رُز و ماهیگیر : فصل اول:خاطره کاکتوس
1
11
0
3
ساعت یازده شب بود. شیشههای گلخانه بخار گرفته بود. آقای جمشیدی کمکم داشت کارهای گلخانه را انجام میداد تا دیگر برود و استراحت کند و فردا برگردد. او گفت: " شب به خیر گیاهان! من فردا میآیم.
کاکتوس گفت:" شب بخیر عزیز! فردا حتما بیا. وگرنه من میدانم و تو! "
او با خنده گفت: مگر میشود نیایم ، فردا روز فروش است. گل قهر و آشتی گفت: وای خدای من! اگر من را زیاد تکان بدهند چه؟ اگر نور خورشید زیاد به من بخورد چه؟! من میترسم!
کاکتوس با خشم گفت: وای خدا قهر و آشتی چرا بسته نمیشود؟ گل قهر و آشتی گفت: آهان داشت یادم میرفت؛ خب دیگر، شب بخیر. آقای جمشیدی و بقیهی گلها گفتند : شب تو هم به خیر .
وقتی آقای جمشیدی رفت ، کمی گلخانه ساکت بود تا اینکه کاکتوس گفت: بگذارید یک خاطره برای شما بگویم. من قبلا توی محلات زندگی میکردم، نزدیک یک شهر. یکبار من داشتم به غروب آفتاب نگاه میکردم و به صدای سگ های ولگرد گوش میدادم. ناگهان یک موش صحرایی آمد روی سر من. بعدش یک مار زنگی از روی شنهای جلوی من بیرون آمد و از بین تیغهای من بالا رفت.
کمی مانده بود که برسد به موش. به او گفتم: ببین این موش را ول کن، دو روز دیگر رفیقهایت میگویند: زورش به یک موش رسید. الان هم اگر بروی روی یکی از تیغهای من، همه میگویند: تقصیر کاکتوس بود. تا آخرش هم به حرفم گوش داد و رفت. بعدش کاکتوس ادامه داد: هی بچهها بیایید قول بدهیم که اگر کسی یکی از ماها را خرید به او بگوییم که ماهی یکبار، ما را بیارد اینجا تا به هم سر بزنیم. قول؟ همه گفتند:قول میدهیم. بعدش همگی به همدیگر شب به خیر گفتند
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳