وقت و هر کجا، با عشقی از همان جنس و با همان خلوص به سویش بر می گردی.»
  سرش را تکان می دهد، ولی بعد دوباره سکوتی کشنده بینمان برقرار می شود و صدای بوق ماشین ها به هر دویمان غالب می شود. پس از لحظه ای، انگار که از کابوسی بیدار شده باشد، به خودش می آید و زمزمه می کند: «پس دانشگاه چه؟»
  «این ترم که تمام شد. تا همین جا هم راه طولانی ای را طی کرده ام؛ طولانی تر از چیزی که حتی توانش را داشته باشم.»
  آلاله وا می رود. چانه اش را روی لبه پنجره می گذارد و برعکس همیشه، با جدیتی عجیب می پرسد: «دوباره به تهران بر می گردی که به من سر بزنی؟»
  در جوابش لبخند ضعیفی می زنم. «هر وقت که دلت بخواهد.»
  محو تماشای هواپیمایی می شوم که در حال دور شدن از فرودگاه است. فردا صبح، همه چیزم را پشت سرم جا می گذارم و با یکی از همان هواپیماها اینجا را به سمت وطن ترک می کنم. فردا صبح، اتاقم خالی از روح خواهد شد. خواستم از آلاله بپرسم که آیا از اینکه اتاقش را به خودش بر می گردانم خوشحال است یا نه، ولی حرفی نمی زنم؛ در عوض، به دختری فکر می کنم که آخرین ثانیه هایش بر فراز برج آزادی را با اعماق وجود حس می کرد و نه هیچ چیز دیگری. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.