گردن میکشم تا بالای سرم را ببینم. دیوارها بلندند؛ به بلندای سقف آسمان. تکتک آجرها پوسیدهاند، اما خیال ندارند بریزند؛ لااقل، نه وقتی که من اینجایم.
چهارزانو روی ماسه هایی که کف اتاق را پر کردهاند مینشینم. به این فکر میکنم که وقتی ماسهای هست، ساحلی هم هست و وقتی ساحلی هست، دریا هم هست... اما نه. اینجا نه. هزاران سال است که این دریا خشک شده و حالا تنها چیزی که از آن باقی مانده، افسانهای دیرینه و رویایی خام است. دیگر دریایی نیست که از لای آجرها به بیرون رخنه کند.
به آسمان خیره میشوم و برای مدتی طولانی، ابرهای نقرهگون که از میان دیوارها بیرون زده اند و به سختی جلوه می کنند، تنها چیزی هستند که میتوانم ببینم. دورند، ولی نه آنقدر دور که نتوانم صدای زمزمه آهنگین ذراتشان را بشنوم که نجوا میکنند: کسی که بتواند روحم را شفا دهد و نه فقط پیکرم را.
صدای ترانه ابرها، فریادهای پشت در اتاق را برای چند دقیقه زیر خاکستر فرو میبرد. تکرار میکنم: «نه فقط پیکرم را. نه فقط پیکرم را. نه فقط پیکرم را.» آنقدر تکرار می کنم که تمام کلماتش برایم غریب و بیمعنا می شوند.
چیزی نمیگذرد که دوباره فریادها شدت می گیرند. صدای کودکانهای، زمزمه ابرها را خفه میکند. صدا پشت سر هم جیغ می کشد و کلماتی را به سوی گوش هایم روانه می کند که معنایشان را نمیدانم. کلماتش همواره به همراه علامت سوال های بزرگوکوچک به درون ذهنم هجوم می آورند. نعره میکشم: «از این جثه کوچک خاکستری چه میخواهی؟»
ترانه را با صدای بلند تکرار میکنم تا صدایی که در سرم می پیچید آرام بگیرد، ولی در عرض چند ثانیه، نجوای ترانه به نالهای ممتد بدل می شود.
چیزی در گلویم سنگینی میکند.
نمیتوانم حرفی بزنم.
پلک میزنم. چشمانم تار میشوند. از میان هالههایی که به سختی از هم تشخیصشان می هم، جانوری کوچک را میبینم که از زیر در خودش را به داخل میکشد و به طرفم میآید. زیبا است و در عین حال منفور. شبیه روباه است، ولی چشمان سفیدی دارد که هیچ کجا شبیهش را ندیدهام. به چشمان خالیاش چشم می دوزم و بیاختیار دستم را به سمت سرش میبرم. به محض اینکه صورتش را لمس میکنم، قلبم تیر میکشد؛ گویی آن جانور، پنجههایش را با قدرت درون دهلیزهایم فرو کرده است.
از او فاصله میگیرم. میخواهم فرار کنم؛ فرار کنم تا از شر نعرههای پشت در خلاص شوم، ولی دوباره به خودم یادآوری میکنم که اینجا، جایی است که خودم ساختهام. تکتک آجرهایش را خودم چیده ام. باید بمانم و در را به روی سیل آدمها و نیشهای کشندهشان ببندم.
میخواهم بمانم.
فریادها به شکل کرکنندهای شدت میگیرند و در را به لرزه در میآورند. با وحشت به دیوار میچسبم و از لای آجرها، بیرون را میپایم. آن بیرون، زمین در مهی غلیظ فرو رفته و در میان خلاء، معلق است. زمین حیرتانگیز جلوه میکند؛ لااقل از اینجا. میدانم که باطن این کره آبیرنگ و نورانی، آن طور که نشان میدهد نیست؛ نه تا وقتی که هیاهوی پشت در پابرجاست.
نجوای آرامی، گوش هایم را نوازش میکند. میشنوم که سروصدای زمین را فرو می نشاند و با صدای خشدارش میگوید: «آرام بگیر.»
به من دستور میدهد و ناخواسته از او اطاعت میکنم. حرکتی نمیکنم. برای اولین بار در سال های متمادی، سکوت را لمس میکنم، مثل برفی که فرو میریزد و نوک بینیات را قلقلک میدهد.
به محض اینکه ندایش را میشنوم، دلم آشوب میشود. قلبم به تپش میافتد. بالاخره، کلمهاش را به یاد آوردم.
دلتنگی؛ حسی که هر بار وقتی به سراغم میآمد، آن را به همراه بغضی سنگین پس میزدم. هیچ وقت آن را در آغوش نکشیده بودم. هیچ وقت به آن اجازه نداده بودم که حرف هایش را رک و پوست کنده بزند.
این بار، میخواهم پای صحبتهایش بنشینم. ساکت مینشینم و جنب نمی خورم. زمان دیگر برایم معنایی ندارد. میدانم که اینجا سراسر خشکی است و من همان ماهی خاکستریرنگی هستم که در میان ساحل تقلا میکند.
آجرهای خشتی، دانهبهدانه کنار پایم سقوط میکنند؛ آرام، بدون اینکه یکی از آنها ترک بردارد. من اینجایم و نوانخانه کوچک و غریبانهام، درست جلوی چشمانم به آوار بدل میشود. با این حال، بیتفاوت از جا بلند میشوم و موج طوفانی و سیاه موهایم را مرتب میکنم. خرناسهای ملتمس به گوشم میرسد، ولی سرم را بر نمیگردانم. تنها به کسی فکر میکنم که پشت در ایستاده است.
او نوای قدمهایم روی زمین نرم را میشنود.
حالا اوست که ترانهای سحرآمیز را روی لبهایش جاری میکند. لبخند میزنم و با او همنوا میشوم. در را باز میکنم؛ به سوی خانهام، زمین.